PDA

توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : زندگینامه ی مولانا



kakajan
03-27-2009, 05:33 PM
هر نفس آواز عشق مي رسد از چپ و راست
ما به فلك مي رويم عزم تماشاگر است


ششم ربيع الاول سال 604 ه. ق . در خانه سلطان العلماء محمد بن حسين خطيبي معروف به بها الدين فرزندي ديده به جهان گشود كه نامش را جلال الدين محمد گذاشتند و بعدها مشهور به مولوي و مولاي
روم شد. پدرش بها الدين از علما و عرفاي بزرگ زمان خود بود و در بقه الاسلام بلخ يكي از شهرهاي معروف خراسان بزرگ پيروان و مريدان بسيار داشت.مردم بلخ اورا ولد مي گفتند و به سلطان العلما نيز معروف بود تقوا و پرهيزگاري او زبانزد خاص و عام بود و مردم به او ارادت مي ورزيدند در مجلس
وعظ اين مرد بزرگوار تعداد كثيري شركت مي كردند و از سخنان پند آموزش بهره مي جستند اين مرد شريف بر اثر رنجش سلطان محمد خوارزمشاه يا از ترس سپاه مغول به اتفاق فرزندش جلال الدين محمد بلخ را ترك در سال 617 ه. ق به مقصد زيارت خانه خدا ترك كرد در راه خود وارد شهر نيشابور شد و با شيخ عطار نيشابوري عارف سوخته دل زمان ملاقات كرد گويند چون عطار به چهره جلال الدين محمد نظر افكند او را در آغوش كشيد و به پدرش ولد گفت: اين گوهر شايسته را گرامي دار كه او عارفي بزرگ خواهد شد و يك جلد كتاب اسرار نامه را جهت بزرگداشت به او هديه نمود. بها الدين از نيشابور بسوي بغداد روانه شد و شيخ شهاب الدين سهروردي را ملاقات كرد از آنجا به سفر مكه رفت و به زيارت حج نائل آمد و پس از اداي حج رهسپار شام شد بلاخره به آسياي صغير روي آورد و سالهاي پاياني عمر خود را با عزت و احترام در قونيه گذراند.
جلال الدين محمد تحقيقات مقدماتي را پيش پدر خود به پايان رسانيد وي در24 سال داشت كه پدر دانشمند و فاضل خود را از دست داد .پس از در گذشت پدرش كارهاي او را پي گرفت و تحت ارشاد برهان الدين محقق ترمذي در آمد برهان الدين محقق مولانا را براي علوم و معلومات خود به حلب و دمشق كه از بزرگترين مراكز علمي و ادبي آن زمان بود فرستاد او پس از تكميل معلومات خود به قونيه بازگشت و به تدريس و تعليم
و وعظ مشغول شد.در اين هنگام مولانا به بيشتر علوم زمان خود آشنا بود و بسياري از بزرگان روم و سلاطين با او ارتباط ويژه پيدا كردند در سال 638 ه . ق محقق ترمذي دار فاني را وداع گفت مولانا مدت چهار سال پس از مرگ ترمذي يعني بين سال 638 و 642 به تدريس علوم ديني پرداخت و گويند بيش از 400 شاگرد داشته است تا اينكه در سال 642 با شمس الدين محمد بن علي بن ملك داد معروف به شمس تبريزي ملاقات كرد اين ملاقات انقلابي روحاني در مولانا پديد آورد شمس (582 ه . ق – 645 ه . ق) از عرفاي معروف بشمار مي رفت اين عارف معروف در شهرها مي گشت و به خدمت بزرگان مي رسيد در بامداد روز شنبه 26 جمادي الاخر سال 642 ه . ق وارد قونيه شد و در آنجا مولوي به ملاقاتش نائل آمد . همين ملاقات است كه تولدي ديگر براي مولانا محسوب ميشود و با زندگي نوين او همراه است. در اينجا به دامن شمس در آويخت و با وي به خلوت نشست و مسند تدريس و كرسي وعظ را ترك كرد اين امر موجب نارضايتي مردم قونيه و اعتراض مريدان وي گشت تا حدي كه به سرزنش او پرداختند و چون اين سرزنشها بي نتيجه بود بناي دشمني با شمس را گذاشتند و را ساحر خواندند.شمس تحت فشار مريدان مولانا به دمشق رفت مولانا نامه هاي منظوم بسيار بدو نوشت چه اين جدايي بيش از حد او را مضطرب و مشوش ساخت نوشته هاي مولانا در دل شمس تاثير كرد و اظهار تمايل نمود كه به قونيه برگردد مريدان مولانا نيز از كرده خود پشيمان و طلب عفو كردند در نتيجه مولانا فرزند خود سلطان ولد را جهت غذر خواهي روانه خدمت شمس كرد.

مفخر تبريز!شمس الدين تو باز آزين سفر
بهر حق يك بارگي ما عاشق يك باره ايم
و شمس در سال 644 ه . ق به قونيه مراجعت كرد لكن مريدان دوباره زبان طعن و لعن گشودند و شمس را ساحر و مولانا را ديوانه خواندند تا اينكه شمس مجددا دل از قونيه كند و ناپديد شد سال 645 ه . ق برخي را عقيده برآنست شمس قبل از خروج از قونيه با كارد كشته شده است.
مولانا پس از فقدان شمس به مراقبت باطن و تهذيب نفس پرداخت و در واقع تحت تاثير جاذبه فوق العاده و بيان موثر و جانسوز شمس بود و همچون دريايي متلاطم و مواج شده بود و شايد بيت:

مرده بدم زنده شدم گريه بدم خنده شدم
دولت عشق آمد و من دولت پاينده شدم
بتواند بيانگر حال مولانا باشد سراپاي مولانا آتش مي شود و به گونه اي كه فرياد بر مي دارد:

ايها العشاق آتش گشته چون استاره ايم
لاجرم رقصان همه شب گرد آن مه پاره ايم
اين عاشق دلباخته و شاعر مفتون حالات روحي و انقلاب دروني خود را مديون شمس مي داند:

تبريز را كرامت شمس حق است و او
گوش مرا به خويش كشيدن گرفت باز

------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------
ارتباط مولانا با صلاح الدين زركوب و حسام الدين چلپي در اين دوره از عمر يك چند او را مشغول داشت و به تشويق حسام الدين بود كه به سرودن مثنوي پرداخت و اين كتاب 26 هزار بيتي را در بحر رمل بجا گذاشت.
اگر درست زندگي مولانا و آنچه را كه از خود بجا گذاشته مورد مطالعه و دقت نظر قرار گيرد به كم نظير بودن اين مرد در تاريخ ادب فارسي پي برده خواهد شد چه سروده هاي وي با انديشه هاي روحاني و هيجانهاي قلبي توام است او مردي كامل است سخنش جذاب و گيراست آنان كه بتوانند در راه عرفان قدم نهند با خواندن اشهار وي به هيجان مي آيند :

خود ز فلك برتريم وز ملك افزون تريم
زين دو چرا نگذريم ؟! منزل ما كبرياست
يا

شكر كند عارف حق كز همه برديم سبق
بر زبر هفت طبق اختر رخشنده شدم
زهره بدم ماه شدم چرخ دو صد تاه شدم
يوسف بودم ز كنون يوسف زاينده شدم
البتهخ اشعار مولانا همه به آساني قابل درك نيست بايد در راه فهم آن گام نهاد تا احتواي آنها را مشاهده كرد مرد كامل در اشعار شمس چنين معرفي مي شود :

ما چو زاييده و پرورده آن در ياييم
صاف و تابنده و خوش چو در مكنون باشيم
همچو عشقيم درون دل هر سودايي
ليك چون عشق ز وهم همه بيرون باشيم
شور و شوقي كه در غزليات مولانا به چشم مي خورد در كمتر شعر شاعري مي توان يافت سخن گونه بيان شده كه خواننده را ناگهان به وجد مي آورد و او را شيدا و مفتون حق و حقيقت مي نمايد:

تابش جان يافت دلم واشد و بشكافت دلم
اطلس نوبافت دلم دشمن اين ژنده شدم
مطلوب عاشقان است غزليات شمس يكي از بهترين چراغهاي فروزان راه عرفان است.

اي عاشقان اي عاشقان امروز ماييم و شما
افتاده در غرقابه اي تا خود كه داند آشنا
گر سيل عالم پر شود هر موج چون اشتر شود
مرغان آبي را چه غم تا غم خورد مرغ هوا
ما رخ ز شكر افروخته با موج و بحر آموخته
زان سان كه ماهي را بود دريا و طوفان جان فزا
اي شيخ ما را فوطه ده وي آب ما را غوطه ده
اي موسي عمران بيا بر آب دريا زن عصا
اي باد اندر هر سري سوداي ديگر مي پزد
سوداي آن ساقي مرا باقي همه آن شما
دي روز مستان را به ره بر بود آن ساقي كله
امروز مي در مي دهد تا بركند از ما قبا
اي رشك ماه و مشتري با ما و پنهان چون پري
خوش خوشانم مي بري آخر نگويي تا كجا؟
هر جا روي تو با مني اي هر دو چشم و روشني
خواهي سوي مستيم كش خواهي ببر سوي فنا
عالم چو كوه طور دان ما همچو موسي طلبان
هر دم تجلي مي رسد بر مي شكافد كوه را
يك پاره اخضر مي شود يك پاره عبهر مي شود
يك پاره گوهر مي شود يك پاره لعل و كهربا
اي طالب ديدار او بنگر در اين كهسار او
اي كه چه باده خورده اي؟ما مست گشتيم از صدا
اي باغبان اي باغبان در ما چه در پيچيده اي؟!
گر برده ايم انگور تو تو برده اي انبان ما