نشستم روي نيمكت روبه روي حوض آب. زايران تند و تند وضو مي گرفتند و مي رفتند به طرف آن گنبد آبي. كاش حوض فواره داشت! شايد هم داشت. اگر آن را باز مي كردند عالي مي شد. قطره هاي ريز آب مي خورد به صورتم. صداي جيك جيك جوجه اردك هايم همان طور در گوشم بود. بزرگ كه مي شدند، حتماً مي آوردمشان اين جا شنا كنند.

اگر خادم ها اجازه مي دادند. كاش چند تا قوي سنگي هم وسط حوض بود! پيرزني با برگه اي در دست آمد طرفم. پرسيد: «دخترم ! خود كار داري؟» كيفم را گشتم، لا به لاي پوست تخمه ها و خرت و پرت هاي ديگرم خودكار نبود. پيرزن رفت تا از كس ديگري بپرسد. به حرف هايش فكر كردم كه مي خواست در نامه بنويسد؛ يعني آرزوهايش چه بود؟

به ساعتم نگاه كردم. دوستم دير كرده بود. كاش او هم با هيأت پياده مي آمد!

هفته هاي پيش از كنار باغ هاي انار مي گذشتيم، از كنار آن آب انبار قديمي، از كنار خانه ي آن پيرزن. زائران كه به سرعت از آن جا رد مي شوند، با ديدن پيرزن و مرغ و خروس هايش سرعت ماشين را كم مي كنند مي ايستند، بچه هايشان سرشان را از پنجره ي ماشين بيرون مي آورند و گاهي از خواركي هايي كه دارند براي آن ها مي ريزند.

پيرزن مي خندد. به من و دوستم گفت: «برايم دعا كنيد. جوانيد. دعايتان زود مستجاب مي شود. دعا كنيد پاهايم خوب شود بتوانم همراه شما پياده تا مسجد آقا بيايم!»

با نگاهم پيرزن را دنبال مي كنم. با در چادر خاكي اش مي پيچد. بالاخره خودكاري گير آورد. نشست كنار نرده ها.

هيأت دعاي فرج مي خواند. من و دوستم هم دست در دست هم مي خوانديم. كوه خضر آن دورها دنبال مان مي آمد. تمام نمي شد.

پيرزن دو تا قوي سنگي نذر حوض روبه رويم كرد. در نامه اش تند و تند نوشت كه اگر حاجتش برآورده شود، دو تا قوي سنگي مي خرد و با ماشين پسرش مي آورد اين جا. پيرزن فقط همين يك پسر را داشت. عروسي كرده و رفته بود يك جاي دور دور.

قوهاي سنگي به خودشان تكاني دادند. پرواز كردند. از بالاي درختان كاج و گنجشك هاي پر سروصدا گذشتند و رسيدند به گنبد آبي. دوستم زير كاج ها دويد تا به آن ها برسد. من هم همين طور و پيرزن با نامه اش. فواره ها تا آخر باز بودند. ارتفاعشان از كاج ها مي گذشت؛ انگار باران مي آمد.

خيلي ها باراني پوشيده بودند و چتر روي سرشان بود؛ چترهاي آبي مثل گنبدي آبي. اردك هايم بالاي دو تا از فواره ها انگار به سمت آسمان پرتاب مي شدند. صداي جيك جيك شان با صداي شرشر فواره ها آميخته بود. بزرگ كه مي شدند اگر خادم ها نمي گذاشتند بياورمشان براي حوض، مي دادمشان به پيرزن. پيرزن مي خنديد و مي گفت مثل بچه هاي خودم ازشان مراقبت مي كنم!

دوستم هنوز زير كاج ها مي دويد. پاهايم را گذاشتم توي آب تا تشنگي ام كم شود. با فواره ها بالا رفتم، از كوه خضر بالاتر. قوهاي سنگي كوه شده بودند. كوهي با گردن باريك و سفيد. اردك هايم جيك جيك شان بلندتر شده بود. مي خواستند از بدن من كه پر از قطره هاي آب بود بالا بيايند. فرو ريختم روي سرشان.

اين بار با من بالا آمدند، بالاي بالا. آن ها هم قوهاي سنگي را كه كوه شده بود ديدند. دوستم به كوه ها رسيده بود. مي خواست از روي يكي از قوهاي سنگي بالا برود. پيرزن روي قله مي خنديد. خروس و مرغ هايش دوروبرش از روي قله دانه مي خوردند. دوباره فرو ريختم؛ من و اردك هايم.

كم كم هوا داشت تاريك مي شد. چراغ هاي روشن مسجد بيش تر شدند. نور ريخت روي تن سفيد قوها روي كاج ها و گنجشك ها، روي نامه ي پيرزن . صداي «ربنا» مي آمد. دوستم پيامك داد. زنگ پيامكم صداي گنجشك ها بود. نوشته بود: «بعد از افطار مي رسم.»

با پاهايم آب ها را حركت دادم. مي خورد به تن سفيد هر دو قو و برمي گشت. دهانم خشك خشك بود. لاي انگشت هاي پايم يك كاغذ آدامس گير كرده بود. پاهايم را تكان دادم بيرون آمد. زائرها با شتاب بيش تري به طرف مسجد مي رفتند. چند قطره اشك روي نامه ي پيرزن چكيد. صداي اذان همه جا را پر كرد.

نويسنده: محدثه رضايي
بازنشر:takbook.com