PDA

توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : بیو. باران کوثری!



باران.
10-02-2013, 02:05 PM
باران کوثري در اين گفتوگو از نقشهاي اخير و حواشي گفت. طبق معمول در حرفهايش واکنشها، اميدواري و نااميديهاي سياسي و دغدغههاي اجتماعياش معلوم بود و چند جا وقتي درباره «کلاه قرمزي» و «پسر عمهزا» و «پسر خاله» حرف زد، چشمهايش پر از اشک شد. ميگويد قرار است به زودي کمانه کند
گفتوگو با باران کوثری درباره فعالیتهای این روزهایش
نميگذارم اين خستگي پيرم کند

باران کوثري در اين گفتوگو از نقشهاي اخير و حواشي گفت. طبق معمول در حرفهايش واکنشها، اميدواري و نااميديهاي سياسي و دغدغههاي اجتماعياش معلوم بود و چند جا وقتي درباره «کلاه قرمزي» و «پسر عمهزا» و «پسر خاله» حرف زد، چشمهايش پر از اشک شد. ميگويد قرار است به زودي کمانه کند و يک جايي را هدف بگيرد که غيرقابل پيشبيني باشد. قرار است اين اتفاق را در هدفهاي تحصيلياش پيش بگيرد؛ مثلا اينکه تصميم بگيرد برود و ناگهان شروع کند به پزشکي خواندن. به هر حال خدا به خير بگذراند. گفتوگوي ما را با او بخوانيد.
باران، تو فکر ميکني مسيرت در سينما درست است؟
بازيگرياي که من ميپسندم، همان اجراي نقشهاي مختلف است. يعني بتوانم در نقشهاي مختلف، آدمهاي ديگري بشوم. همه سعيام هم همين است. به همين خاطر وقتي «حيران» و «ميزاک» و «کلاهقرمزي» را پيش هم قرار ميدهم و تفاوت نقشها را ميبينم، فکر ميکنم مسيرم درست بوده.

اين اواخر، اين حرف را زياد از آدمهاي مختلف شنيدم؛ که باران دارد چه کار ميکند؟! هستند کساني که فکر ميکنند اين اواخر انتخابهايت نادرست بودهاند و بيش از اندازه آسانگير شدهاي. اين چيزي بود که در حاشيه سينما مطبوعات جشنواره فيلم امسال زياد شنيديم.
نه، قبول ندارم. فکر ميکنم سوالي که در جشنواره فيلم فجر پارسال در اينباره پيش آمد، مربوط به يک فيلم خاص بود و همه سوال داشتند که چرا من آن فيلم خاص را بازي کردم که اصلا به نظرم بازي کردن من در آن فيلم اينقدر هم اتفاق عجيبي نبود که در سينماي مطبوعات اين همه دربارهاش از من سوال شود. نه، من دو تا فيلم خوب بازي کردم؛ «حيران» و «پستچي سه بار در نميزند». خيلي از همانها که از من ميپرسيدند و ايراد ميگرفتند؛ چرا «ميزاک» را بازي کردي، اعتقاد دارند در اين دو فيلم بهترين بازيهاي کارنامه بازيگريام را انجام دادهام. براي همين فکر ميکنم مجموعه سال گذشتهام، مجموعه موفقي بوده. من از بازي در هر سه فيلمي که بازي کردم، راضيام.

باران، تو در جلسه پرسش و پاسخ «ميزاک» عصبي بودي؟ خندههايت به نظر بعضيها عصبي آمده بود...
نه، خندههايم عصبي نبود. واقعا خنده بود. تو رابطه من را با اهالي مطبوعات ميداني. ميداني که رابطه خوبي است. من نقدها را با دقت ميخوانم، حتي نقد کساني را كه منفي مينويسند. فکر هم نميکنم که همه هميشه بايد از من تعريف کنند يا اينکه ناراحت شوم از اينکه چرا فلان منتقد از فيلمي خوشش نيامده است اما ماجرا فقط اين است که تو به خاطر سه تا فيلم ميآيي در سالن مطبوعات و حتي يک سوال درست و حسابي ازت پرسيده نميشود. فکر ميکنم اتفاق خوبي بين منتقدان و سينماييها نيفتاده است. اتفاق خوبي نيست اينکه يا ما بخواهيم حال آنها را بگيريم يا آنها بخواهند حال ما را بگيرند. هر وقت هر دو فهميديم که ما داريم براي رسيدن به يک چيز ميجنگيم و هر دو يک طرف ايستادهايم، به نظرم بردهايم. من فکر ميکنم ما کنار هم هستيم. حالا منتقدهاي ما ميگويند در هاليوود منتقدان، هو ميکنند. ولي من ميگويم آنجا چهار تا نقد درست و حسابي هم مينويسند.

و اينجا اين اتفاق نميافتد؟
کم اتفاق ميافتد. به نظرم برخورد سينماييها هم خيلي اوقات با مطبوعات اشتباه است. به نظر من بايد يک اتفاق بهتري بيفتد. نه، خندههاي من عصبي نبود. از بيرون که نگاه ميکردم، آن جدال واقعا خندهدار بود.
تو مجبور شدي از بين فيلمنامههايي که بهت پيشنهاد شد انتخاب کني يا اينکه اين فيلمنامهها را از ابتدا واقعا دوست داشتي؟
واقعيتش اين است که من خيلي به گزيدهکاري در سينما اعتقاد ندارم.
چرا؟
براي اينکه دوست دارم تجربه کنم، دوست دارم کار کنم. فکر ميکنم يک شانسي آوردهام و آن اين است که دوست دارم از سن کم بازي کنم و دلم ميخواهد از اين استفاده کنم و تو اين سن نقشهايي که نميتوانم بعدا بازي کنم را بازي کنم. ضمن اينکه من باز فکر ميکنم من در نقشهايي که بهم پيشنهاد شده، آدم خوششانسي بودهام و تا به حال نقشخوب زياد بازي کردهام؛ نقش من در «خونبازي»، نقش من در «حيران» و «پستچي» نقشهاي خوبي هستند، ويژهاند؛ هر بازيگري دلش ميخواهد بازي کند. براي همين هم من نقشهايم را واقعا دوست داشتم. مجبور نبودم انتخاب کنم.

پس قاعدتا دلزدگي آنچنانياي از سينما نبايد داشته باشي.
ببين، وقتي داري يک جايي زندگي ميکني که خيلي چيزها در حال ريزش و سقوط است، بايد مطمئن باشي اين وضعيت دامن فرهنگ و هنر را هم ميگيرد. پس آنوقت ديگر رويت نميشود بنشيني و به اين فکر کني که چرا فيلمنامههايي که به من پيشنهاد ميشوند، خوب نيستند. در شرايطي که وضعيت اقتصادي اين است! خب طبيعي است. همه چيز بايد به هم بيايد.
جاهطلبيهاي فرديات چي؟ خودت چي؟
مشکل ريشهايتر از فيلمنامههاي آبکي است و ريشهايتر از فرهنگ و هنر مملکت پس آدم بايد بنشيند و به يک چيز ديگر فکر کند و يک کار ديگر انجام بدهد.
مثلا؟
خب بايد هر کاري ميکرديم تا خاتمي بيايد. بعد هم بايد فکر کنيم حالا که او نميآيد بايد به «کروبي» راي بدهيم يا به «موسوي». بعد... فکر ميکني که اصلا درست است به اصلاحات راي دادن؟ بعد فکر ميکني حرف چه کسي را بايد گوش کني. وقتي همه چيز بستگي به يک چيز بزرگتر دارد، تکليف معلوم است.
اگر باز بخواهيم شخصيتر نگاه کنيم، چه؟

بايد به اين فکر کنيم که بهترين انتخابهايمان کدام است. مثلا من بايد به اين فکر کنم که اگر در شرايط کنوني، «کلاه قرمزي» بازي کنم و «کلاهقرمزي» روي آنتن برود، بهتر است تا اينکه در همان زمان يک برنامهاي روي آنتن بيايد که نبايد. خيلي بهتر از تلهفيلمهايي است که همينطور در جهت نابود کردن سينما روي آنتن ميآيد.
در اين سالها خيلي از همسن و سالها و همحرفهايهايمان از ايران رفتند. تو قصد رفتن و مهاجرت نداري؟
نه، نه به اين خاطر که مثلا من پاي يک چيزهايي ايستادهام که فلاني نايستاده. نرفتنم به اين خاطر است که من به خانوادهام و دوستانم وابستهام و بدون آنها نميتوانم زندگي کنم.
نقشه بلندمدتي داري؟ اينکه يک جايي را در سينما نشان کرده باشي.

ببين، بازيگري شغل عجيبي است. آدم به هزار و يک دليل ميتواند بازيگر شود اما، براي من همان جلوي دوربين بازي کردن مهم است؛ همان لحظهاي که جلوي دوربين هستم. اين به نظرم هيجانانگيزترين بخش اين حرفه است. براي همين من همين راه را ميروم. دوست دارم نقشهاي متفاوت بازي کنم.
باران، شايد برايت جالب باشد اما، خيليها هم اعتقاد دارند تو در نقشهايت خيلي خودت هستي و خيلي از خودت ميآوري، اين را قبول داري؟
خب طبيعي است که من از خودم چيزهايي به نقش اضافه کنم. اصلا کارگردان براي همين سراغ من ميآيد. نه، نميپذيرم. من نقشم در «صاحبدلان» و «پستچي» را که کنار هم ميگذارم، به نظرم مسيرم درست است. فرق ميکنند با هم. «دايره زنگي» و «حيران» مثلا. اصلا دو شخصيت مختلف هستند. من سعيام را براي اين متفاوت انتخاب کردن انجام دادهام. حالا نميدانم چقدر موفق بودهام اما، مسير به نظرم درست انتخاب شده و من تلاشم را کردهام.
در خاله باران «کلاهقرمزي» هم که ما اصلا خودت را ميبينيم.
آره، آن اصلا حضور است و ربطي به بازيگري ندارد. امين حيايي يا خانواده پسياني يا ابراهيم حاتميکيا هم فقط حضور دارند و کسي بازي نميکند اما، خود «حميد جبلي» آنجا دارد بازي ميکند. من فقط بايد حاضر ميشدم.

چه چيزي ازت خواسته شده بود؟
ميشد خيلي خيلي خاله بهتري باشد و همه مسووليت اينکه نشده هم گردن من است. گردن من هم نيست، گردن بيتجربگي من در کار با عروسک است. اصلا به نظرم تا آدم جلوي عروسک قرار نگيرد، نميفهمد اين کار چقدر سخت است. بايد کاملا خودم بودم و اين را از من خواسته بودند. احتياج بود به حضور يک دختري، يک خالهاي در برنامه...
پس کار با عروسک به نظرت سخت آمده؟
آره، هم رابطه عجيبي بين عروسک و عروسکگردان برقرار ميشود و هم اينکه کار خيلي سختي است. تو نميداني آنها با چه مکافاتي آن زير جمع ميشدند. «دنيا فنيزاده»، «مرضيه محبوب» و «امير سلطان» و... اينها واقعا آدمهاي بزرگي هستند. يکجوري عروسکها را باور ميکردند که انگار يادشان ميرفت اينها اصلا عروسک هستند. براي اينکه «دنيا فنيزاده» مثلا، يکجوري با اين عروسکها رفتار ميکند که تو مطمئن ميشوي اينها فقط بچههايي هستند که دارند کنترل ميشوند. بعد هم آدم نميداند با اين «کلاهقرمزي» واقعا بايد چهکار کند. چون تو اصلا يک درصد هم نميداني الان ميخواهد چه کار کند يا چه بگويد. گاهي فقط دلم ميخواست بنشينم و عروسکها را نگاه کنم.

خود «حميد جبلي» و «ايرج طهماسب» با اين عروسکها چطور هستند؟
يک قدرت عجيبي دارند. واقعا فکر ميکني اين عروسکها زنده هستند. خودشان ميدانند که اينها عروسک هستند اما وقتي برنده ميشوند که اين را فراموش ميکنند. عين آدم زنده با اينها رفتار ميکنند. رفتار اينها با عروسک انگار جزو غريزهشان شده. يکهو ميديدي آنطرف، آقاي طهماسب دارد با کلاهقرمزي حرف ميزند و دنيا فنيزاده هم جواب ميدهد! اصلا آقاي جبلي نبودها! يا مثلا آقاي طهماسب رد ميشد و به کلاه قرمزي ميگفت؛ خوبي؟ و او کله تکان ميداد.
تو خودت هم اين احساس را داشتي؟
آره واقعا. يک جاهايي که دوربين روي ما نيست هم من و کلاهقرمزي مثلا داريم با هم پچ پچ ميکنيم. يا اينکه وقتي من جواب «کلاه» را ميدادم، اصلا برايم مهم نبود در آن لحظه آقاي «جبلي» يا «دنيا فنيزاده» ميخواهند چه کار کنند يا چه جواب بدهند. من خودم را نجات ميدادم. ارتباط من بيشتر با عروسک برقرار ميشد تا عروسکگردان.
چطور شد که اصلا انتخاب شدي به عنوان خالهاينها؟
هميشه شوخياش بين من و آقاي طهماسب و جبلي بود. از سر «خوابگاه دختران» ميخواستم با کلاه قرمزي همبازي باشم. حتي ميخواستم اگر جلوي دوربين نباشم، پشت صحنه فعال باشم.
ارتباطت با گروه چطور برقرار شد؟
همه عروسکگردانها و صداپيشهها و خود آقاي «جبلي» و «طهماسب» کمک ميکردند. چون من خيلي بيتجربه بودم. همه چيز در خدمت اين بود که من راحت باشم. اگر من کم ميآوردم، سريع آقاي «جبلي» و «هدايتي» کار را جمع ميکردند.
چقدر اين شوق را پيدا کردي که باز هم در کارهاي عروسکي ظاهر شوي؟
خيلي، خيلي. و به اين نتيجه رسيدم که خيلي خيلي بيشتر بايد درباره عروسک ياد بگيرم. چون سخت است. بعد هم مسووليت آدم در برنامهاي که «جبلي» و «طهماسب» ميسازند خيلي زياد است. نميتواني يک خالهاي باشي که در برنامههاي ديگر هم هست. آنها ازت ميخواهند با بچهها درست حرف بزني و روي يک اصولي باشي. فقط اين نيست که به بچهها بگويي بايد درس بخوانند. يک چيزي فراتر از آن است. در واقع داري به آنها ميگويي که من دارم نمايش ميدهم و اين يک کار هنري است و من جدي جدي نصيحتتان نميکنم. اين فرق برنامه اينهاست با ديگران. بچهها ميدانند که الکي لوس نميشوند. کسي به زور قربانصدقهاش نميرود و کسي آموزشش نميدهد. آنها فقط شاهد يک برنامه هستند و اين چيزي است که فقط در برنامه «جبلي» و «طهماسب» اتفاق ميافتد. براي همين خيلي سختتر ميشد. همهچيز در سطح بالاتري است و يک شعوري پشتش است که نميدانم چقدر در برنامههاي ديگر هم هست.
يک اتفاق عجيبي در مخاطبان «کلاهقرمزي» ميافتد و آن اينکه کودک و بزرگسال با هم و همزمان از تماشايش لذت ميبرند. شما اين را در نظر ميگرفتيد؟

آره، بزرگترها هم شاهد يک اتفاق خوب و يک رويداد هنري هستند و از اين لذت ميبرند اما، براي آقاي «طهماسب» و «جبلي» بيشتر بچهها هستند و همه حواس روي آن است که بچهها پاي اين برنامه مينشينند و به همين خاطر روي تکتک جملهها فکر و درباره تاثيرش بحث ميشد. اولويت با بچههاست و ما هيچ چيزي را رعايت نميکرديم به اين خاطر که بزرگترها هم پاي برنامه نشستهاند. قطعا براي مخاطب بزرگسال از حضور امينحيايي و کلاهقرمزي در کنار هم، ميشد استفاده عجيب و غريب کرد اما، براي ما مهم نبود، مهم اين بود که بچهها از حضور امينحيايي و کلاهقرمزي در کنار هم لذت ببرند. يا حضور ابراهيم حاتميکيا در کنار کلاه قرمزي ميشد تبديل به يک برنامه جذاب براي 20، 25 سالهها شود اما، مهم بچهها بودند.
همين هم خيلي است! اينکه وقتي به کلاه قرمزي ميگويي؛ برو يک نفر را بياور که فيلمت را تاييد کند، ميرود کسي را ميآورد که اصلا در دسترس نيست...
دقيقا.
باران، عروسکها وقتي از عروسکگردان جدا ميشدند هم باز دوستداشتني بودند؟
آره، من گاهي اجازه ميگرفتم که بغلشان کنم.
بايد اجازه هم ميگرفتي؟
آره و من اصلا اينها را که ميبينم اشکم درميآمد.
چرا؟ چون کلاهقرمزي يک بچه است که بزرگ نشده؟ يا چون يک پينوکيويي است که آدم نشده يا اينکه فکر ميکني يک بچه آن تو هست که بايد بيرون بيايد؟
آره و نميدانم چرا بيرون نميآيد. اين وسط مانده است. نصف اين طرف، نصف آن طرف.
و جالب است که اصلا بزرگ نميشود. هيچوقت بزرگ نميشود. اين همه ماجرا از سر گذرانده و هنوز بچه است...
آره، دقيقا.
رابطهات با پسرعمهزا چطور برقرار شد؟
قرار بود يک نفر ديگر به جمع اضافه شود که زبانش را هيچکس نميفهمد و به اندازه بقيه هم نميفهمد و «کلاهقرمزي» بايد زبانش را ترجمهکند. بعد هم در جريان شکلگيري شخصيتش بودم. آقاي «هدايتي» که صداهاي مختلف را تمرين ميکردند، من آنجا بودم. اول با يک عروسک ديگر تمرين ميکردند و بعد يک روز گفتند؛ خانم محبوب، امروز عروسکش را ميآورد و خب خيلي هيجانانگيز بود.
درباره خندههايش؟
خندهها بعدا در تمرينها درآمد. اول قرار بود پسر عمهزا خيلي هم کمحرف و بداخلاق باشد.
باران، بچههاي امروز خيلي با بچگي ما فرق دارند. اين را آقاي جبلي و طهماسب در نظر ميگرفتند؟
آره، مثلا اين را يادآوري ميکردند که اين بچهها اصلا کلاه قرمزي را نميشناسند اما کلاه قرمزي يک جايي از بچگي بچهها را نشانه ميگيرد که در همه بچهها يکي است. نميدانم دقيقا چيست و اين از تجربه طهماسب و جبلي ميآيد. درست است که بچهها اين روزها پاي کامپيوتر هستند و ويژوآل افکت ميشناسند و فيلمهايهاليوودي شبيه جنگ ستارهها را ميپسندند ولي، کلاه قرمزي با همين بچهها هم رابطه ميگيرد. به نظرم بچههاي 10 سال ديگر هم ميتوانند با او ارتباط برقرار کنند.
تو ميتواني شخصيت کلاه قرمزي را در چند جمله تعريف کني. به استثناي غير قابل پيشبيني بودن و حاضر جواب بودنش.
نه، چون غير قابل پيشبيني است. چون از او هيچ چيز نميداني. اگر ميشد که بازي جلويش آسان ميشد. چيزهاي خيلي خيلي عادي را نميداند، بعد حامله ميشود و ميگويد بروم النگوهايم را بفروشم، ذغال خوردم، کاهگل خوردم... (خنده) همين تناقضها هم جذابش ميکندو هر تعريفي معمولياش ميکند.
رابطه ميهمانها چطور بود با عروسکها؟
عاشقانه. همه خيلي اين عروسکها را دوست داشتند. به همين خاطر اتفاق خوبي بين ميهمانها و عروسکها ميافتاد.
باز هم ممکن است حضور تو در کنار اين عروسکها اتفاق بيفتد؟
اميدوارم...

پس کماکان ميشود باز هم به اتفاقهاي خوبي فکر کرد و اميدوار بود؟
آره بايد اميدوار باشيم. در کنارش واقعبين هم باشيم و حرکت هم داشته باشيم. من به اين حرکت اعتقاد دارم. من هم گاهي نااميد ميشوم. من هم گاهي خسته ميشوم اما، نميگذارم اين خستگي پيرم کند.
لیلی نیکونظر