PDA

توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : باورهای غلط ذهن ما



sedigh89
01-12-2014, 08:19 PM
می خواهم جواب خود را با اشاره به جمله ای که همواره در داستان های افسانه ای و کودکانه با آن رو به رو می شویم شروع کنم، و آن این است: «و آن ها به خوبی و خوشی تا ابد و برای همیشه با هم زندگی کردند.»
حتماً شما در داستان های کودکان و خیلی از داستان های افسانه ای با این جمله رو به رو شده اید که دو دلداده پس از پشت سر گذاشتن مشکلات فراوان، به هم می رسند و ازدواج می کنند و برای همیشه با هم به خوبی و خوشی زندگی می کنند.
در میان جمله هایی که آسیب های زیادی را بر پیکر روابط انسانی وارد آورده است این جمله که به وفور در داستان های افسانه ای و کودکان به چشم می خورد شاید یکی از بزرگ ترین آسیب ها را بر پیکر روابط انسانی وارد آورده باشد.
چرا که این باور را در ذهن ایجاد می کند که عشق حلال همه ی مشکلات است و عشق پیوندی ناگسستنی بین دو نفر است که تا ابد ادامه خواهد داشت.
و چه بی شمار افرادی که غم و اندوه و سرخوردگی را در روابط شان تجربه کرده اند و تمام رؤیاها و خیال پردازی ها و معادلات شان در مورد عشق غلط از آب در آمده است. همه ی ما از دوران کودکی در معرض این جمله قرار گرفته ایم و با آن آشنا هستیم «آن ها تا ابد به خوبی و خوشی با هم زندگی کردند». جالب این است که داستانهای کودکانه یکی از موارد مختلفی است که ما را با این جمله آشنا می کند، بعد از آن مجلات مختلف، رمان های عشقی و فیلم های هالیوودی ما را در معرض این باور قرار می دهند و گاهی نیز انتظارات والدین و رفتار آن ها ما را به این باور سوق می دهد که عشق حلال همه ی مشکلات است. مثلاً والدین به دختران شان می گویند چرا مرد خوبی که تو را دوست داشته باشد، با تو ازدواج کند و تو را خوشبخت کند پیدا نمی کنی؟ و با قبولاندن و تزریق این که ازدواج با کسی که دوستش دارید تضمین کننده ی خوشبختی است، در شکل گیری باورهای غلط در ذهن کودکان شان نقش مهمی را بازی می کنند.
داستان های عشقی مثل شمشیری دو لبه هستند. آن ها می توانند سازنده و سرگرم کننده باشند و از طرف دیگر می توانند باورهای مخرب و غیرواقعی را در ما وجود آورند که به صورت خفته در ناخودآگاه ما به سر می برند و نقش مهمی را در تصمیم گیری ها و انتظارات خودآگاه ما ایفا می کنند. مثلاً به طور ناخودآگاه دختران منتظر نجات توسط شاهزاده ی سوار بر اسب و پسران به دنبال شاهزاده ی زیبا رویی هستند که می توانند تمام نیازهای آن ها را برآورده کنند.
با نگاه سطحی، داستان های افسانه ای بسیار جالب و شیرین هستند ولی متأسفانه داستان های افسانه ای هیچ گاه در مورد واقعیت زندگی صحبت نمی کنند. در مورد ساختن زندگی با هم، پرورش کودکان و کنار آمدن و مبارزه با سختی ها و مسائل اقتصادی و داشتن زندگی جنسی ارضا کننده، و کنار آمدن با مشکلات بی شماری که در رابطه وجود دارد هیچ گاه سخنی به میان نمی آورند.
بله «آن ها به خوبی و خوشی برای همیشه با هم زندگی کردند» ولی این داستان های افسانه ای هیچ گاه نمی گویند که چگونه آن ها برای همیشه به خوبی و خوشی زندگی کردند؟ و هیچ ابزاری را به خواننده نمی دهند که چگونه می توان به خوبی و خوشی برای همیشه زندگی کرد. باورهای غلط و مخربی در مورد عشق وجود دارد و اگر چه ریشه در داستان های عشقی و افسانه ای کودکان دارند و اگر چه تعداد انگشت شماری از انسان ها رابطه ای عشقی را که به خوبی و خوشی ادامه داشته باشد تجربه می کنند ولی در واقع باورهای غلط در روابط ما تأثیر مستقیم دارند.

چه باورهای غلطی در مورد عشق وجود دارد؟
یکی از باورهای غلطی که در مورد عشق وجود دارد این است که:
«تو تنها عشق واقعی و کامل هستی». در تمام داستان های افسانه ای و حتی باورهای مذهبی به ما قبولانده شده که تنها یک نفر وجود دارد که می توانیم به وی عشق بورزیم.
و شاید این مسئله ریشه در رابطه ی عاطفی ما با پدر و مادرمان داشته باشد، چرا که هر انسانی فقط می تواند یک پدر و یک مادر داشته باشد نه بیشتر. و این رابطه بسیار قوی است. ولی باید بدانید که این رابطه نمی تواند الگویی برای سایر روابط انسانی باشد. درست است که همه ی ما فقط می توانیم یک پدر و مادر داشته باشیم ولی واقعیت این است که برای هر کسی در زندگی به صورت بالقوه بیش از یک معشوق و عشق واقعی وجود دارد.
بنابراین اگر شما در رابطه ی عشقی تان دچار شکست شدید، تصور نکنید که این معادل از دست دادن پدر و مادر است و نمی توان هیچ جایگزینی برایش پیدا کرد، با این تصور نادرست که فقط یک عشق واقعی برای هر کسی وجود دارد.
بدانید برای هر انسانی به طور بالقوه بیش از یک فرد وجود دارد که می توان با وی عشق واقعی، صمیمیت و روح مشترک را تجربه کرد.
شاید باور تنها عشق واقعی در بعضی افراد به این علت شکل بگیرد که نمی خواهند قبول کنند خودشان هم انسان های کاملی نیستند، محدودیت هایی دارند و با خواستن عشق واقعی می خواهند در واقع، به نوعی، از پی بردن به نقاط ضعف خود، فرار کنند.
شما ممکن است به شدت از نقاط ضعف خود ناراضی باشید و برای همین به دنبال فرد کاملی بگردید که بتواند ضعف های شما را جبران کند و شما را کامل نماید. در واقع نمی خواهید فرد مقابل تان و کسی که دوستش دارید نقطه ی ضعفی داشته باشد. به این ترتیب او باید یک مافوق بشر باشد، چرا که هر انسانی مجموعه ای از نقاط ضعف و قوت است و هیچ کس نمی تواند کامل باشد.
دومین باور غلط در مورد عشق این است که اگر «شما یک نفر را با تمام قلب و روح خود دوست داشته باشید و به او همه ی قلب و روح خود را بدهید، همه چیز به خوبی و خوشی پیش خواهد رفت،» و به طور خلاصه عشق حلال همه ی مشکلات و دوای هر دردی است. این باور درواقع این قول را به شما می دهد که هر چه قدر هم مشکلات و موانع بین شما و طرف مقابل تان زیاد باشد و هر چه قدر که فاصله بین شما و دلداده تان زیاد باشد، عشق می تواند همه چیز را سهل و آسان کند. ولی متأسفانه این باور ریشه های بسیار سستی در واقعیت دارد. در واقع عشق نمی تواند مرهم هر دردی باشد و نمی تواند به تنهایی تمام مشکلات را حل کند.
در یکی از موارد، زوجی که برای زناشویی درمانی و مشاوره مراجعه نمودند، هم کلاسی هایی بودند که پس از فارغ التحصیلی از دانشگاه بلافاصله زندگی مشترک را آغاز کرده بودند.
هر کدام دیگری را در این دنیای طوفانی و پر از تنش و خطر همچون مرهم و حامی در نظر می گرفت. هر دو تقریباً دوران کودکی سخت و از بعضی لحاظ مشترکی داشتند. مادرش را در سن 7 سالگی از دست داده بود و خانم پدر معتاد، بدرفتار و سختگیری داشت. جالب این است که گذشته ی آن ها که به ظاهر مشترک به نظر می رسید و آن ها را به هم نزدیک ساخته بود، رابطه ی آن ها را پر از مشکل کرده بود، چرا که خانم همواره در خانواده ی خود نقش محافظ و حافظ صلح را بازی می کرده و دختری بوده که مدام سعی در آرام کردن پدر معتاد و بدرفتار خود داشته و همیشه نقش مادر را برای افراد خانواده اش از جمله پدر خود داشته است. او توانست عشقی کامل برای همسرش باشد، چرا که او در کودکی مادرش را از دست داده بود و همواره به دنبال مادری که نداشته می گشته است. بنابراین می بیند که چه فلسفه ای در پشت عشق این دو نفر وجود داشته، خانم به دنبال تکمیل مأموریت کودکی خود بوده، به دنبال مردی ضعیف مثل پدرش که بتواند برایش مادری کند ولی این دفعه با تمام عشق و قلب خود این کار را برای مردی که او هم عاشقش باشد انجام دهد، و او تصور می کرد این دفعه موفق می شود. در واقع، همسر وی جای پدرش را گرفته بود ولی این دو بعد از 10 سال زندگی مشترک و داشتن دو فرزند از هم جدا شدند، چرا که خانم روز به روز خودش را بیشتر فراموش می کرد و فقط در فکر برآورده کردن خواسته های همسر خود بود. آقا نیز روز به روز خواسته هایش افزایش می یافت و بعد از مدتی او هم که مرد ضعیفی بود به اعتیاد روی آورد.
بنابراین، همان طور که ملاحظه می فرمایید در خیلی از روابط عشقی این مسئله پیش می آید که روز به روز افراد به خود و خواسته هایشان کمتر توجه می کنند و در نتیجه بعد از مدتی دیگر نمی دانند چه هستند، که هستند، و از زندگی چه می خواهند؟ علتی که افراد به این نقطه می رسند این باور غلط است که «عشق درمان هر دردی است» وقتی انگیزه ی اصلی شما در رابطه بر اساس رؤیاها بنا شده باشد نه بر اساس واقعیت و درک واقعی از طرف مقابل، در نتیجه شریک زندگی شما یا به قولی معشوق شما به صورت یک سایه در زندگی تان ظاهر می شود و شما ذهنیات از پیش آماده ای را به روی این سایه می اندازید و در واقع عاشق تصویری که خود ساخته اید می شوید، نه تصویر واقعی معشوق یا شریک زندگی تان. اگر شما خود را بهتر بشناسید، می توانید با تصاویر کاذبی که از رابطه ی عشقی در ذهن تان وجود دارد آشنا شوید و بنابراین در رابطه ی خود با جنس مخالف می توانید به صورت واقعی تری ظاهر شوید و انتظارات منطقی تری از طرف مقابل تان داشته باشید.
برای روشن تر شدن بحث به مثال دیگری توجه کنید:
مرد تاجر موفق و پولداری عاشق دختری جوان تر از خود شده و با او ازدواج کرده بود. مرد همواره می خواسته که هممسر جوان و زیبایی داشته باشد. همسرش که دختر جوانی بود، در خانواده ای سرد و طرد کننده پرورش یافته و هیچ گاه احساس نکرده بود که پدر و مادرش وی را دوست دارند. در واقع گذشته این دو به نوعی آن ها را به سمت یکدیگر کشانده بود. زن که همواره به دنبال پدر و مادر مهربان و حمایت کننده بود عاشق مردی شده بود که مسن تر و بسیار پولدارتر از خودش بود و مرد هم عاشق زن رؤیاهایش شده بود که جوان و زیبارو بود. آن ها صاحب دو فرزند شدند. اما مشکلات از آن جا آغاز شد که آن ها به غلط فکر می کردند تنها «عاشق بودن حلال همه ی مشکلات است» ولی این طور نبود زن که هیچ گاه صمیمیت را در روابط خود تجربه نکرده بود، همواره از شوهرش کناره می گرفت و در روابط اجتماعی شرکت نمی کرد و به علت افسردگی تحت درمان دارویی قرار داشت. مرد هم سعی می کرد که بیشتر به وی مهر بورزد و برایش هدایای گرانبها بخرد و وی را به مسافرت های رؤیایی ببرد، با فراهم کردن خانه و زندگی رؤیایی وی سعی می کرد همسرش را خوشحال کند و فکر می کرد که هر چه بیشتر این کارها را بکند بالاخره عشق وی می تواند همه چیز را به خوبی و خوشی جلو ببرد. ولی او نمی توانست پدر و مادر همسرش باشد و نمی توانست جای خالی آن ها را پر کند و حتی نمی توانست درمانگر وی باشد. هر چه او به همسرش بیشتر خدمت می کرد و عشق می ورزید وی افسرده تر و وابسته تر می شد و به قالب های کودکی خود بیشتر فرو می رفت. بنابراین ملاحظه می فرمایید که چگونه این باور غلط که «اگر عاشق یک نفر باشی و هر چه را در روح و قلب خو داری به وی هدیه کنی همه چیز به خوبی و خوشی جلو می رود» در شکل گیری روابط بیمارگونه نقش دارد و مانع بزرگی بر سر راه صمیمیت واقعی می شود.
باور غلط دیگری که در مورد عشق وجود دارد این است که «اگر احساس عشق برای شما بسیار آشنا و نزدیک به چیزی باشد که در دوران کودکی خود تجربه کرده اید پس باید این احساس واقعی باشد».
این باور بسیار شایع است و از نظر روان شناختی به آن «جبر تکرار» می گویند. و بدین معنا است که این تمایل در همه ی ما وجود دارد که دوست داریم روابطی را برای خود ایجاد کنیم که تکرار روابط مان با افراد مهم زندگی مان مثل پدر و مادر یا جانشین آن ها باشد.
برای روشن تر شدن موضوع به این مثال توجه کنید:
مُراجعی که مثال واضح فردی است که تحت تأثیر این باور قرار داشت، تنها دختر خانواده ای بود که پسران زیادی داشتند. پدر او به طور واضحی پسرانش را به وی ترجیح می داد و او به طور مداوم سعی می کرد که خودش را برای پدرش اثبات کند و به او بفهماند که دختر هم موجود با ارزشی است. او هیچ گاه در دوران کودکی و بلوغ احساس نکرده بود که پدرش از وی راضی است و او را قبول دارد.
پدر وی فرد عصبانی و پرخاشگری نبوده ولی همواره با دخترش فاصله ی عاطفی زیادی داشته و هیچ گاه به نظر نمی رسیده که حتی دخترش را می بیند و به وی توجه می کند. او در زمینه ی تحصیل بسیار موفق بود و توانسته بود مدارج تحصیلی و شغلی بالایی برای خود فراهم آورد ولی در زندگی عشقی خود ناموفق بود.
او معمولاً با مردانی مسن تر از خود دوست می شد که بسیار ثروتمند بودند ولی بعد از مدتی می دید که آن ها به وی توجه ندارند و درست مانند پدرش رفتار می کنند. در نتیجه سعی می کرد آن را راضی نگه دارد و به آن ها بفهماند که آدم باارزشی است.
این مثال در واقع همان «جبر تکرار» است که معمولاً ما سعی می کنیم روابط عاطفی را که در کودکی با یک فرد مهم زندگی مان داشته ایم، تکرار کنیم.

منبع:راسخون
بازنشر:takbook.com :smiles-takbook9: