جان می دهم به گوشه زندان سرنوشت
سر را به تازیانه او خم نمیكنم
افسوس بر دو روزه هستی نمی خورم
زاری براین سراچه ماتم نمی كنم

با تازیانه های گرانبار جانگداز
پندارد آنكه روح مرا رام كرده است
جان سختیم نگر كه فریبم نداده است
این بندگی كه زندگیش نام كرده است

بیمی به دل زمرگ ندارم كه زندگی
جز زهر غم نریخت شرابی به جام من
گر به من تنگنای ملال آور حیات
آسوده یك نفس زده باشم حرام من

تا دل به زندگی نسپارم به صد فریب
می پوشم از كرشمه هستی نگاه را
هر صبح و شام چهره نهان میكنم به اشك
تا ننگرم تبسم خورشید و ماه را

ای سرنوشت از تو كجا می توان گریخت
من راه آشیان خود از یاد برده ام
یك دم مرا به گوشه راحت رها مكن
با من تلاش كن كه بدانم نمرده ام

ای سرنوشت مرد نبردت منم بیا
زخمی دگر بزن كه نیفتاده ام هنوز
شادم از این شكنجه خدا را مكن دریغ
روح مرا در آتش بیداد خود بسوز

ای سرنوشت هستی من در نبرد تست
بر من ببخش زندگی جاودانه را
منشین كه دست مرگ ز بندم رها كند
محكم بزن به شانه من تازیانه را