موفقیت برای یک خانواده متعادل امری اجتناب ناپذیر است. پدر و مادرها برای اینکه بتوانند برای کانون گرم خانوادگی یک سقف آرامش محیا کنند باید به خیلی از موارد توجه داشته باشند. اینکه پدر نتواند با فرزندان خود یک رابطه صمیمی برقرار کند مشکلی اساسی است. پیشنهاد می کنیم این داستان را با دقت بیشتری بخوانید...
بچهها همین که صدای زنگ در را شنیدند هرکدام به گوشهای فرار کردند. مادر، با دلواپسی نگاهی به اطراف خانه انداخت و دید همهچیز مرتب است. با ترس و لرز در را باز کرد. مرد از همان بیرون در فریاد زد: «کجا بودی تا حالا؟ میمردی در رو زودتر باز میکردی؟» زن با لکنت جواب داد:« دا...دا...داشتم چا..چایی دم میکردم.....تا بیام، طو... طول کشید.»
مرد داخل خانه شد. نگاهی به دور و بر انداخت و با اوقات تلخی پرسید:« بچهها کجان؟ باز خوابیدن؟» زن سرش را پایین انداخت و زیر لب زمزمه کرد:« بله!» پدر با عصبانیت گفت:« تو اصلا بچه بزرگ کردن بلد نیستی. یعنی تقصیر خودتم نیست ها! مادرت بهت یاد نداده! صدبار بهت گفتم ظهر مجبورشون کن بخوابن تا شب که میام، بیدار باشن. برو بچهداری و شوهرداری رو از خواهرم یاد بگیر.»
زن، چیزی نگفت. قطره اشکی از چشمانش فرو ریخت. شام مردش را داد و با دل شکسته خوابید.
مرد اما خوابش نمیبرد. از رفتار خودش ناراحت بود. قطره اشک مظلومانهی همسرش، مثل این بود که قلبش را مجروح کرده است! بدنبال کودکانش گشت. هرکدام گوشهای به خواب رفته بودند. دلش برایشان سوخت و صورت تکتکشان را بوسید. به آشپزخانه رفت. برای خودش یک استکان چای ریخت. کنار پنجره نشست و به فکر فرو رفت...
16 سال پیش بود که با نسترن ازدواج کرد. چه روزهای خوبی داشتند. نسترن زن صبور و قانعی بود. اما او مردی خودخواه و بدزبان بود. با کوچکترن ناملایمات، نسترن را دعوا میکرد و هرچه به دهانش میآمد به او میگفت. دست خودش نبود! حتی با به دنیا آمدن بچهها هم وضعیت عوض نشده بود! حالا دختر بزرگش نرگس، 15 سال داشت ولی هنوز هم مثل کودکیهایش از پدر میترسید. چرا که پدر به هر بهانهای به او و خواهر برادرهایش بیاحترامی میکرد. تا جلوی جمع فامیل و دوستان حرفی میزدند به آنها میتوپید و مسخرهشان میکرد و بچهها توی لاک خودشان فرو میرفتند. از چند شب پیش، بخاطر دعوای مفصلی که با آنها کرده بود هر شب وقتی به خانه میرسید بچهها یا خواب بودند یا خودشان را به خواب میزدند. پدر دلش میخواست باز سر و صدای بچههایش را بشنود. با آنها شوخی و بازی کند. بچههای برایش حرف بزنند. ولی هیچ شبی آرزویش برآورده نمیشد! هروقت منزل خواهرش میرفت، از روابط صمیمانهی همهی اعضای خانواده غرق لذت و حیرت میشد!
وارد خانهی خواهرش که شد، دوقولوها از سر و کولش بالا رفتند. تکتم خواهرش با تعجب پرسید: «چیزی شده این وقت روز اینجا اومدی؟ نکنه با نسترن دعوات شده آره؟»
مرد با تبسم جواب داد: «نه! طوری نیست. فقط اومدم چند کلمه باهات حرف بزنم.»
و مرد با خواهرش حرف زده بود. از همسر و فرزندانی که روزبروز از او دورتر میشدند و از خوشبختی که داشت فراموششان میشد. از خواهر، چاره خواسته بود. تکتم با صبوری به حرفهای برادر گوش داد و بعد گفت: «ببین داداش جان! تو باید اخلاق بدت رو اصلاح کنی. باید یاد بگیری به دیگرون حتی کوچیکتر از خودت احترام بذاری. خودخواهیهات رو کنار بذاری و از خواستههات به نفع دیگرون بگذری. ایثار داشته باشی. اینا کلید طلایی موفقیت در زندگی مشترکه.» تکتم، سپس پوستر زیبایی از کلام امام هشتم(ع) به برادرش داد. مرد روی پوستر را نگاه کرد و نوشتهاش را خواند: «با تمام افراد، اطفال و بزرگوار مودب و با احترام رفتار کنید.» (مستدرک الوسائل-ج3ص67) تکتم با لبخند گفت: «این رو توی اتاق پذیرایی بزن تا همیشه جلوی چشمت باشه. اگه میخوای مولامون ازت راضی باشه نباید برخلاف صحبتشون عمل کنی.» مرد با شنیدن این حرف، دلش آرام گرفت. از خواهر تشکر کرد و برای یاری طلبیدن از امام رئوفش به سمت حرم به راه افتاد.
نقل از: سایت باشگاه همسران جوان
بازنشر:takbook.com
علاقه مندی ها (Bookmarks)