جستجو در تک بوک با گوگل!

بازدید
دانلود کتاب اندروید اصول دین و وسیله النجاه
آنچه در کتاب اندروید اصول دین و وسیله النجاه می خوانیم :
اشاره
مقدمه تحقیق
مقدمه مولف
اصل ۱ : شناختن خداوند و اعتقاد به یکتایی او
اصل ۲ : عدل خداوند متعال
اصل ۳ : پیغمبر شناسی
اصل ۴ : امام شناسی
اصل ۵ : معاد روز قیامت
کتاب وسیله النجاه
نمایه ها
بازدید
بازدید
بازدید
موارد استعمال وحى در قرآن نظر اقبال درباره وحىحالا موارد استعمال ( از همینها انسان خیلى چیزها مى تواند کشف کند ) : قرآن وحى را اختصاص نداده به آنچه که به انبیاء به اصطلاح گفته مى شود که ما اصطلاحا ( نبوت) مى گوییم ، وحى را تعمیم داده به یک معنا در همه اشیاء . اقبال لاهورى در کتاب احیاء فکر دینى در اسلام عبارت خوبى دارد ( آقاى آرام ترجمه کرده اند و کتاب خوب و عمیقى است ) . اقبال مرد متفکرى بوده یعنى از خودش ابتکار داشته . ابتکارهایش مورد توجه است گو اینکه اطلاعاتش مخصوصا در مسائل اسلامى خیلى وسیع نبوده ، ولى انصافا باید تصدیق کرد که مرد صاحب فکرى بوده است . اقبال خودش در عین حال یک مشرب عرفانى دارد ، به مسائل عرفانى و سیر و سلوک عرفانى و مکاشفات عرفانى سخت معتقد است ، آن عرفان را ( خود آگاهى باطنى) مى نامد . حالا عبارتهایش را مى خوانم . اگر چه قسمتهایى از آن مربوط به بحث ما نیست ولى همه آن را مى خوانم : ( پیغمبرى را مى توان همچون نوعى از خود آگاهى باطنى تعریف کرد که در آن تجربه اتحادى ( چون حالت عرفانى یک حالت تجربه شخصى است اسمش را گذاشته تجربه اتحادى ، اتحاد هم یعنى اتحاد با خدا ، اتصال با خدا ) تمایل به آن دارد که از حدود خود لبریز شود و در پى یافتن فرصتهایى است که نیروهاى زندگى اجتماعى را از نو توجیه کند یا شکل تازه اى به آنها بدهد ( ۱ ) . در شخصیت وى مرکز محدود زندگى در عمق نامحدود خود فرو مى رود ( ۲ ) ، تنها به این قصد که بار دیگر با نیروى تازه ظاهر شود ( ۳ ) و کهنه را براندازد و خط سیرهاى جدید زندگى را آشکار سازد) . تا اینجا مقدمه بحثش بود . ویلیام جیمز سخنى دارد از نظر روانشناسى که همین مطلب را ذکر مى کند . او معتقد است که ( من) ها – یعنى روحها – که از هم جدا هستند ( الان من غیر از شما هستم ، شما غیر از ایشان هستید ، ایشان غیر از آن آقاى دیگر هستند ) یک راهى از باطن میان روحها وجود دارد که این راه گاهى بسته است و گاهى باز مى شود . ممکن است یکوقت روحى از همان عالم ارواح و از آن درون ، روزنه اى پیدا کند به روح دیگر و حتى محتویات آن روح را بخواند و بداند و متوجه بشود . این حرف را در سیر حکمت در اروپا هم نقل شده و عرفاى خودمان زیاد روى آن تکرار دارند و حتى یکى از علماى بزرگ معاصر که مدتى هم به اصطلاح اهل سیر و سلوک بود و براى خودش این جور قضایا پیش آمده است نقل مى کرد که یک وقت براى من این حالت پیش آمد که خودم را با یک شخصى که در ششصد هفتصد سال پیش زندگى مى کرد یکى مى دیدم ، اصلا خودم را او مى دیدم و تمام کارهاى او را کار خودم مى دیدم ( این باز مهم نیست چون مربوط به گذشته است ) . گفت یک وقتى براى من در سحر این حالت پیدا شد که من خودم را یک نفر دیگرى – که او هم از دوستانش بوده – مى دیدم ، من خودم را او مى دیدم و او را خودم ، و خودم را او دیدم در حالى که از رختخواب بلند شد رفت وضو گرفت و نماز خواند ، تمام کارهایى که او مى کرد مى دیدم خودم دارم مى کنم ، خودم را او مى دیدم ، تنها در وقتى که او رفت براى قضاى حاجت کشف عورت کرد مثل اینکه بر من پوشیده شد . فردا من از او پرسیدم ، تمام جزئیاتى که من در آن وقت خودم را او مى دیدم ، همان کارهایى بود که آن شب او انجام داده بود . بحث من سر حرف اقبال در اینجاست ( این اتصال با ریشه وجود به هیچ وجه مخصوص آدمى نیست ( ۴ ) . شکل استعمال کلمه ( وحى) در قرآن نشان مى دهد که این کتاب آن را خاصیتى از زندگى مى داند ( ۵ ) ، و البته این هست که خصوصیت و شکل آن بر حسب مراحل مختلف تکامل زندگى متفاوت است ( ۶ ) . گیاهى که به آزادى در مکان رشد مى کند ، جانورى که براى سازگار شدن با محیط تازه زندگى داراى عضو تازه اى مى شود و انسانى که از اعماق درونى زندگى ، روشنى تازه اى دریافت مى کند همه نماینده حالات مختلف وحى هستند که بنا بر ضرورتهاى نوعى که این ظرف پذیراى وحى یا ببنا بر ضرورتهاى نوعى که به آن تعلق دارد اشکال گوناگون دارد) . این حرف به نظر من بسیار حرف متین و حرف صحیح و درستى است و موارد استعمال کلمه ( وحى) در قرآن همین مطلب را تأیید مى کند ولى بحث ما در مطلق وحى نیست ، اینجا هم که مى گویند شکل وحى در هر موجودى متناسب با خود آن موجود است ، بحث ما در وحى نبوت است که شکلش چه شکلى هست . عمده ، آن را ما باید بدانیم . این هم باز مسأله اى است که ما از زبان اولیاء وحى باید بشنویم چون نه مى توانیم روى آن تجربه کنیم و نه مى توانیم استدلال کنیم . ما باید ببینیم آنها چه گفته اند ، بعد ، از نظر علمى ببینیم چگونه مى توانیم توجیه کنیم .
وحى انبیاء
در وحى انبیاء یک مطلب که مسلم است این حد که این وحى معلم داشته یعنى بدون معلم نیست ولى معلم غیر بشرى و غیر طبیعى : ( علمه شدید القوى) . ( و النجم اذا هوى ۰ ما ضل صاحبکم و ما غوى ۰ و ما ینطق عن الهوى ۰ ان هو الا وحى یوحى ۰ علمه شدید القوى ) ( 7 ) . این مطلب را ما درباب وحى حتما باید در نظر بگیریم یعنى فرض معلم و متعلم باید بکنیم . بنابراین اگر ما بخواهیم اینجور فرض کنیم که مثل نبوغهاى افراد است ، یک نبوغى که فقط لازمه این ساختمان کامل وجودى است ، نابغه هم اینجور است ، یک نابغه طرح ابتکارى مى ریزد ولى این طرح ابتکارى از خودش است ، به این معنا که ساختمانش یک ساختمانى است که ایجاب مى کند چنین ابتکارى بکند . ولى در وحى هرچه شخصیت که پیغمبر دارد در واسطه بودنش هست ، تمام شخصیتش در این است که توانسته ارتباط با خارج وجود خودش ، با خدا ، با شدید القوى ، با ملک ، با فرشته – هر چه مى خواهید بگویید – پیدا کند ، تمام شخصیتش در این جهت خلاصه مى شود که با خارج وجود ذهنش ارتباط پیدا کرده . به نظر من وقتى وحى نبوتى را در قرآن مى بینیم این را نمى توانیم از آن بگیریم . بنابراین اگر شخصى هرچه کار فوق العاده انجام بدهد که این جهت در آن نباشد که او واسطه است که از بیرون وجود خودش گرفته است ، نمى توانیم اسمش را ( وحى) بگذاریم ، مى خواهد ابتکار باشد مى خواهد نباشد ، هرچه مى خواهد باشد این وحى نیست .
جنبه دوم که باز در وحى مسلما مى شود این را منظور کرد حالت استشعار است یعنى در حالى که مى گیرد متوجه است که از بیرون دارد مى گیرد ( که این هم مربوط به همین است که از خارج مى گیرد ) . مثلا یک الهاماتى گاهى به افراد مى شود بدون اینکه خود فرد هم علتش را بفهمد . بدیهى است که این الهامات هست . انسان همین قدر مى بیند که یکدفعه در دلش چیزى القاء شد ( ۸ ) ، احساس مى کند یک چیزى را درک کرد بدون اینکه بفهمد که آن چیست . این خودش یک نوع القاء است ، یک نوع الهام است .
تعجب است ، یک مردى که شاید در حرفهاى خودش اغلب مادى حرف مى زند ( گو اینکه او از یک نظر یک آدم پراکنده گوست ، اسمش را نمى خواهیم ببرم ) مى گفت که من در پاریس تحصیل مى کردم و یک زن خارجى هم آن وقت گرفته بودم . روزى با زنم قرار گذاشته بودیم که ساعت مثلا چهار و نیم بعد از ظهر برویم سینما و محل قرارمان هم ایستگاه مترو بود ، جایى که از پله ها باید مى رفتیم پایین . مى گفت من چند دقیقه قبل از او رسیدم ، از پله ها که رفتم پایین ، یکمرتبه مثل اینکه مغزم در یک لحظه اى روشن شد ، تهران را دیدم ، خانه برادرم را دیدم ، دیدم جنازه پدرم را از خانه برادرم دارند مىآورند بیرون ، و مردم را دیدم که داشتند تشییع جنازه مى کردند . یک حالت ضعفى در من پیدا شد . رنگ در صورتم نماند ، بى حال شدم . بعد زنم آمد گفت چطورى ؟ چرا رنگت پریده ؟ گفتم چیزى نیست ، جواب او را دادم . بعد دیگر نامه پدرم نیامد . به پدرم خیلى علاقه مند بودم ، او هم به من خیلى علاقه مند بود . بعد از آن دیدم که برادرم نامه مى نویسد . نمى خواستند که من ناراحت بشوم . تا اینکه من اصرار کردم که بنویسید کیفیت چه بوده است ؟ معلوم شد اتفاقا همین جور هم بوده ، پدرم در همان لحظه و همان ساعت ( گفت یادداشت کردم ) در خانه برادرم مرده بود و آن حالت من در همان لحظه اى بوده که جنازه اش را مىآورده اند بیرون . این را من از خود آن آدم شنیدم . اگر دروغ هم گفته من از خودش شنیدم . ولى در وحى حالت استشعار هست یعنى آن کسى که به او وحى مى شود مى فهمد که دارد از آنجا تلقى مى کند و حتى در قرآن اینطور وارد شده که پیغمبر اکرم از ترس اینکه آنچه مى گیرد فراموش کند ، از این طرف هنوز جمله هایى که مى گرفت تمام نشده بود از سر مى گرفت تکرار مى کرد ، آیه نازل شد که : ( و لا تعجل بالقرآن من قبل ان یقصى الیک وحیه) ( 9 ) شتاب نکن . هنوز داشت از این طرف مى گرفت ، از این طرف دیگر داشت تکرار مى کرد ، یعنى این مقدار مستشعر بود به حالى که برایش رخ مى دهد ، غیر استشعارى نبوده .
نکته سومى که مادر وحى انبیاء از زبان خود انبیاء مى فهمیم این است که آنها یک موجود دیگرى را غیر از خدا به عنوان فرشته ادراک مى کرده اند که او باز واسطه وحى بوده است ( خود وحى وساطت بشرى است که واسطه شود میان خداوند و افراد دیگر . حال او وساطت چرا و چه ضرورتى دارد ، ما به چرایش کار نداریم ، ما داریم از زبان انبیاء مى گوییم ) یعنى اینجور نمى گفتند که ما مستقیم همیشه از خداوند تلقى مى کنیم بدون آنکه موجود دیگرى واسطه باشد ، یک موجود دیگرى را به نام فرشته که به وجود او هم مستشعر بودند درک مى کردند و براى ما معرفى کرده اند ( نزل به الروح الامین على قلبک لتکون من المنذرین . ( ۱۰ ) ( ( جبرئیل) هم در قرآن زیاد آمده است . حتى همین ( شدید القوى) که در اینجا هست ، در تفاسیر گفته اند مقصود جبرئیل است ، همان واسطه وحى است . این واسطه را هم ما نمى توانیم انکار کنیم . البته نمى خواهم عرض کنم که هیچ گاه وحیى براى پیغمبر صورت نگرفته که جبرئیل واسطه نباشد . نه ، آن هست ، خود قرآن تصریح مى کند که هست ، ولى اکثر که وحى مى شد به وسیله او بوده . حالا این چگونه است که گاهى بدون واسطه هم بوده ، خدا مى داند ، شاید هم یک وقتى به رازش پى بردیم . ( و ما کان لبشر ان یکلمه الله الا وحیا او من وراء حجاب او یرسل رسولا فیوحى باذنه) ( 11 ) . مى گوید گاهى مستقیم خود خدا وحى مى کند که فرشته هم واسطه نیست ، گاهى هم من وراء حجاب است ، یا اینکه یک واسطه و رسولى را – که اینجا مقصود فرشته است – مى فرستد ، او به اذن پروردگار به پیغمبر وحى مى کند .
پس این سه چیز را ما باید درباب وحى مسلم و مفروض بگیریم . حالا ممکن است چیزهایى دیگر هم بعد به نظر ما برسد . آنگاه باید ببینیم که با توجه به این سه چیز چگونه ما مى توانیم وحى را از نظر علمى توجیه کنیم و هیچ ضرورتى هم ندارد که ما حتما بگوییم ما باید حقیقت و کنه و ماهیت وحى را درک کنیم ، آخرش هم یک توجیهى بکنیم و بگوییم همین است و غیر از این نیست . ما باید به وجود وحى ایمان داشته باشیم ، لازم نیست بر ما که حقیقت وحى را بفهمیم ، اگر بفهمیم یک معرفتى بر معرفتهاى ما افزوده شده است ، و اگر نفهمیم جاى ایراد به ما نیست ، به جهت اینکه یک حالتى است مخصوص پیغمبران ، که قطعا ما به کنه آن پى نمى بریم ، ولى چون قرآن وحى را عمومیت داده در اشیاء دیگر ، شاید به تناسب آن انواع از وحى که مى شناسیم ، بتوانیم تا اندازه اى آن وحیى را که با آن از نزدیک آشنایى نداریم ، که وحى نبوت است ، توجیهى بکنیم ، و اگر نتوانستیم توجیهى بکنیم ، از خودمان حتى گله مند نیستیم ، چون یک امرى است مافوق حد ما و یک مسأله اى است که از مختصات انبیاء بوده است .
سؤال : آیه ( و ما قدروا الله حق قدره اذ قالوا ما انزل الله على بشر من شىء) در سوره انعام را ترجمه فرمودید که ( نشناخته اند خدا را ) . . . . در کدام تفاسیر ( قدر) را به شناختن معنى کرده اند ؟
جواب : همه تفاسیر ، مخصوصا تفسیر المیزان . ( قدر) اصلا معنایش اندازه گرفتن است ، چون هر کسى را وقتى انسان مى شناسد نوعى اندازه گیرى مى کند . اصلا خود تعریف را هم مى گویند ( حد) چون هر چیزى را ما وقتى مى خواهیم بشناسیم ، در قالب فکرى خودمان آن را قالب گیرى مى کنیم . از این جهت این کنایه آورده مى شو د . در قرآن این تعبیر زیاد آمده ، که مى گوید خدا را اندازه نگرفته اند آنچنانکه باید اندازه بگیرند . البته این معلوم است که اندازه جسمانى نیست که مترى بردارند ببینند قد خدا چقدر است ، عرضش چقدر است ، ارتفاعش چقدر است ، مقصود اندازه گیرى ذهنى است ، یعنى خدا را آن طورى که باید در ذهن اندازه بگیرند و بشناسند نشناخته اند . مفسرین هم همین طور تفسیر کرده اند .
– ( قدر) به معنى ( عرف) آمده ؟ استاد : قدر کنایه است از عرف . – خصوصیتى ندارد ؟ استاد : خیر ، حتى گفته اند در غیر مورد خدا هم این کلمه استعمال شده ولى در مورد معرفت ، کنایه است از شناختن .
بازدید
بازدید
بازدید
( نبى) و ( رسول)
مثلا یکى از مسائل که از نظر قرآنى خیلى قابل بحث است این است که در قرآن , هم تعبیر ( نبى) آمده است و هم تعبیر ( رسول) , نبى و رسول , نبیین و رسل , آیا نبوت با رسالت فرق مى کند , یعنى دو مقام و دو خصوصیت است ؟ یا نه , یک چیز است که با دو اسم تعبیر شده است ؟ کلمه ( نبى) از ماده ( نبأ) است . نبأ یعنى خبر , البته خبرهاى مهم و عظیم و خبرهاى صادق . مثل اینکه هر خبرى را نبأ نمى گویند , کلمه ( حدیث ) یا ( خبر) را ممکن است بگویند ولى کلمه ( نبأ) یک اهمیت دیگرى دارد . نبى یعنى خبر دهنده , چون انبیاء از خدا خبرهایى آورده و به مردم داده اند , به این اعتبار به آنها گفته اند ( نبى) . کلمه ( رسول ) از ماده ( رسالت) است که اصل معنایش رهایى است در مقابل قید . ( مرسل) در زبان عرب یعنى رها شده , در مقابل ( در قید شده) . مثلا اگر مویى را همین طور رها کنند به پایین , مى گویند ( ارسله) یعنى رهایش کرد , اما اگر مو را با سنجاقى ببندند این نقطه مقابل ارسال است . ولى این کلمه را در مطلق مورد فرستادن به کار مى برند . وقتى که کسى , کسى یا چیزى را از جایى به جایى مى فرستد , به آن مى گویند ( ارسال) و ( رسول) یعنى فرستاده به طور کلى . نمایندگانى که مثلا یک امیر , یک پادشاه از پیش خودش نزدیک نفر دیگر مى فرستد اینها را معمولا در زبان عربى ( رسول) مى گویند , رسولى فرستاد یعنى نماینده اى فرستاد , فرستاده اى فرستاد . این معنى لغوى اش .
آیا در اصطلاح قرآن میان ( نبى) و ( رسول) فرقى هست که قرآن وقتى به کسى مى گوید ( نبى) به یک عنایت خاصى مى گوید و وقتى مى گوید ( رسول) به عنایت دیگرى است که احیانا ممکن است کسى نبى باشد رسول نباشد , یا برعکس رسول باشد نبى نباشد , چنین چیزى هست یا نه ؟ این هم بحثى است که چون در درجه اول لزوم نیست ما فعلا وارد آن نمى شویم , اگر لازم بود روى این جهت هم بحث مى کنیم که آیا میان ایندو فرق هست و یا فرق نیست ؟ این مخصوصا از این جهت ضرورت پیدا مى کند که در آیه ختم نبوت , ما به این تعبیر داریم که : ( ما کان محمد ابا احد من رجالکم و لکن رسول الله و خاتم النبیین) ( 2 ) . بعضى ها ( البته در عصرهاى اخیر و نه آدمهاى حسابى , افرادى که دنبال بهانه مى گردند ) گفته اند در اینجا قرآن که نفرموده رسالت ختم شده است , فرموده نبوت ختم شده است , چه مانعى دارد که نبوت ختم شده باشد و رسالت هنوز ختم نشده باشد ؟ اگر بگوییم نبوت مگر چیست که ختم شده و رسالت ختم نشده ؟ مى گویند انبیاء فقط به کسانى مى گفتند که مثلا در عالم رؤیا , در عالم خواب چیزهایى را مى دیدند , اما رسالت مطلب دیگرى است که آن ختم نشده . این را فقط براى اینکه توجه به اهمیت مطلب داده باشیم عرض کردم . ما آن سه بحث اساسى و اصولى خودمان را عرض بکنیم .
نیاز به رسالت
مسأله اول مسأله نیاز به رسالت بود . بدون شک اگر ما مسأله آخرت را بپذیریم یعنى اگر قبول کنیم که زندگى بشر با مردنش در این دنیا پایان نمى پذیرد و نشئه دیگرى ماوراء نشئه دنیا هم وجود دارد و بشر در آن نشئه حیات و زندگى دارد و در آنجا هم به نوعى مرزوق است , سعادتى دارد , شقاوتى دارد : ( و لا تحسبن الذین قتلوا فى سبیل الله امواتا بل احیاء عند ربهم یرزقون ۰ فرحین بما اتیهم الله من فضله و یستبشرون بالذین لم یلحقوا بهم) ( 3 ) ( این جزو خبرهایى است که پیغمبران آورده و داده اند و از جنبه هاى علمى و فلسفى هم بحثهایى شده ) اگر ما تنها مسأله آخرت را بپذیریم ( برزخ و آخرت و اینها ) بدون شک علم و عقل بشر کافى نیست براى تحقیق در مسائل آخرت و تشخیص اینکه چه چیز براى سعادت اخروى نافع است و چه چیز مضر . حتى بشر با علم و عقل خودش اصلا نمى تواند پى ببرد به وجود یک نشئه اى . تا امروز هم که علم بشر اینهمه پیش رفته است هنوز ما بعد مرگ به عنوان یک مجهول براى بشر تجلى مى کند , هنوز هم واقعا قطع نظر از هر فکرى , اگر از نظر کلى بخواهیم ببینیم , به صورت یک مجهول است براى بشر , یعنى نمى تواند این را از نظر علمى صد در صد اثبات کند که چنین چیزى هست ( البته یک قرائن و دلائلى هست اما یک امرى که از نظر علم , قطعى تلقى شده باشد نیست ) کما اینکه از نظر علم نمى تواند این را صد در صد نفى کند بگوید نه , علم کشف کرده که چنین چیزى نیست . جزء مجهولات بشر است .
پس اگر مسأله عالم آخرت را که باز خود پیغمبران هستند که اصل وجود آن را خبر داده اند و راه سعادت و راه شقاوت در آنجا را نشان داده اند در نظر بگیریم نیاز به انبیاء صد در صد قطعى است و جاى بحثى در آن نیست .
آن چیزى که بیشتر باید رویش بحث کرد مسأله زندگى اجتماعى است که آیا واقعا این زندگى دنیایى بشر نیازى به پیغمبران دارد یا ندارد ؟ اولا ببینیم خود قرآن چه مى گوید ؟ آیا در قرآن به این مسأله عنایتى هست یا قرآن فقط توجه به عالم آخرت دارد ؟ ما مى بینیم قرآن تنها مسأله عالم آخرت را بیان نمى کند , مسأله زندگى دنیا را هم از نظر هدف انبیاء مطرح مى کند , خیلى هم واضح و صریح , در آن آیه معروف : ( لقد ارسلنا رسلنا بالبینات و انزلنا معهم الکتاب و المیزان لیقوم الناس بالقسط) ( 4 ) پیامبران خودمان را با دلایل و بینات فرستادیم , کتاب و مقیاس همراه آنها فرستادیم تا در میان مردم عدالت بر پا بشود . پس معلوم مى شود قرآن این را یک نیازى دانسته است و براى این اصالتى قائل شده است , و در اینجا حتى آن هدف دیگر یعنى شناخت خداوند را هیچ ذکر نمى کند , در جاهاى دیگر ذکر مى کند ولى در اینجا این هدف را ذکر نمى کند شاید براى اینکه نشان بدهد که این هم اصالتى دارد و واقعا این جهت مورد نیاز است و باید باشد . پس قرآن که نظر داده است که از ضرورتهاى زندگى بشر وجود عدالت است وجود پیغمبران را براى برقرارى عدالت لازم و ضرورى مى داند .
از نظر علمى چطور ؟ از نظر مطالعات اجتماعى چطور ؟ آیا چنین ضرورتى هست یا نه ؟ راجع به این خیلى مى شود بحث کرد , ما یک بحث مختصرى عرض مى کنیم , اگر باز نیاز باشد ممکن است که بیشتر بحث کنیم .
بشر یک موجود خاصى است که زندگى اش باید زندگى اجتماعى باشد یعنى بدون اینکه با یکدیگر زندگى کنند و با یکدیگر ارتباط داشته باشند و زندگى تعاونى داشته باشند امکان پذیر نیست , ولى برخلاف سایر جاندارهاى اجتماعى که به حکم غریزه و اجبار زندگى شان اجتماعى هست , به حکم غریزه اجبار نداردکه زندگى اش اجتماعى باشد . مقصودم این جهت است که حیوانهاى اجتماعى از طرف خود خلقت و طبیعت مسخر و مجبورند که اجتماعى زندگى کنند , تقسیم کار را خود خلقت و طبیعت در میان آنها انجام داده , قانون اجتماعى شان را خود خلقت جبرا براى آنها وضع کرده است و آنها هم به طور خودکار , کار خودشان را انجام مى دهند . مثلا زنبور عسل , ما داریم مى خوانیم و مى بینیم که تکلیف و وظیفه خودش را اجبارا مى داند , یعنى لزومى نیست با تعلیم و تربیت یاد بگیرد و کوشش کند تا بفهمد راه چیست , اجبارا به او داده شده است . وظیفه و راه خودش را اجبارا مى داند . پستها هم عوض نمى شود , هر کدام یک مقام معلومى دارند , آن که کارگر است , کارگر است و آن که مهندس است , مهندس است و آن که حاکم و حکمران و ملکه است , ملکه است . حتى ساختمانهاى اینها با هم متفاوت است , برعکس بشر که باید زندگى اش زندگى اجتماعى باشد و به حکم اینکه یک موجود مختار و عاقل و آزادى آفریده شده است تمام اینها را خودش باید انجام دهد به اختیار خودش , خودش باید فکر کند و ( ۵ ) برود براى خودش انتخاب کند . این نقصها از نظر غریزى در بشر هست به این معنا که به او این غریزه داده نشده است . حالا چرا داده نشده است , آن خودش یک حساب دیگرى دارد که گفته اند چرا داده نشده است . آنوقت بشر به موجب همین که مختار و آزاد آفریده شده است امکان تخلف از وظیفه همیشه برایش هست , و به حکم اینکه غریزه حیات دارد و مى خواهد زندگى بکند , نفع جو آفریده شده و دنبال منفعت خودش هست , این است که هر فردى آن چیزى که ابتدائا درباره آن فکر مى کند این است که در اجتماع دنبال هدفهاى شخص خودش و فرد خودش برود نه دنبال مصلحت اجتماع , یعنى آن چیزى که اول براى بشر و براى فکر بشر مطرح است منفعت فرد است نه مصلحت اجتماع , مصلحت اجتماع را نه خوب تشخیص مى دهد و نه به فرض تشخیص دادن رعایت مى کند . حیوان اجتماعى به حکم غریزه مصلحت اجتماع را تشخیص مى دهد مى رود دنبالش و به حکم غریزه هم آن را اجرا مى کند , و بشر در هر دو ناحیه این نیاز را دارد , نیاز دارد به یک هدایت و رهبرى که او را به سوى مصالح اجتماعى اش هدایت و رهبرى کند , و نیازمند است به یک قوه و قدرتى که حاکم بر وجودش باشد که آن قوه حاکم بر وجودش او را دنبال مصالح اجتماعى بفرستد . مى گویند پیغمبران براى این دو کار آمدند , هم او را به مصالح اجتماعى رهنمایى مى کنند و هم که این دومى شاید بالاتر است او را موظف مى کنند , یک قدرتى بر وجودش مسلط مى کنند به نام ( ایمان) که به حکم این قدرت آن مصالح اجتماعى را اجرا مى کند , دنبال آنچه که مصلحت اجتماعى تشخیص مى دهد ( حالا یا به حکم وحى یا به حکم عقل و علم , فرق نمى کند ) مى رود و اگر حکومت دین و حکومت انبیاء در میان بشر در گذشته و حال نبود , به عقیده اینها اصلا بشریتى نبود , یعنى اصلا امروز بشرى روى زمین نبود , بشر خودش را خورده بود , اصلا بشر فانى شده بود . بشر بقاى خودش را در روى زمین و همین تمدنى را که امروز در روى زمین دارد مدیون پیغمبران است . آنها , هم او را رهبرى کردند و هم خودش را از شر خودش نگهدارى کردند , و حتى امروز هم که اینهمه علم پیش رفته و عقل بشر کامل شده است باز هم نقش انبیاء محفوظ است , یعنى همین الان هم بشر تربیتهاى انسانى اى که دارد , ارث از گذشته اى است که سر منشأش پیغمبران بوده اند , و مقدار انسانیتى که دارد باز هم از بقایاى همان تعلیمات دینى و کتابهاى آسمانى است که اگر فرض کنیم همین الان تأثیر کتابهاى آسمانى را با یک قوه و قدرتى از روح بشر به کلى بیرون بکشیم , این مساوى خواهد بود با فناى بشریت یعنى با از بین رفتن روح انسانیت به طور کلى و قهرا فناى بشریت , بشر به صورت یک موجودات درنده اى در خواهد آمد که هیچ روح اجتماعى نداشته باشند و همه مجبور باشند با همدیگر باشند ولى نه مجموع شیرها بخواهند با هم زندگى کنند , چون خیلى تفاوت است میان افراد بشر , مثل یک جنگلى خواهد بود که در آن عده اى گوسفند باشد , عده اى گرگ , عده اى شغال , عده اى شیر , عده اى ببر , عده اى پلنگ , عده اى شتر و عده اى اسب , اینها به جان یکدیگر بیفتند و قوى ضعیف را پایمال خواهد کرد .
این یک خلاصه اى بود که مى خواستم در این باره عرض کنم , چون خودم نمى دانم که لازم هست ما درباره این مطلب زیاد بحث کنیم یا نه . این به عبارت دیگر همان بحث ( نیاز به دین) است که بشر در زندگى اجتماعى خودش به دین نیاز دارد . روح مطلب همین بود که عرض کردم , که اگر بیش از این نیاز باشد بعد روى آن بحث مى کنیم .
پس راهى که از جنبه نیاز به نبوت ذکر شده است دوتاست : مسأله آخرت , مسأله زندگى اجتماعى و فردى .
وحى
حالا بیاییم وارد مسأله دوم بشویم : مسأله وحى , مسأله اینکه پیغمبران از خدا دستور مى گرفتند , چگونه دستور مى گرفتند ؟ کیفیتش چگونه بوده است ؟ مقدمتا این مطلب را مى توانیم بگوییم که همان طور که گفته اند هیچ کس نمى تواند ادعا بکند که من مى توانم حقیقت این کار را تشریح بکنم . اگر کسى بتواند چنین ادعایى بکند خود همان پیغمبران هستند , براى اینکه این یک حالتى است , یک رابطه اى است , یک ارتباطى است نه از نوع ارتباطاتى که افراد بشر با یکدیگر دارند یا افراد عادى بشر با اشیاء دیگرى غیر از خدا دارند . کسى هیچ وقت ادعا نکرده است که کنه و ماهیت این مطلب را مى تواند تشریح بکند , ولى از این هم نباید مأیوس شد که تا حدودى مى شود درباره این مطلب بحث کرد , لااقل از راه اینکه یک چیزهایى را مى شود نفى کرد و درباره یک چیزهایى از روى قرائنى که خود پیغمبران گفته اند مى شود بحث کرد . در اینجا به طور کلى سه نظریه است .
نظریه عوامانه
یک نظریه نظریه عامیانه است . من نمى گویم درست یا نادرست , بعد که آیات قرآن را خواندیم ببینیم که قرآن با کدامیک تطبیق مى کند . یک نظرى عوام الناس دارند و آن این است که تا مى گویند ( وحى) اینجور به فکرشان مى رسد که خداوند در آسمان است , بالاى آسمان هفتم مثلا , در نقطه خیلى خیلى دورى , و پیغمبر روى زمین است , بنابراین فاصله زیادى میان خدا و پیغمبر وجود دارد , خدا که مى خواهد دستورهایش را به پیغمبرش برساند نیاز دارد به یک موجودى که بتواند این فاصله را طى کند و آن موجود قهرا باید پر و بال داشته باشد تا این فاصله را طى کند , و از طرفى هم باید عقل و شعور داشته باشد که بتواند دستورى را از خدا به پیغمبر القاء کند . پس این موجود باید از یک طرف جنبه انسان باشد و از یک جنبه مرغ . باید انسان باشد تا بتواند دستور خدا را براى پیغمبر بیاورد چون مى خواهد نقل کلام و نقل سخن کند , ولى از طرف دیگر چون این فاصله بعید را مى خواهد طى کند ( اگر هر انسانى مى توانست که خود پیغمبر مى رفت و بر مى گشت ) باید یک پر و بالى داشته باشد تا این فاصله میان زمین و آسمان را طى کند , و او همان است که به اسم ( فرشته) نامیده مى شود . عکس فرشته ها را هم که مى کشند و انسان نگاه مى کند مى بیند یک انسان است , سر دارد , چشم دارد , لب دارد , بینى دارد , گردن دارد , دست دارد , پا دارد , کمر دارد و همه چیز دارد به اضافه دو تا بال نظیر بال کبوتر , فقط لباس ندارد که حتى بى شلوارش را هم مى کشند . آقا بزرگ حکیم گفته بود ( اینکه مردم شنیده اند ملائکه مجردند , اینها مجرد از تنبان فرض کرده اند ( به همان زبان مشهدى ) , مجرد است یعنى خالى از تنبان است , شلوار پایش نیست .
این یک تصور است , خدا چون در آن بالاى بالا قرار گرفته است وقتى مى خواهد براى پیغمبرش خبر دهد به آن فرشته مى گوید , او هم پر و بال مى زند , از بالا مىآید پایین , بعد هم با پیغمبر حرف مى زند , با همین گوش و با همین چشم , پیغمبر مى بیند یک انسانى آمد با بال , از در وارد شد حرفش را زد و رفت . پیغمبر از چه طریق حرف خدا را تلقى مى کند ؟ از همین طریق که حرف ما را تلقى مى کند , با این تفاوت که حرف ما را بلاواسطه مى شنود , خود ما را مى بیند و حرف ما را مى شنود , ولى حرف خدا را چون در فاصله دورى قرار گرفته است به وسیله یک انسان بالدار مى شنود اما از همین راه مى شنود , مىآید حرف مى زند و گفتگو مى کند و مى رود . این یک نوع تصور است . عامه مردم درباب وحى چنین تصورى دارند .