داستان محمود غزنوی

گویند روزی سلطان محمود غزنوی برای گردش به باغی که خارج از شهر داشت رفت . در آنجا گفت : از شعرا چه کسی همراه ماست ؟ عده ای را نام بردند . آنان را احضار کرده گفت : می خواهم از پله های عمارت که در وسط باغ است بالا روم و میل دارم شاعری برای من شعری بسراید به نحوی که وقتی در پله اول پای می گذارم مصرعی بگوید که هجو و زننده باشد و مستوجب قتل و چون در پله دوم پای نهادم مصرع دیگری بگوید که مصرع اول را به مدح تبدیل کند و اگر در این کار عاجز بماند حکم به قتل وی خواهم داد.


هیچ یک از شعرا جرات این کار را نکردند مگر اسدی طوسی که قدم پیش نهاد و قبول کرد .


تا بالای عمارت هجده پله بود .


خواهم اندر تو کنم ای بت پاکیزه خصال نظر از منظر خوی شب و روز و مه و سال


خفته باشی تو و من می زده باشم همه شب بوسه ها بر کف پای تو ولیکن به خیال


عاشقانت همه کردند چرا من نکنم بر سرکوچه تماشای قد و قامت و خال


مادرت کان کرم بود بداد از پس و پیش به فقیران لب نان و به گدایان زر و مال


رفت تا انته القصه که نتوان بکشید تیر مژگان که زدی بر دل ریشم فی الحال


وه که بر پشت تو افتادن و جنبش چه خوشست کاکل مشک فشان از اثر باد شمال


از تو درآرم و با دامن خود پاک کنم چکمه از پای تو ای سرو خرامان اقبال


یاد داری که تو را تا به سحر می کردم صد دعا از دل مجروح پریشان احوال


طوسی خسته اگر بر تو نهد منع مکن نام معشوقی و عاشق کشی و حسن و جمال



منبع:adabeyat.parsiblog.com

بازنشر:takbook.com