ثبت نام

به انجمن خوش آمدید

لطفاً برای دیدن تاپیک ها و محتوای سایت و شرکت در بحث ها در سایت ثبت نام کنید.

نمایش نتایج: از شماره 1 تا 2 , از مجموع 2
  1. #1
    كاربر ثبت نام شده Array
    تاریخ عضویت
    Jul 2013
    نوشته ها
    2
    Thanks
    0
    Thanked 0 Times in 0 Posts

    پیش فرض پادشاهی از آسمان

    پیش گفتار:
    با آنکه زمان گذر خویش را هرگز متوقف نخواهد کرد و انسان ها روزی در جایی به واسطه قدرت عظیم متوقف ،وخواهند خفت، و عالم طبیعت در هم خواهد شکست و مدد جستن از هرچه و هر چیز نا امید کننده است ، الا او که پایه و اساس تمام و کمال همه چیز است و ما او را در پس رشته ی از افکار خویش قرار داده ایم ...
    طرحی است از میان طرح های زمین که هیچ کس آن را نبافته و بافنده آن در هستی هست و در میانمان ،تنها بایست برآنچه خواهد شد ایمان بریم در راه پیدایشش حق و حقیقت را جست و جو کنیم ...
    مردی از تبار نیکی در جایی ایستاده و بر مردمان نظاره می کند الف ها و باقی مانده آموی ها از میان آرون ها و دنیز ها و تیماس ها و فرزندان اژی و وریا در همه جا نام او را شنیده و سلطان شان در پی اوست تا بر او دست یابد و انسان را از قدرت او نگاه دارد و همچنان در چنگال خویش دارد و جان آن پادشاه را در هم گرفته و پادشاهی اش را بر تمام مخلوقات هستی ایراد کند، و پس از سال های متمادی و در زمانی که آمدنش نزدیک است الف های و انسان های که زمان حضور او را دریافته و در انتظار او هستند در همه جا در سختی اند و جزء او کسی را یاور و مراد ندارند و در پی دست یافتن به او و آمدنش برای رهایی از چنگال پادشاه زلالت و تارکی اند در آپینتیا پیروان او سلطنت را از چنگال او برتافته و حکومتی نو بر نهاده اند ...
    اوست جانشین بر حق تمام پادشاهان صاحب ارتیان از میان تمام انسان ها و فرزندان ایلکین و فرزندان اودزاد،او که تاجداریش را همگان نوید داده و صلح و ثبات را در همه جا در حیطه قدرت او گفته اند آنکه هر امرتاتی مژده پادشاهی اش را بر پادشاهان می دادند ... و این است از آمدنش و بودنش از او که....
    این مظهر وجود،در پایان عصر تاریکی ،سوار بر مرکبی سپید در حالی که شمشیر برهنه ی درخشانی به صورت ستار ی دنباله دار در دست دارد ظاهر می شود و شریران را تماما هلاک می سازد و خلقت را از نو تجدید و پاکی را رجعت خواهد داد این مرد آسمانی در اوج سلطنت پادشاه تاریکی و تباهی ظهور می کند در ان زمان که دوران دنیا تمام گردد و به پادشاهی عادل آخر ،که پیشوای امرتات ها و پریان و انسان ها باشد ،و حق و راستی با او باشد و آنچه در دریا و زمین و کوه ها پنهان باشد همه را بدست آورد ،و از آسمان ها و آنچه باشد خبر دهد و از او بزرگتر کسی به دنیا نیاید ،می آید...
    و این نویدی است هراسناک بر پادشاه تاریکی از آمدن آن پادشاه که هیچ قدرتی با او نتواند مقابله کند...
    بسم الله الرحمن الرحیم
    فصل اول
    v بخش اول زمانه ی آموی
    بر جایی که هیچ کس و هیچ نبود آن یگانه ی عالم ساز بود و ساخت عالمی را که در آن مخلوقی باشد تا حیات را در آن تاب آورد ؛ پدید ساخت در آنی و کمتر از آنی به کمال و تمام آن چه را لایق بودن بود و شکوه داد آن را ،تا ببیننده اش در شگفتی فرو رود و از دیدن به وجود هستی بخشش پی برد ، پس پادشاه هستی بخش مجموعه ای از فضای نامتناهی و کرانه های بیکران و فشار هوا را آفرید ،و آبی موّاج و پر خروش را در آن رها ساخت و این امواج را بر تند بادی سخت بر نشاند فرمان ایزدی آب را از فروپاشی بازداشت و در چارچوب و مرز خود نگاه داشت و چنین شد که فشار هوا آب را تنگ در بستر خویش نگاه داشت.
    آنگاه خدای پاک،توده ای باد سخت و مداوم را که تنها موج آفرین بود ،از خاستگاهی دور برانگیخت و آن را فرمان داد که آب های در هم انباشته را در هم آمیزد و امواج آن دریا را بپراکند و به شدت چون مشک متلاطم به حرکت آورد و چنان که در فضا می وزد طومار آب را در هم می پیچد بدان سان که همه اجزای آب ممزوج گردد و ساکن و متحرک آن به هم آید تا چون کوهی بلند سر بر آورد و از فراز آن توده کف پدید آمد. بدان سان که از شیر ، کره حاصل شود .
    آنگاه خدای تعالی آن کف ها را در فضای گشاده ،فرا برد، و در جایگاه عظیم آفرینشش هفت آسمان را زیبا و به هنجار بر پا داشت ،زیرین آنها چون موج مهار شده و فرازین ،بامی محفوظ و برافراشته در حالی که هیچ پایه ای آن را بردوش نگرفته بود و هیچ میخ و رشته ای آنها را به نظام نیاورده است و بر پاداشت آنان را باستون هایی از غیب و از علم لایتناهی خود . پس جایگاهی مقدس را برافراشت تا پایگاه حیات مخلوقاتش گردد و بر آن زمین نام نهاد پس تقدیس کرد آن را تا از نا پاکی و زشتی دور گردد،و جایگاه حیات آنچه را که می خواست کند.
    آنگاه خدای عزیز آسمان را با زیور ستارگان و نور درخشان بیاراست و خورشید تابان و ماه نور بخش را در سپهر گردون که در تحرّک و سیر و دوران بود ،بیفروخت.
    آن یگانه ی هستی بخش بر آفریده ی خویش نظر کرد و با او گفت :
    آن واقعه چون وقوع یابد ،که در وقوع آن دروغی نیست ،اگر من پادشاه و آفریننده ام . هم فرو دارنده ام و هم فرا دارنده ، آنگاه که زمین به جنبشی سخت جنبانده شود و کوه ها در هم کوبیده شود و همچون غباری پراکنده گردد پس آنان را به سه گروه در آورم : کدامند یاران دست راست؟ و کدامند یاران چپ؟ و سومین گروه پیشگامان! که آنها که مقربان و دوستان من هستند . در باغستان های پر نعمت من جای گیرند،گروهی از آنان از پیشینیان و اندکی از امت آخرین! و حوریان چشم درشت که همانند مروارید نهفته اند، همسرانشان و کنیزان آنان گردند و این پاداش دوستان من است،و آنان که مرا عصیان کنند و معصیت اوامر مرا در زمین بر پا دارند در ميان آتش باد و آب جوشند و سايه‏اى از دود تار که نه خنک است و نه خوش، آنها که از این عالم دنیا مست و مغرور نعمت گردند و بر گناهان بزرگ اصرار کنند. و مي گویند: هنگامي كه ما مرديم و خاك و استخوان شديم آيا برانگيخته خواهيم شد؟ يا نياكان نخستين ما؟
    بگو و خواهم گفت اولین و آخرین تان را به سان روز نخست باز خواهم گرداند که من آن آفریدگار دانا و حکیمم، و قطعا همه در موعد روزى معلوم گرد آورده شوند و این است وعده من بر تمامی مخلوقاتم که من آن حساب رس عادل ام و بهای هر چیز را از آنان خواهم گرفت و خواهم پرداخت بهای دوستی ام را به تمام و بیش از آنچه که آنان طلب کنند که مرا مهربانیّت و عطوفت بسیار است.
    ایزد بزرگ بلندای آسمان ها را جایگاه مخلوقات خود ساخت و از گونه گونشان آکند:گروهی را که همواره در تسبیح او بودند و هرگز از سجده سر بر ندارند .دسته ای امین او و پیام رسان او بر پادشاهان و برگزیدگان او ، و پیک فرمان ها و قضای او بودند .دیگر گروه ،محافظان بندگان و پاسداران سرزمین وعده داده شده گشتند.دیگر آنان که اعماق زمین را زیر پا گرفتند و از فراسوی آسمان ها برتر گشتند و در اقطار زمین نگنجیدند و دوشهای شان پایگاه عرش ایزد گردید و بالهاشان فروتنانه آن را به پرواز در آورد و حجاب هایی از قدرت ایزد،از دیگر فرشتگان ممتازشان ساخت.آنان پرودگار را در پرده پندار ندیدند و سیمای آفریدگان را بر جمال ذات او سایه نزدند ،و اوج بی نهایت را در بُعد مکان محدود نساختند و با همتا سازی بدو اشارت نکردند .
    در آسمان ها جای گرفتند آن آفریدگان مقدس و پاک از جنس خلوص و طاعت مطلق ، مطیعان و اطاعت کنندگانش در آسمان ها جای گرفتند و کردند آنچه را او امر کرد ، خلاف نکردند آن را ،پس مقدس گشتند و مبارک و میمون، و جاودان گشتند تا روز موعود که آنان نیز از جان خود دست بشویند و به میان مردگان روان شوند ، بر آنان امرتات گفته شد تا یادمانی از جاودانگی و پاکی آنان باشد .
    زمین را آذین بست و متجلی ساخت به وجود موجوداتی جدید تا همواره ذکر او کنند و حمد ش را ،و بر آنان زبان داد تا سخن کنند و پای از آنان ستاند ،لیکن آنان را رونده کرد تا کسرت آنان در زمین باشد و رنگ ها را در گونه هایشان ساخت تا بشناسند از یکدیگر خویش را و بارور ساخت گروهی از آنان را تا سبب رحمتش بر دیگر مخلوقات گردد.
    زمین بعد آن شاهد آمدن بود آمدن موجوداتی جدید ، با پای رونده و کسرت انواعشان که اصوات گوناگون بر آنان داده شد و هر کدام را حکمت و هدفی بخشید لیکن از آنان ستاند قدرت تعقل را و تنها بر آنان بخشید ادراک را و زمین و آسمان و دریاها را از آنان پوشاند و گروههایی را بر درون زمین فائق ساخت تا کنند آنچه را میبایست کنند و در ید قدرت او باقی بودند و همواره در نگاهش در هر لحظه و در هر مکان ...
    پس جهان مهیا گشت برای آنچه که هدف و غایت خلقتش بود پس بر هر چه که خود را لایق بودن دید و خواست باشد مخلوقی از مخلوقات او ،پس شد از مخلوقاتش، و آمدند آن گروه ، که او ساخت جهان را برای آنان ،و آنان بر زمین قدم نهادند تا زندگی کنند و اطاعت امر،تا سزاوار آن بزرگی و آسودگی گردند که به آنان وعده داده شد و رحمت آن یکتا شامل حال آنان گردد.
    پس هر گروه را خلقتی بخشید و در برهه ای از زمان که معین او بود، آمدند بر زمین و کردند آنچه را می خواستند . زمان شان به پایان رسید پس از زمین رخت بسته و منتظر گشتند تا روز خیزش، خلقی نو آمد و نوبت حیات را بر آن بخشیدند چرا که پیشینیان مخلوقات بر زمین خطا و زشتی را بسط دادند و حقیقت را به تاریکی وا نهادند .
    او را از جنس سنگ ها بر آورد و با آن آذین کرد تا یادمانی از سرسختی و محکم دلی آنان گردد.
    بر هاوری امرتات امر داده شد تا او را بر بوستان شید در شبه جزیره برده و در جایگاهش قرار دهد هاوری بسیار بر این مخلوق عشق می ورزید و همواره یاور او بود و چون نگهبان در این باغ بی مرگی بر او می پایست پس او را ایلکین نامید که پیش از همه دیگر هم نوعانش بر زمین آمد .ایلکین را چشمانی چون خورشید داده شد و بر پوستی همچون مهتاب آذین بست تا او را حفاظی بزرگ باشد از زشتی و پلشتی و بر او دمیده شده یادمانی از سنگ تا نشانی از قدرت او باشد ،از ایلکین نقص بر گرفته بود چرا که شایسته بودن بود. در میان امرتات ها دوست داران بسیار داشت و امید بسیاری از آنان را برای دیدن مخلوق شایسته برانگیخته بود .پس از جنس ایلکین همسری شایسته و زیبا چون اشک های ایلکین بر او فرود آمد تا او را کمال بخشد و غایت یابند به نور کمال و تجلی یابند به مهر و عشق زمینی خویش و دریابند از آن عشق آسمان را .پس ایلکین او را چون زلالی اشک های چشم یافت و او را هرسام نامید تا یادمانی از اشک های پاک او باشد.
    شید سرزمین نور و وادی ایمن ، مهیا گشته بود بر آن زوج نو رسیده به حیات، آن دو مخلوق عظیم الچثه ، آن دو با گام های خویش نخستین قدم را بر زمین با دلی پر هراس آغاز کردند لیکن هراسشان دوام نداشت زمین آنان را با آغوش باز پذیرفت و در خود جای داد پس هاوری هرسام را به نکاح ایلکین در آورد و آموخت بر آنان احکامی را که از آسمان با خود آورده بود ،ایلکین و هرسام از برز نام گرفتند که نشان بلندی و شکوهشان بود .
    آن دو برز در شید و در کنار هاوری زندگی را آموختند و شید سرزمین نور بر آن دو آسان گرفته تا به آسایش و مرحمت ایزدشان حیات را آغاز کنند .پس از پایان، هاوری دیگر از کنار برزها بیرون رفت تا آنان در کنار هم آرام یابند هر چند چشم هایش همواره در آسمان ها آنان را می پایست و امید داشت تا دگر باره در کنار ایلکین فرود آید .
    در آخرین لحظات دیدار هاوری با ایلکین هاوری با او گفت:
    بی تردید دنیا روی برتافته و بانگ وداع سر داده ،و آن سوی مرگ روی کرده و به ناگاه در رسد و به هوش باش که امروز،روز آمادگی و فردا هنگامه مسابقه و پیشتازی است و در این پیشتازی سرنوشت ساز،سرزمین وعده داده شده را به مسابقه گذاشته اند و سرزمین جزا سرانجام واماندگان خواهد بود.بدان کسی نیست که پیش از رسیدن مرگ از لغزش هایش باز گردد ،پیش از روز اندوه و افسوس ،برای خود قدمی بردار و آگاه باش که شما را غفلت آرزوها در گیرد که در پس آن مرگ در کمین نشسته است،پس آنکه در روزگار فرصت ،و پیش از مرگ ،دست به درستی و صلاح برد از آن سود برد و مرگ بدو زیانی نرساند،اما آن که در هنگامه فرصت کوتاهی کند تا مرگ فرصت هایش را به کام خود برد ،خسارت بیند و مرگ او را زیان رساند.به هوش باش همان گونه که در روزگار ترس و بلا خدمت و اطاعت می کنید در هنگامه رفاه و خوشی نیز چنین باشی ،به راستی ندیدم سعادت و ارزشی چون سرزمین وعده داده شده را که مشتاقان آن از غفلت به خواب روند ،و نیز خطر و بلایی را که همچون سرزمین جزا که فراریان از آن آسوده بخوابند ،آگاه باش آن که از حق سود نبرد ،از باطل زیان خواهد برد و آن که به راه صلاح هدایت نشود ،گمراهی او را به پستی و بدبختی کشانَد. آگاه باش که در دوران حیات مجبور به کوچ کردن و ره توشه برچیدن مامورید .بی تردید از بزرگترین چیزی که بر تو می ترسم پیروی از خواهش نفس و آرزوی دراز است در دنیا چنان از آن توشه بر گیر که فردای آن روز که مرگ تو را فرا گیرد در وادی امن و ایمن قرار گیری که او پادشاهی سخت گیر و حساب رس است لیکن از رأفت او نیز دلسرد مباش .
    از گذر زمان و پایان حضور هاوری در میان برزها آنان انس به یکدیگر گرفته و دوستی یکدیگر را بسیار عمیق یافتند و از این سبب آنان را هفت پسر و هفت دختر عطا شد و زمان بر آنان خوش و زیبا گشت ، زمان چون باد فرخنده ی گذر کننده بر زمین بر آنان گذر کرد تا آنکه کودکان آنان به جوانانی برومند مبدل گشتند پس هاوری دگر باره بر ایلکین متجلی گشت و او را امر کرد تا دخترانش را به همسری پسرانش در آورد و او را نهی کرد از انجام این کار پس آن ،و حکمی گشت بر آنان و او این عمل را پس از آن زشت ترین کارها خواند تا از نکاح آنان با یکدیگر برزها افزونی یابند و ایلکین پس از امر هاوری آنان را به نکاح هم آورد تا احکام را جاری سازد و این آغاز آنان و فرزندان آنان بر زمین بود . پس به حکم به هم آمیختند و پس از چندی فزونی یافتند چندان که شماره شان به هزاره ها رسید .
    در پس گذر زمان دگر باره هاوری بر ایلکین ظهور کرد و بر او امر کرد که حرمت شید را نگاه دارند و در آن خونی ریخته نگردد و امر کرد او را به ساختن خانه ای از جنس پاکی تا برزها در آنجا به ستایش ایزد خویش روند ، خود بر او نمایاند خانه را که در آسمانها منقوش گشته بود تا بسازند آن را در زمین، از آن و آن را هیامان خواند و ایلکین امر خالقش را لبیک گفت و ساخت هیامان را به تمام و کمال هنرش.
    نخستین فرزند ایلکین را نام هیرسا بود که تیسا به نکاحش در آمده بود او را به زهد و تقوای که در وجودش شعله ور بود ، می شناختند دومین پسر را هایکا نامیده بود و ایزد بزرگ بر او بخشید قدرتی عظیم از فراست و ذکاوت ،تا در یادگیری علوم از دیگر برادران پیشی گیرد . در طبیعت بسیار جستجو میکرد و همواره در پی بیش تر دانستن بود پس خداوند به او یاری میرساند تا سبب آسایش و راحتی ایلکین و دیگر برزها و قرب و بزرگی او در میان برادرانش گردد. ایلگار امرتات را در کنار هایکا قرار داد و او را امر کرد تا به هایکا بیاموزد بر زمین بکارد و برداشت کند و گیاهان را بر او بشناساند و هر آنچه را که نیاز است. او نیز بر برادران آموخت تا پرداخت کند دیّن آن چه را بر او رسیده بود از جانب پرودگارش، ایلگار بر او آموخت تا از حیوانات بر خویش رمه و مرکب بگیرد و پس از آن آموخت تا آتش را مهار دستان خود کند، او بود که با آتش گداخته سنگ را به کرنش در آورد و پولاد را از آن ها ستاند و در پس آن او را دیگر در شید علمی نبود که فرا گرفته نباشد و جایی نبود که به جستجو نپرداخته باشد، چنین شد که هایکا را هوایی بیش از برهوت پیرامون شید نیاز گشت پس فرزندان ایلکین را به جوش و خروش آورد و خواهان خروج از شید گشت و بر ایلکین بسیار اصرار می کرد و فرزندانش نیز همراه او شدند و دیگر برادران جزء هیرسا خواهان باز شدن درهای شید و روان شدن آن ها به دیگر سرزمین ها شدند آنان چنان اصرار کردند که ایلکین از این امر به تنگ آمده و از خشم خداوندش می ترسید پس بر هیامان پناه برد و از او استمداد طلبید تا اینک هاوری بر او متجلی گشت و بر او فرمان داد تا از گناه فرزندانش بگذرد و آنان را عفو کند و آنان را آگاه کند از نهی شدن از این کار بواسطه پادشاهشان و خالقشان تا بدانند این امتحان از برای آنان است و ایلکین چنین کرد اما هایکا تنها پسرش بود که با دیدن امر پدر باز هم بر لجاجت خویش مصر بود و می خواست از شید که آن را سرزمین هیرش می خواند خارج شود هاوری بر هایکا ظهور کرد و از لجاجت و بی خردی اش گفت و پس از آن او را از نفرینی و عاقبت هراسناکی که بر او بود بشارت داد:
    نفرین بر تو ای نا بکار کجرو، تو را دیگر تاب حیات بی درد نیست پس بر تو باد تا به دور روی و در سرزمینی سخت جان به در بری که میان برزها جدایی افکنی و از پس خروج تو این سرزمین پاک آلوده گردد و احکام را به تمام خواهید شکست ...
    هایکا او را پاسخ داد:
    مرا از نفرین و سرگذشت بد مترسان که مرا سختی آسان است و احکام را به کمال انجام دهم و مرا دیگر تاب ماندن در هیرش نیست و گذر خواهم کرد از این سرزمین پست ...
    هاوری از غرور درونش او را خبردار ساخت و یاد آور شد که هر سختی را پرودگارش بر او آسان کرد و او را امر کرده بر ماندن در شید تا زمان رفتن شان را خود آشکار کند لیکن هاوری از جنس سنگ بود و سختی از آنش بود و آرام نگشت. پس هاوری با او گفت:
    پس شبانه فرزندان خویش و آنان که همراه تو می گردند را از این سرزمین خارج کن و نفرین ابدی من از آن تو و همراهان تو که نفرین شدگانی از جانب آسمان هایید پس به سرزمینی دور و دورتر از شید رو ،به گونه ای که شصت روز میان تو اینجا فاصله افتد و وعده دیگر به تو که احکام را نگاه دار که شکستن آن ها بر تو تاوان سخت خواهد داشت...
    هایکا از نفرین هاوری به خشمی بزرگ فرو رفت پس از آن اندیشه کرد و در پی آن بر آمد تا چیزی بر محافظت از خود و همراهانش برآید از پس آن ساختن شمشیر را آموخت تا در سفرش بتواند از خود و همراهانش حفاظت کند و او ساخت چیزی را تا میان برزها فاصله اندازد و نخستین کسی که آموخت از هایکا ساختن شمشیر را نادین پسر ناهیرا بود تا در شوم ترین کار از آن استفاده کند . پس ایلگار به امر خداوند بزرگ خود شمشیری بزرگ و محکم تر از هر شمشیری در هر زمانی ساخت و پرداخت و به ایلکین داد تا نشان بزرگی او بر هر برزی باشد و بعد از ایلکین آن شمشیر را شمشیر پادشاهان گشت .
    هایکا بی توجه به نفرین ها و سخنان هاوری به ناچار شبانه و به دور از چشم پدر از شید گریخت که برابر با 250 همین سال آمدن ایلکین و همسرش بر زمین بود و همانگونه که هاوری گفته بود او به سرزمینی دور رفت در مسیر غروب خورشید بر راهی برده شد تا به نهایت سرزمین ها و انتهای آن رسید تا آنجا پیش رفت که دریا دیگر بود و دریا. در آن دیار غریب سکنی گزید و در سرزمینی پر از سنگ و صخره و درختان پر شکوه تا آنچه را که او به آن تسلط داشت در کف او قرار گیرد .
    هایکا و همراهانش پس از انتخاب آن سرزمین ، در آنجا سکنی گزیدند و در آن بر خویش خانه و سر پناه روان ساختند و بر خود حصار و بارو فراهم کردند و آنجا را مقدس پنداشتند پس وادا نام نهادند .
    در وادا نعمت بسیار و زمین طبیعتی چشم نواز داشت که هایکا را به جنب و جوش در آورده بود در مدت زمان اندکی وادا نیز رو به بزرگی و شکوفایی نهاد فرزندان هایکا به زودی چندان فزونی یافتند که تعداد آنان بر ساکنان شید چندین برابر گشت.
    در چهارصد و پنجاهمین سال آمدن ایلکین بر زمین هایکای پیر را دو کودک آمد یکی دختر که با یاد مادر او هرسام نام نهادند و پسری سپید رو که او را کیرمان نام نهادند در کنار این دو نو فرزندان زندگی بر هایکا چون عسل شیرین بود.
    هرسام هر روز زیباتر می گشت به گونه ای که تمام ساکنان آنجا حسرت زیبایی او را در دل داشتند و او را بیگرد نامیده بودند و در همان سال بود که شد.
    هیرسا از همسر خود صاحب فرزند نمی شد و بسیار او را عذاب بود و از چنین محنت سخت و آزار دهنده ،همسرش تیسا بیش از هر کس دیگر در سختی بود و وعده کرد با پادشاه آسمان ها که گر صاحب فرزند شود او را نگاهبان و پاسدار هیامان سازد و پس از آن بود که هیرسا را در پس چندین چند سال و در زمانی که نوادگان برادرانش برای ازدواج آماده میگشتند فرزندی در رحم تیسا مولود گشت و تیسا او را بهامد نام نهاد به معنای پیش آمد نیکو.چرا که نیکو ترین فرزند برزها بود .
    در سرور و پایکوبی ای که برای این نو یافته حیات برقرار گشته بود نادین پسر ناهیرا عداوتی بی بخشش را بر پا ساخت که پایه و اساسی بر آن نبود .خبر از رسیدن شمشیر پادشاهان بر هیرسا میان برزها رفته بود و ایلکین هیچ گاه آن را معلوم نساخته بود ،لیکن ناهیرا که زشت کاری در وجود ش آغشته گشته بود با عموی خویش هیرسا، در جشن مولود تیسا ،عموزاده ی فرخ پی اش، به زشتی سخن راند و هیرسا آن خردمند کهن سال را در میان برادران و برادر زادگان به تمسخر و سخره گرفت و از این کار او هیرسا بسیار پریشان گشت و بر پدر شکوه برد، ایلکین که سر از ستایش با خدایش بر می داشت از پریشانی هیرسا به شگفت آمد :
    تو را چه اینگونه پریشان کرده که در این نیک ترین روز ها سر به ریختن اشک در نزد من کرده ای؟
    چگونه شادی کنم در حالی که پسر ناهیرا مرا عتاب و خطاب می کند و بر من به زشتی سخن می راند و برادران بی هیچ سخنی از او می گذرند و حتی به او یاری رسانده و مرا به سخره می گیرند آنان به ظّن خویش گمان می برند من در پی نشستن و جانشینی شما هستم ؟آیا من چنین از شما در خواست کرده و در پی پادشاهی بر برادران خویشم ..؟
    پس از سخنان دیگر که میان آن دو گفته شد ایلکین تصمیم گرفت تا پیش از آنکه هر کدام از دیگر فرزندانش اشتباهی دیگر به راه دارند آنان را به راه آورد پس در جمع همه ی آنان سخن آورد که پس از مرگ او هیرسا بر برزها بزرگ خواهد بود چرا که در اجرای احکام بر تمام آنان اولی است همان گونه که در بلندی سالیان حیات برآنان پیشی دارد. لیکن نادین از این تصمیم بر آشفت و سخن از نپذیرفتن سخن ایلکین راند و خود را کفیل و بزرگ خواند و در آنجا دیدند پسران شمشیر پادشاهان را که به ان ارتیان گفته شد چرا که مانند آتش برا فروخته و آتشین مزاج می نمود ایلکین بر نادین خشمی سخت بر آورد و او را فرمان به خروج از شید داد تا مردمان شید بدانند خشم ایلکین توانی سخت بر آنان دارد پس نادین به خروج از شید مجبور کرد و نخستین رانده شده از شید ناهیرا گشت ، اما نادین از هیرسا کینه و عداوت سخت بر دل گرفت و چیزی جزء انتقام بر دل نگزارد و در اطراف شید ماند تا سخت از او انتقام کشد و تا کام دل بر نیاورد آرام ننشست. در انجام این عمل،نادین که هنر آهنگری آموخته از هایکا را بر تافت و شمشیری زخمت ساخت و در شبی که هیرسا در هیامان مشغول بود و پاسداری آن را بر دوش داشت بر فرق او کوفت و او را از پای در آورد لیکن ریختن خون هیرسا در هیامان او را اندازه نبود پس بر سینه او نشست و سر از تن پاکش جدا کرد و بر درگاه هیامان آویخت و کرد امری را که نهی گشته بود و آلوده ساخت هیامان و خاک شید را به خون هیرسا پاک ترین مرد برزها؛
    پس از آن خورشید چون خون از جایگاه خود بر آمد و بر ایلکین نمایان گشت تمام برزها در شید از این اتفاق به هراس آمده بودند تیسا چون پیکر بی جان و سر بر در آویخته شویش را دید بر پیکر هیرسا مدیحه می سرود و بر آسمان ها شکایت می برد چنان زاری می کرد که از زاری اش تمام شید به زاری آمده بودند و از فراق هیرسا سخت می گریستند لیکن حیات هیرسا مرد پاک برزها به پایان رسیده بود و دیگر به میان آنان با نی گشت ایلکین دانست چه بر روز هیرسا آمده و در پی نادین بر آمد لیکن نادین پس انجام این عمل شوم به همراه گروهی از برادرانش از شید گریخته بود ایلکین گروهی از مردمان شید را در پی آنان روان ساخت اما آنان دست خالی از تعقیب نادین و همراهانش بازگشتند . دگر باره هاوری به امر پرودگارش بر ایلکین متجلی گشت و او را امر به دفن پیکر فرزند داد و پس از آن با او گفت :
    نفرین بر فرزندان ناپاک تو که قداست و پاکی را به خون پاکترینشان پالودند و سری را بر هیامان زدند که هیامان را تا ابد سیاه پوش کند و خود را از شما و فرزندانتان دور کند و از شما ستاند ه شد این خانه مقدس و این سرزمین پاک ،پس آن را به آن که لایق باشد وعده دادیم و شما مخرب و مضرید بر سرزمین شید ای آموی ها ی که نامتان را ایزد نهاد بر شما ،تا یادگاری ابدی از این گناه نابخشودنی شما باشد ، فرزندانت را راهی کن و آنان را به حال خویش رها کن چرا که تو و همسرت را دیگر حیات طویلی نیست و از آن ما ساز شمشیری را که بعد تو کسی را لیاقت داشتن او نیست
    ایلکین بسیار گریست بر حال فرزندانش و طلب نمود تا لطفی دگر باره بر آنان گردد و ،فرزندانش را بی بزرگ و سروری از جنس بزرگی آسمانی رها نکنند و در ها رحمت آسمان بر حال آموی ها باز گشت و هاوری بر ایلکین گفت :
    باز گیر ارتیان را و بر پسران هیرسا بسپار تا بزرگی آموی ها بر آنان و خاندانشان باشد و این است لطف پرودگارت بر تو و فرزندانت ...
    ناهیرا سومین پسر ایلکین بود که در میان برادران خود از همه بیش تر در تلاش برای بدست آوردن مال و ثروت بود او را نه پسر و یازده دختر داده شد تا ثمره ی سرسختی او باشند ناهیرا مردی سخت سر و سنگدل بود و از همو فردی چون نادین پدید آمد و دیگر فرزندانش نیز چون نادین مردمانی سخت سر و مال اندوز و جاه طلب بودند و ناهیرا چندین نفرین از ایلکین را به جان خرید و در هنگام مرگ هیرسا بود که او به هنگام تدفین هیرسا سر طمع برداشته و در پی ارتیان و جانشینی ایلکین برآمد که ایلکین او را نفرین کرد و از شید راند :
    بر تو باد نفرین من که بهترین مردان ما سر به هیامان دارد و چون توئی که در میان ما باشد هرگز طعم لطف آسمانی را نخواهیم چشید به بیرون از این مکان مقدس بیرون شو و چون وحوش در پی غذا بر آی که تو را سیر کردن کاریست دشوار و تمام زمین از آن تو باد تا تطمیع کند حرص و آز تو را و تطمیع کنی زمین را از گوشت و خون و نجاست و او تو را در نیابد به هیچ وقت و مرگ را از آن تو نکند تا مگر وعده او بیایید و از تو جان ستاند که تو زشت ترین و ناپاک ترین فرزندان منی ای سیاه روی زشت کار.
    از نفرین آشکار ایلکین بر ناهیرا او را بسیار گران آمد و دل در گرو سیاهی و شور بختی نهاد و آنان که دل با او داشتند به راه واداشت تا دومین گروه از آموها باشند که پای از شید به بیرون نهادند اما ایلکین از عمل خویش پشیمان گشت لیکن ناهیرا سیاهی درونش را فرا گرفته بود پس دومین رانده شده به راه شد تا از شید خارج شود ، پس او را هزار کس همراه شدند و گروهی اندک از فرزندانش در شید باقی ماندند که آنان خود را شارو خواندند چرا که باقی ماندگان او و قوم او بودند . لیکن ناهیرا راه سرزمین طلوع خورشید را به امید دستیابی بر خورشید پیمود و پس از 20 روز مسافرت به جنوب رفت و به شبه جزیره بزرگی وارد شد که سرزمینی میمون و مبارک و پر برکت بود که در آن وحوش بسیار بود پس در آن سکنی گزید و آنجا را تائری وئردی نامید . ناهیرا در تائری وئردی ماند و هرگز تطمیع نگشت و آز او باقی ماند و مرگ او را تا هزاران سال در بر نگرفت.
    بر هیرسا طبق گفته هاوری پسران آمدند که نیکو منظر و خوش طینت بودند.
    در گذر سال ها دو کودک هایکا بزرگ گشته و جوانانی برومند و زیبا گشتند که تمام وادایان را به تحسین وامیداشتند لیکن چیزی بر هایکا آشکار گشت که او را تاب برید و آن مهر میان این خواهر و برادر بود که هایکا را بر هراس افکند اما عنان از کف او رفته بود زیرا که کیرمان طالب بیگرد بود و بیگرد نیز طالب او و هیچ کدام از وادایان را تاب تقابل با فرزند برومند هایکا نمی بود هایکا او را وعده به زیبا ترین دختران شرق و از نزد برادرانش داد اما کیرمان سخت بر خواسته اش پا فشاری می کرد چرا که پسر هایکا بود . هایکا کیرمان را از نفرین سخت و حرمت به پا داشتن احکام خواند لیکن او را لجاجت و خود کامگی در بر گرفته بود و بیگرد نیز خود را از آن او ساخت و شکستند حرمتی را و بنا کردند از اشتباهی بزرگ قومی زشت کار را .بیگرد و کیرمان از وادا گریخته و به سمت شمال رفته و در میان انبوه صخره ها و سنگ ها زندگی خویش را ادامه دادند پس هایکا به یاد آورد سخنان هاوری را که او هراساند از خروج از شید و گردن نهادن به امر پدر را بر او خواند لیکن او را شید تطمیع نمی کرد پس شورید پس هاوری بار دیگر بر هایکا فرود آمد و او را بشارت داد :
    وای برتو که نهراسیدی از نهی پدر و از خودکامگی تو چنین شد که حدود را شکسته و پای بر عرصه زشت کاری نهادی به یاد آور آن هنگام را که شما را نهی کرد از رفتن تا نشود و شکسته نشود این حدود ...و وای بر تو که این همه پلشتی و زشتی بر زمین پاک و تطهیر شده آوردی ... این سرزمین را دیگر پایه و اساسی خوب نخواهد داشت .و از پس سالیان زشت کاران بر آن مستولی گردند...و تو را وعده به جایگاهی پست در سرزمین جزا دهم که متعلق و از آن تو باشد.
    هایکا را عذابی سخت از این عمل و لجاجت در مقابل امر پدر پیش آمد ندامت در او بسیار گشت چنان که چون دیوان گان گشت و بسیار طلب بخشش می کرد و چندین ماه را بدین سان سپری کرد و سختی بسیار بر او گذشت و از عمق جان طلب بخشش نمود پس درب های آسمان به سوی بخشش او باز شد پس بر او درود فرستاد و او را بازگشت کننده نامید و او خوانده شد تا به شید بازگردد او به تمام وادا امر به بازگشت به شید داد لیکن آنان دیگر پیرو او نبودند مگر اندک فرزندانی از نیکان آنان پس گروهی کوچک از وادا برگشت کننده شدند تا شید مقدس را باز یابند .هنگامی که هایکا بر شید بازگشت جزء ایلکین پیر و معدود کسانی نیافت کسانی را و در شگفت شد و شرح ماجرا از ایلکین شنید هایکا را از کار نادین بسیار گران آمد و خواست تا او را به سزای کردار زشتش رساند لیکن ایلکین او را از انجام این امر منع کرد و ایلکین از دختران بازگشت کنند گان بر پسران هیرسا همسرانی عفیف گرفت و هایکا را فرمان به پیروی از بهامد و پاسداری از او داد پس از چندی هرسام نخستین بانوی آموی و عفیف ترین شان جان داد و در مزار خود به زمین سپرده گشت تا روز موعود و بازگشتش بیارامد و پس از او ایلکین را چندان دوام نیافت و او نیز در کنار هرسام به جایگاه خویش رهسپار شد و در پس مرگ ایلکین شید نیز رو به زوال نهاد و جان خویش را از کف داد و به برهوت بی آب و علف تبدیل شد.
    پس از آن فرزندان ایلکین هیامان و شید را ترک گفتند اما بهامد و سانان فرزندان هیرسا که به فرمان ایلکین صاحبان ارتیان از تمام عمو زادگان خویش جدا گشتند چرا که عمو زادگان شان آنان و پدر شان را مسبب همه مشکلات می پنداشتند پس بهامد و سانان و بازگشت کنند گان و گروهی کم از دیگر نوادگان ایلکین و به سمت شمال شبه جزیره شید رفتند در پس بیابان هایی که شید را از سرزمین های اطراف جدا می کرد به رودی که آن را تالای خواندند رفتند و در کنار همان سرزمین سکنی گزیدند بهامد بزرگ آنان گشت و به سبب درایت و ذکاوت مورد احترام همگان قرار می گرفت و هایکا را بسیار بزرگ می داشت و همواره در پس او و درایت اعمال را به انجام میرساند و این در پانصد و دهمین سال پس از آمدن ایلکین بود در کنار رود تالای شهری جدید بنا شد که نام آن را امان نهادند ، بزرگی بهامد و برادرش چندان دوام نیاورد پس از آن که هایکا بزرگترین یاور آنان در پانصد و بیست و سومین سال از آمدن ایلکین بر زمین از دنیا رفت بهامد و برادرش نیز چون هایکا در زندگی خویش به خاک سپرده شدند تا آنان که جانشین بر حق و بر پا دارندگان حق و احکام و عدالت بودند خانه نشین و به دور از جایگاه خویش گردند و مردمانی پست و فرومایه بر کرسی سلطنت بنشینند.
    چهار قوم دیگر از چهار پسر دیگر ایلکین بودند که هر کدام راهی را بر خویش برگزیدند . چهارمین پسر ایلکین را آپینتیا نام بود و پنجمین را آدی و ششمین را میکسا و آخرینشان را یادا نامید آنان چون دیگر برادران چنان از التهاب و سختی حیات نکردند . همواره از پیروان پدر خویش بودند و پس از ایلکین این سه تن و عده ای کثیر از فرزندان خویش به سمت سرزمین طلوع خورشید بار بسته روان گشتند و میکسا و عده ای دیگر به سمت غرب رفته و با گذر از تنگه ای باریک پا به سرزمینی نو نهادند که میان آنجا و وادا دریا فاصله انداخته بود پس زمین میان فرزندان هایکا تقسیم شد سرزمینی را که بهامد در آن بزرگی و سروری یافت را سرزمین میانه نامیدند آپینتیا و همراهانش در آن سوی تالای سکنی گزیدند و سرزمین وسیع را از ان خود کردند و در کنار سرزمین میانه همسایگانی مناسب بر آنان گشتند و بر یاد پسر ایلکین اقوامش آن سرزمین را آپینتیا نامیدند و تائری وئردی در جنوب شرق و کمی شرق همسایگی آپینتیا را در بر گرفته بود و شرقیان که دو پسر ایلکین سروری آنان را داشتند نام سرزمین شان را گوندَن خواندند که بر تمامی شرق استیلاء یافته بودند و پسران نادین که شمال را از آن خود کردند و بر سرزمین خود شمیلا نام نهادند و مردمان وادا در غرب بودند و همراهان میکسا در میان کوهها پناه گرفته بودند و بر سرزمین خویش هاران نام نهادند مردمان گوندن از آبادانی و مکنت شرق و هم آوایی زمین با آنان به سرعت رو به ازدیاد نهادند چون بذری که بر زمین پاشیده شود ، در زمان مناسب محصولی مناسب بر می گرداند. لیکن در سرزمین میانه بسیاری از بازگشت کنند گان از ضعفا و مغلوبین تالای شدند در حالی که پسران هیرسا سعی در یاری و برابری و مساوات میان تمامی آموی ها داشتند در میان عمو زادگان خود غریب و دور افتاده گشتند و پس از چندی آکو از فرزندان ناهیرا تخت گاه را به جبر از بهامد ستانده و خود بر اریکه قدرت دست پیدا کرد و فرزندان بهامد نیز بدین منوال از نکاح با دیگران منع گشته با عمو زادگان خویش فرزندان سانان پیوند کردند و خود را از همه آموها ناخواسته جدا کرده و چنان شد که تبار خویش را از تمامی آموهای دیگر جدا ساختند و آموها آنان را آرون نامیدند . آرون ها در همان سرزمین میانه و آپینتیا پراکنده شدند و ارتیان را در کف گرفته و منتظر موعودی برای به دست آوردن اریکه قدرت شدند . همه مردمان سرزمین میانه در آئین ایلکین بودند و چون پدر حقیقت را پیروی می کردند و بر احکام پایبند بودند اما آنان نیز چون دیگر اقوام آموی ها روبه کثرت نفوس نهادند فساد در میان آنان چون دیگر اقوام گسترش یافت و نسبت به اصل و مبدا جاهل گشتند و پسران آکو سرزمین میانه را در میان بارو ها و حصار ها بردند و سربازانی از میان مردمان برگزیدند و پادشاهی را بر زمین آغاز کردند و از آن پس زمان را به سالیان پادشاهی شناختند که برابر با هفتصد و بیست و سومین سال آمدن ایلکین می بود .
    در وادا پس از جدایی هایکا از آن سرزمین سختی و مشکلات بر وادایان فرود آمد و زمین به امر صاحب خویش سختی و عداوتی سخت را بر آنان آشکار کرد ، چنان این سختی وادا و وادایان را فقیر و گرسنه کرد که مردمان وادا از بی غذایی به یکدیگر تعرض کرده و قصد جان همدیگر را میکردند و بسیار از آنان را بدین گونه جان از تن برون شد در سیزدهمین سال پادشاهان کیرمان از سنگ لاخ ها خویش به همراه فرزندانش برون شد و بر وادا تاخت و بی هیچ پایداری بر وادا استیلاء یافت و وادا را به زیر یو غ خویش در آوردند پس دگر باره آشکار شد اخبار آسمان ها بر زمین .
    پس کیرمان دومین پادشاهی را در وادا بر پا ساخت او را نخست رفع نیاز مردمانش بود و آنان را آموخت تا بر دریا گام نهند و دریا را مسخر آنان کرد تا چون پدر پیش گامی در چیزی را بر مردمانش آورده باشد و چون وادایان را هنر آهنگری بسیار بود که حاصل زحمات هایکا بود و در میان شان پراکنده گشته، و پولاد در دستان شان چون موم بود به کف آوردند سلاح ها برنده و تیغ های خون ریز را، به سرعت سربازانی قوی و مردانی جسور گشتند ،سربازانی از جنس پولاد و سنگ که هیچ چیز جلودار آنان نبود مگر دستان کیرمان .
    پسران کیرمان نیز به خواهران خود اکتفا کردند و با همسری آنان رضایت داشتند و این امر شنیع را افتخار خود می پنداشتند چرا که خون خویش را پاک و قدیس می شمردند لیکن آنان نفرین شدگانی ابدی و زشت کردار بودند که گمراهی و فساد را با خود پیوند زده بودند و زمین جزا در ولع بلعیدنشان در تب و تاب بود و می سوخت و چنین شد که پادشاهی تنها در نزد خودشان باقی می ماند پس کیرمان به یاد نخستین هم بستری اش با بیگرد در میان سنگلاخ هایی پترا شهری را بنا نهادند با نام پترا که دژی پولادین بود در بلندای پترا سنگین ، تا یاد آور آن روزها بر او و فرزندانش باشد چرا که فرخنده ترین روزها بر آن خاندان بود .پترا شهر پولاد و سرسختی بود که تمام وادا و اطرافش را در پناه گرفته بود چنان بر آن شهر برج و بارو برافراشته بودند تا هیچگاه نلرزد و همواره پناهگاه آنان باشد و در های پترا برای پسران کیرمان حکم حیات و پادشاهی را داشت.
    کیرمان چون از سرزمین خویش و اطاعت وادا مطمئن گردید نخستین شعله جنگ را بر افروخت . در سال دویست و بیست پادشاهان کیرمان که آخرین کار زندگی اش بود از دریا گذر کرد و بر هاران هجوم برد و در همان جا به دست مردی از هاران سرش به یغما برده شد تا انتقام خون مردمانش گرفته شود و از این عمل فرجامی سخت بر هاران آمد پس سربازان به امر پادشاه جدید زیادت مردمان هاران را به بردگی بردند و حراج گشت زنان و دختران شان بر حرم های بزرگ خاندان کیرمان و مردان را چون حیات به کهنسالی بود سر بریدند و جوانان را به بردگی بردند مگر کمتر کسانی که از هاران گریخته و به سمت جنوب کوچ کرده بودند پس هاران را با خاک یکسان ساختند.
    پس از رفتن مردمان غرب از هاران بازماندگان به سرزمین خویش بازگشتند الا معدودی از آنان که در میان انبوه جنگل ها ی آن سرزمین وسیع جای گرفتند چنان در آنجا ماندند که در هیچ کجای تاریخ نیامدند و هیچگاه پای بر عرصه حیات بزرگان اقوام خویش ننهادند پس مردمان بازگشت کننده به هاران آن سرزمین را اینبار به گونه ای دیگر به شکوه و جمال ساختند و افزودند برج و بارو و بر تافتند سلاح و سربازانی نو را تا دگر باره این بلا بر آنان نازل نگردد.
    نادین پیر چون قدرت روز افزون وادا و پادشاه نو رسیده اش را دید بر او متمایل گشت و او را ترغیب بر جنگ در سرزمین میانه کرد لیکن پادشاه نو را چندان دوامی نبود چرا که پسر ش ائتکین بر پدر شورید و پدر را در همان پترا به جرم قتل های بیشمار و ستم هایش بر دار کشید.
    ائتکین پادشاه نو رسیده ی شور بخت چون پدر در اندک زمانی مخالفان بیشمار یافت پس او نیز چندان دوام نیافت چرا که برادر دیگر او را سرنگون ساخت و او نیز بدین منوال سرنگون گشت تا وادا را آشوبی سنگین فرا گیرد در سرزمین میانه پس از آکو تنها پسرش بر تخت نشست و دختران بیشمارش را به همسری بزرگان طوائف گوناگون سرزمین میانه در آورد تا پسرش با قدرت بر سلطنت تکیه کند و همین گونه شد و او سلطنتی استوار یافت لیکن سرزمین میانه نیز در پس پسر آکو به نابودی نهاد چنان که هر گروهی خود را محقّ و جانشینی ایلکین میدانستند و سر به دست آوردن این جانشینی بدونه ارتیان خون بسیار ریختند و پادشاهی هرج و مرج از غرب به سرزمین میانه راه یافت جزء خون کسی را پادشاهی دیگر نبود هیچ کس را بر دیگری تسلط نبود و هیچ کدام پایه و اساس نیافت .
    سالیان سال در این دو پادشاهی هیچ کس بر تخت ننشست مگر آنکه خونش بر زمین ریخته و حیات خویش را از کف داده باشد تا اینکه در وادا و از میان نوادگان خاموش کیرمان که جرات بر تخت نشستن نداشتند کسی از سخت دل ترین و لجام گسیخته ترین شان در پس سال ها به یغما رفتن خون های خویشاوندانش ، بر وادا تسلط یافت.
    پس از به تخت نشستن بر تخت سلطنت وادا تمامی آنان را که هوای سلطنت یا کور سوی از امید بر تخت نشستن شان بود را ذبح کرد و سرهاشان را در ارابه ای در میان مردمان وادا گردانید تا مردم را از هراسناکی خویش آگاه سازد از فرزندان کیرمان کسی نماند مگر او و خواهری از خواهرانش که چون کیرمان بر خواهر تسلط یافت و او را بر همسری خویش برگزید و دوباره بر احکام پای نهاد و سلطنت بر وادا را با خون و معصیت بر پا داشت،لیکن او را بیش از وادا طالب بود و مملکتی عظیم را در زیر یوغ خویش میخواست پس پسران نادین را با خویش همراه ساخت و بر آنان وعده ارتیان را داد که نادین همواره خواهان ان بود. او سرزمین میانه و تالای را سرزمین مقدس خویش می خواند و خواهان آن سرزمین و آپینتیا بود پس بی هیچ مقاومتی سرزمین میانه بدونه پادشاه را در هم پاشید و بردگان بسیار از مردمان آنان گرفت پس چشم بر آپینتیا دوخت لیکن آپینتیا سرزمینی بود با مردمانی غیور و سر سخت که کمتر کسی را توان و یارای جنگ با آنان بود پس متحد او نیز با صف هایی از لشکریان بیشمار در کنار مرزهای آنان چادر زدند و پادشاه آپینتیا از این عمل هراس بسیار آمد لیکن شورای پادشاهی او را به خود آورد و سپاهی عظیم از آپینتیا بر شمال و در کنار دریایی بزرگ فرود آمد چنان که پسران نادین صفوف خود را به عقب بردند تا از چشمان آنان دور گردند و منتظر سپاهیان وادا گشتند تا آنان را در مقابل سپاه عظیم آپینتیا یاری رسانند سربازان وادا و پسران نادین بر مردم آپینتیا به چشم مردمانی عجیب نگاه میکردند و آنان را آموتان می خواندند پس در میان سربازان شور شعف افتاد تا سرزمین مقدس را از آموتان ها باز پس خواهند گرفت و ارتیان شمشیر پادشاهان را از آرون ها باز پس خواهند گرفت و پادشاهی بر حق خویش را در تمام زمین بسط خواهند داد پس جنگی خونین میان آنان در گرفت و سربازان بسیاری از وادا جان خویش را از کف دادند و پسران نادین همه از پای در آمدند و پیروزی بر مردم آپینتیا لبخند می زد تا آنکه پادشاه آپینتیا به نیرنگ کشته گشت و مردمانش بی هیچ رهبری به کام مرگ رفتند و سرهاشان را به ارابه ها کردند و در آپینتیا گردانند تا برده و بنده ظلم پیشگان وادا گردند پس پاره پاره شده سرزمین بهامد و سانان در چنگال وادا و وادایان افتاد تا تخمی که هایکا بر زمین کاشت و برداشت آن تمام مردمانش را به چاه گمراهی افکند و او رواج ساخت نکاح بیشرمانه خویش را در میان مردمانش ،پس پاره پاره کرد احکام را که به واسطه هاوری از آسمان بر آنان فرود آمده بود .
    مردمان سرزمین میانه و آپینتیا در پی این اوامر بی هیچ تلاشی تسلیم گشتند و راه را بر وادا و وادایان باختند و تسلیم شدند تا حتی آن پاره احکام را که میان شان قرب و بزرگی داشت را به باد فراموشی سپارند و از دل هایشان بیرون شد یاد آن روز که خواهند رفت از روی زمین و در میان گذشتگان شان گام خواهند برداشت،پس آرام آرام در پس سال ها گذر زمان هویت و آیین خویش را گم کرده و تاریخ شان جزء به داستان ها نیامد و خود دیگر از وادایان گشته بودند و آئینی نو بر پا بود تا مردم را از حقیقت دور کرده و گمراه شوند.بودند پسران آرون ها در میان مردمان سرزمین میانه و آپینتیا که راه حقیقی را در دست داشتند و در میان مردم از جلال و شکوه برخوردار بودند و در میان شان کسی بود که در آپینتیا می زیست همراه داشت شمشیر پادشاهان ارتیان را،پس آگاه بود از زمان خروج برای یافتن پادشاهی حقیقی که از مایملکش بود
    در سال نهصد و بیست و دومین سال پادشاهان بر خواست پسر آموی از میان آرون ها تا قیام کند بر ظلم و ستم بیشمار وادا و استقلال آموتان ها را طالب شد این امر در زمانی به وقوع پیوست که در هاران نیز غوغایی بر پا گشته و ساز و برگ از جنگ از میان مردمان شان بر وادا بلند گشته بود تا انتقام خون رفتگان شان و اقوام در اسارت شان بگیرند و هارانی های برده نیز سر به شورش نهادند و پیکره پادشاهی پارلا ، پادشاه وادایان را لرزاند پارلا سعی در فرو نشاندن خشم هارانی ها نمود لیکن شورشی عظیم بود که تمام وادا را لرزاند و کائن از آرون ها ارتیان به کف گرفته و آپینتیا به کمال و تمام سربازان آن شاه تاجدار بی تاج شدند که سپاهی عجیب و نیرومند داشت هر چند سلاحی در کف نداشتند اما میدانستند که پادشاهی عادل و منتخب از سوی آسمان ها دارند پارلا چون توان مقابله با او را ندید پس بخشید تمام آپینتیا را بر او تا پادشاه آن باشد و کائن پادشاهی از حق بر افراشت و نریخت خونی دیگر را و بسنده کرد بر آپینتیا؛
    پس در آپینتیا کائن در سرزمینش احکام فراموش شده ی ایلکین را بر پا داشت و جاری ساخت تا مردمانش به واسطه ای آن احکام حفظ گردیده و خاک و زمین بر آنان روزی دهد و پاک گردانید دامان مردمانش از هر زشتی و پلشتی ،پس بر سرزمینش آبادانی و نیکویی هویدا گشت و بر مردمانش افزوده شد و بر آنان سالیان طویل زندگیشان چون گذر باد بر زمین می گذشت و زمان گذر کرد تا هشتمین پادشاه از فرزندان کائن در آپینتیا بر تخت نشست کارمای جوان همسری زیبا رو از میان عمو زادگان آرون خویش برگرفت نیک سرشتی همسرش و پاک طینتی خود او ، آنان را پادشاهانی نیکو مورد قبول مردمانشان ساخته بود لیکن آنان را در گذر زمان کودکی نیامد تا اینکه ایزد بر آنان راه گشود و نخستین فرزندش که پسری بود بر او عطا شد و هاونی در صد و هفتادمین سال سلطنت کارما ( 1537 پادشاهان) متولد شد و ولیعهد گهواره نشین سلطنت آپینتیا گشت و در صد و هفتاد و هفتمین سال سلطنت کارما (1544پادشاهان) همسرش دومین فرزند او را آبستن شد.این نوزاد را پیش از آمدن سرگذشتی عجیب رقم خورد و در حالی عجیب پا بر عرصه حیات نهاد و در وجود نوزاد قدرت هایی بود که کائن را به هراس آورده بود پس تصمیم داشت برای محافظت از جان نوزاد و همسرش آنان را به پلامال در دامنه کوه پلامال رهسپار نمود که در نزدیکی تالای بود و هاونی نیز در کنار مادر به همراه کاروان به سمت پلامال رهسپار گشت و خود پادشاه در آپینتیا ماند لیکن بهترین و بزرگترین سردارش را با عده ای زیاد با آنان رهسپار پلامال ساخت ترمته پادشاه تازه رسیده وادا از این عمل کارما باخبر گشته و با سپاه کثیری برای عظیم ترین ضربه ای که می توانست بر آپینتیا وارد سازد به راه شد ملکه کائن در رویایی قبل از میلاد کودکش ، ایلکین را در خواب دید که او را در حالی به سمت خود می خواند که در کنار هیامان نشسته بود ملکه از شکوه آبای خویش به حیرت آمده بود و ایلکین که به او چشم دوخته بود:
    بانوی کائن ای دخترم هدیه ای برای تو آوردم .
    برخواست و دختری زیبا چهر را از گهواره ای بیرون آورد و در آغوش او نهاد :
    این دختر زیبا چهره توست که ...
    در چهره ی زیبای ایلکین نگاه می کرد که دختر از میان آغوشش گم شد و ایلکین گردنبندی در میان مشت های ملکه نهاد :
    نام زیبایش آروشا بگذار و او را حفظ کن و دوستی میان برادر و خواهر نگاه دار که اوست حافظ خواهرش...
    پس از رویایش برخاست و در کفش یافت گردنبندی که هدیه ایلکین بر او بود و در همان صبح قبل آمدن خورشید دختری تابناک مولود گشت و زمین را به نور خویش روشن کرد پس تمام کاروان به شوق آمده بودند هاونی با شوق خواستار دیدن مادر و خواهر بود لیکن سایه سیاه و شوم ترمته بر آنان تاخت و گروه گروه مردمان کاروان را در هم شکست و ملکه آپینتیا دخترش آروشا را به ندیمه ای سپرد تا از معرکه بگریزد و خود توانی برای پیمودن راه نداشت ماند تا جان از کف دهد هاونی بر اسبی روان به میدان نبرد شد لیکن تالای او را در خود فرو خورد و مادرش که ناظر پهلوانی ها کودکش بود شمشیر به کف گرفته و بر اسب نشست در حالی نزار ، و تاخت بی هیچ ابائی بر مردمان سخت سر وادا و خفت در خون پاکش.و ترمته امر کرد بر بریدن سرش و فرستادن بر کارما.لیکن آن ندیمه گریخت به معجزه از هنگامه نبرد به سختی و رساند کودک را به آپینتیا و در نزد پدرش که فرو شکسته بود از این داغ های بی انتها و چشمانش روشن گشت از فروغ بی مثال کودک دلبندش شاهزاده بانوی آپینتیا . و زمان او را به بال و پر خود بزرگ کرد و او را زیبا و بارور ساخت به محبت پدرش ،پس صوتی دل انگیز و چهره ای آفتاب گون در میان حصار های کاخ کارما پدیدار گشت که همه آپینتیا را مجذوب خویش کرده و سخن از او از آپینتیا برون رفته و به تمام آموها رسید تا بداند زیباترین و پاک ترین شان از آرون ها و در آپینتیا خانه دارد .
    صدای دلنشین آروشا شاهزاده ی زیبای کائن به گوش می رسید که با خود سخن می گفت با اینکه زیبایی کلامش همانند چهره اش همگان را مسحور خود می ساخت لیکن حال خود دچار اضطراب و تشویش شده بود،زیبایی وصف ناشدنی که شاهان و شاهزادگان زیادی را خواستار او کرده بود از گوندن و از شمیلای نو بنیاد ، بودند کسانی که به طلب او آمده بودند.
    کارما ی پیر نیز می خواست هر چه زودتر آروشا همسر یکی از بزرگان و یا شاهزادگان شود به جزء پادشاه یا شاهزادگان وادا ،پس از گوندن تنها پسر هیدرا به طلب آروشا آمده بود پس طلب دیدار آروشا را با اذن کارما کرده بود که کارما نیز با او موافقت کرده بود اما آروشا از این دیدار سر باز زده بود که به جبر پدر می بایست دل به دیدار و همسری او میداد .پس تئوروی او را دید.آروشا خویشتن را حفظ کرده و در مقابل کینه ای که ناخواسته از این مرد شوم بر دلش نشسته بود هیچ نگفت .او را مردی سترگ و بلند بالا یافت ، بی صدا و آرام راه می پیمود و به او نزدیک می شود آروشا با دیدن تئوروی بر سمتی که دریاچه بزرگ بود رو کرد و بدانجا چشم دوخت .شاهزاده گوندن علاوه بر بلندی اندام شیطنت بسیار در سر داشت در کنار آروشا ایستاده و خواست چهره ی او را از نزدیک ببیند و دست به سمت صورت او برده که آروشا با حرکتی سریع سر به آسمان برد و ابرو در هم کشید و راه بازگشت را در پیش گرفت :
    سوگند به پادشاه آسمان که زیباترین بانوی جهان شما هستید ...
    آروشا او را ترک گفت و به سرای خویش بازگشت شاهزاده گوندن نیز به سرای خویش برای استراحت رفت در عالم رویا تمام سرزمین ها در چنگ او گرفتار آمده بودند و تمام اقوام از برای او خراج آورده بودند و بانوی زیبای آپینتیا در کنار ش با زیباترین لبخند ش پذیرای او بود و تاج پادشاهی آپینتیا را به او پیش کش نمود . ناگاه آسمان بر او خشم گرفت و مردان خراج گذار شمشیر های عریان شان را به آسمان بردند و اطرافیانش را مثله کردند و بر زمین انداختند و بعد از آن رو به سوی او و همسرش کردند او را دست بستند بی آنکه او از جای بجنبد و بر همسرش تاختند و هیچ نتوانست کند.
    از رویای شومش برخواست و دانست در خواب هم لایق داشتن همسری چون آروشا نیست .و در حقیقت هم او لیاقت داشتن همسری چون آروشا را نداشت، این را خوب میدانست چرا که او را در خفا همسری بود که در پس خواستار شدن شاه هیدرا بر خواستگاری از آروشا و سلطنت بر آپینتیا همسر و خاندان همسرش را از میان برد تا با آرامش و بی هیچ دردسر بر آروشای زیبا و آپینتیای باشکوه سروری یابد پس بر غلامی وفادار امر کرد تا همه کسان همسرش و خاندانش را از میان بردارد .از میان قتل عام آن خاندان تنها کودک شاهزاده گوندن به واسطه ی ندیمه ای نجات یافت و کنزوس برادر همسر شاهزاده که در آن زمان رانده شده ای از خاندان بود و در تائری وئردی سکونت گزیده بود و در پناه ناهیرا آرام گرفته بود ، به ناهیرا پادشاه نامیرای تائری وئردی برای محکم تر ساختن چرخ سلطنت کمک میکرد.پس ندیمه کودک را به او رساند و شرح داد بر او داستان جان دادن مادر کودک را، کنزوس خواهر زاده اش را بر گرفت و به وادا و در نزد ترمته پناه گرفت و داغی بزرگ از تئوروی بر دل گرفت.
    اما در آپینتیا کارما بی هیچ خواستی از جانب آروشا، او را تسلیم و همسر تئوروی خواند لیکن در هنگام مراسم ازدواج آن دو در اوج ناباوری مردمان خبر قتل هیدرا ،تئوری را به گوندن خواند ،او برای گرفتن تاج قبل از تمام برادران به گوندن تاخت .این خبر به همه جا گفته شد و به کنزوس که در دربار ترمته بود نیز رسید. او در گوش ترمته از تئوروی و فریب کاری اش و نیت او برای پادشاهی جهان گفت ،از کشیدن نقشه برای نابودی ترمته گفت و شاهد را ماجرای قتل خاندانش ساخت و از همه بیش تر از زیبای و بی تمثیلی آروشا با ترمته گفت تا او را شیفته زیبایی ها آروشا کرد و ترمته را به آن واداشت تا عکس العملی از خود نسبت به اعمال تئوروی انجام دهد و دست از این خواسته بر نداشت تا اینکه ترمته را با سخنان کنزوس تاب و توانش را از کف داده و سخت خود را در خطر دید و بیش از هر چیز دلبسته چهر نادیده ی آروشا گشت پس بر آن شد تا آروشا از آن خویش کند و ترمته از برای این کار آخشتی را که از نزدیکترین سردارانش بود امر به آن کرد پس آخشتی سردار سپاه وادا اطلاع یافت از حرکت آروشا به سمت گوندن در خفا ،پس او به همراه کنزوس راهی آپینتیا گشتند تا آروشا را از میانه راه گوندن باز گرداندند و به نزد ترمته در پترا پایتخت وادا برند .
    کاروان همراهی آروشا سه ماه پس از به تخت نشینی تئوروی به سمت گوندن به راه شد تا او را در نزد همسرش ببرند پس با شکوه تمام آپینتیا و کارمای پیر را در پس سر وانهاد و به گوندن سرزمین پاره های خورشید روان شد.لیکن در سومین شب حرکت کاروانیان آخشتی و کنزوس برآنان شبیخونی هراسناک زدند و بریدند گلوها ،و پاره کردند سینه های سربازان را ،و بیرون کردند قلبهای تپنده را از سینه ،تنها آروشا و ندیمگانش طعم حیات را از پس آن شبیخون چشیدند پس آروشا و ندیمگانش را به سمت غرب تالای و وادای مخوف و در نزد ترمته بردند ،و آخشتی در راه وادا بسیار از بانوی جوان مراقبت می نمود و در دل هوایی عجیب از او داشت که او را جلب آن بانو می نمود پس او سخت حراست می کرد آروشا را از سربازان و اعمال دون شان آن بانو ،آروشا، در دومین روز حرکت به سمت وادا دانست بر او چه واقع گشته است و بسیار هراس بر دل او نشست به متانیوا دایه اش پناه برده و از بخت گله می کرد پس در وادا سکونت گزید و ترمته چهره او را بی هیچ حجابی دریافت و در همان جا ترمته بر بستر آروشا راه یافت و در او نطفه ای ناپاک چون خود کاشت و چون آروشا ظهور آن طفل را در خویش می دید ، از این غم هر روز ضعیف و ضعیف تر می گشت و این نطفه ناپاک سر آغاز نبرد های بی پایان در کائن و گوندن گشت.
    در نزدیکی تولد کودک آروشا نایب السلطنه آپینتیا با نشان ایلکین ظهور کرد و کارمای پیر را به شگفت آورد .پس از آن هاونی شرح حال خواهرش را جویا شد و بی درنگ بر گوندن نامه نوشت و از تئوروی خواهان نبرد با ترمته گشت پس در شب مولود گشتن کودک جنگی عظیم در آنسوی تالای در دشت عظیمی کنار دریاچه شتاو برپا گشت و در همان هنگامه جنگ بود که کنزوس بر آروشا دست یافت و او را مقتول ساخت و نوش کودکش کرد خون مادر نحیفش را ،تا انتقام خون خاندان خویش را از او هم ستانده باشد.
    پس از آن کودک آروشا در خاموشی و پس پرده ها به حیات ادامه داد لیکن نه در دامان پدر بلکه در دامان کنزوس که داستان هایی عجیب در گوش او نجوا می کرد. کنزوس میدانست که او را بختی عظیم همراه است پس دو کودک نزدش را برادر خواند تا خواهر زاده اش نیز از بزرگی فرزند آروشا بزرگ و سرشناس گردد.
    در عظیم ترین نبرد آن روزگار که تئوروی و کارما و شاهزاده هاونی به آنسوی تالای رفتند که در کنار شتاو صورت گرفت در آن جنگ عظیم هزاران هزار سر جدا شد ، تئوروی جان از کف داد و سرزمین و اوهامش به تاراج رفتند کارما شاه پیر نیز از سلطنت خلع گشت و داغدار دوباره فرزند دلبندش گشت و با شنیدن سرگذشت آروشا خود خواسته بر مرگ سلام داد و در هنگام مرگ آخرین پادشاه به حق ارتیان نیز از میان آموها برداشته شد و به واسطه هاوری بر آسمان برده شد.
    چوپان زاده ای بر جای او بر آپینتیا تسلط یافت که دست نشانده ترمته در کائن بود و تاج و تختی که به زحمت بزرگان آرون ها از چنگال وادا رهایی یافته بود او به ترمته وانهاد چوپان زاده زیادت آرون های ساکن آپینتیا را بر دار کرد تا عبرتی برای مردمان آپینتیا باشد.و شجاعت و بزرگی آرون ها را در هم شکست تا دیگر کسی را قدرت بر پا ساختن درفشی برای دایه ی پادشاهی نباشد.
    کودک آروشا را دئورانه به معنای خونخوار نامیده بودندش که تولدش مرگ بیشمار پدید آورد و نخستین قربانی او مادر جوانش بود .کنزوس آن دو کودک در نزد خود نگاه داشت و در گوش دئورانه داستان از عجایب گفت و او را شاهزاده ی تمام سرزمین ها آموی ها خواند و همان شد که کنزوس از او انتظار داشت و دئورانه در همان آغاز حیات چشم بر جهان و جهانیان دوخت تا بر او تسلیم و برده باشند.اما کنزوس آن دو کودک را چندان نتوانست در وادا نگاه دارد ترمته از فارق شدن آروشا مطلع گشت و در پی او و کودکش برآمد و به همراه آنان به گوندن رفت تا از نام خاندان خویش بهره گیرد و آسایش بیشتر داشته باشد و دور از چنگال ترمته باشد .در گوندن کنزوس دئورانه را به ثروت و مکنت بزرگی رساند و از او مردی سخت سر و بلند پرواز ساخت و پس از مرگ کنزوس که خود دئورانه دلیل آن بود برادر خوانده اش را با خود همراه ساخت تا بزرگان و درباریان گوندن گردند لیکن خاندان پادشاهی گوندن چندان اعتمادی بر بیگانگان نداشت و دئورانه چندان نتوانست بر مقامات آنجا دست رسی داشته باشد .پس به شمیلا ی سرد رفت و در اندک زمانی به واسطه ثروت به جا مانده از کنزوس به دربار پادشاه رفت و توانست از بزرگان شمیلا گردد.
    او را بزرگ بودن در پادشاهی ای چون شمیلا کفاف نبود پس به مدد مردم ناراضی شمیلا بر پادشاه شمیلا شورید و او را بی درنگ کشت و از سر او بر خود سپر پرداخت تا هراسناکی خویش را به رخ عالم کشد .مردم شمیلا از این امر ناراضی و متمرد گشتند پس دئورانه شمیلا و مردمان متمرّد ش را بسیار سخت کیفر داد و از هر خانه در آن سرزمین تنی را از میان برد .تا یادمانی از قدرت طلبی و سخت دلی او باشد . چون از شمیلا و وفاداری مردمانش و مطیع بودن سربازانش اطمینان حاصل کرد زمان را از کف نداد و بر آپینتیا حمله برد تا سرزمین و قلمرو خویش را بزرگ تر کند.
    پادشاه آپینتیا چون خبر از یورش نابهنگام پادشاه نو ظهور با خبر گشت بر مردم آپینتیا امر کرد تا به مقابله با او برخیزند اما دئورانه چون این خبر را شنید و از احوال مردم آپینتیا در غیرت و میهن دوستیشان با خبر گشت پس نام و نشان مادر را در میان مردمان آپینتیا پراکنده ساخت و آنان چون از این امر آگاه گشتند با آغوش باز پذیرای نواده کارما گشتند و سرزمین شان را به او وا نهادند تا پادشاهی از دست رفته ی شان را باز پس گیرند دئورانه از احوالات مردم آپینتیا چون مطمئن شد سپس بر آپینتیا و پادشاهش هجوم برد و پادشاه آپینتیا چون خود را تنها یافت به ترمته تمسک جست و آپینتیا را رها کرد ترمته چون دانست دئورانه از اوست بر او سخت نگرفت و آپینتیا را بر دئورانه واگذاشت .اما دئورانه بر آپینتیا نیز راضی نبود و بیش از آن دو پادشاهی باستانی را می خواست پس بر پادشاه وادا ترمته پدرش امر کرد تا یا پادشاه خوانده ی آپینتیا را به او تسلیم کند یا اینکه با او وارد جنگ خواهد شد ترمته چنین چیزی را انتظار نداشت و کبر بسیارش او را آزرده خاطر ساخت و ترمته او را امر به خالی کردن آپینتیا و باز پس دادن پادشاهی به پادشاه بر حقش خواند .
    پس دئورانه پادشاه آپینتیا را بهانه ای برای نبرد با وادا کرد او نیز چون کارما پای از مرز به برون نهاد و مردمان آپینتیا در کنارش چون شیران مراقب بودند تا انتقام کارما و شاهزاده هاونی و خاندانشان را از ترمته بگیرند ترمته خود به جنگ نرفت و آخشتی را به جنگ فرستاد در آن جنگ عظیم روزگاران دئورانه بر هیچکدام از سربازان رحمی نکرد و به تمام و کمال همه را از دم تیغ گذراند و آنان را مثله کرد و هر تکه از اندام هایشان را بر ارابه ای روان به سوی امان کرد و برآنان امر کرد تا دیهیم پادشاهی او را بپذیرند و خراجگذار پادشاهی او گردند . در آن جنگ ترمته را در ترسی بزرگ فرو برد چرا که آخشتی را از میان برد و سر او را به یادگار از آن خود کرد و در کنار سر پادشاه شمیلا آراست و سپری بد منظر بر خود پرداخت. او را سواری دلیر و امیری بی رقیب می خواندند و بردگان او را ناجی خود از چنگال مردمان سختگیر وادا و گوندن می دانستند.دئورانه وادایان را از آن سوی تالای نیز راند و تا راستای تنگه هاران عقب راند .پس پادشاهی بزرگ بر خود فراهم ساخت لیکن برادر خوانده اش که بزرگترین امیرانش بود بر او شورید و طلب تاج کرد که او را نیز مرگی رقت بار در بر گرفت .پس دیگر وادا خاموش ماند لیکن دئورانه میدانست او را توان بیش تر پیش رفتن را ندارد و اگر چنین کند ترمته را به جنگی عظیم خواهد خواند .در پس آن پیروزی از امان نیروی بسیار یافت.توجهش جذب گوندن و ثروت های عظیم آن شد و در حالی که در گوندن میان شاهزادگان بر جانشینی اختلاف بسیار بود بر گوندن تاخت و سربازانش را چون برگ های پائیزی اسیر باد بر زمین ریخت و گوندن را قلع و قمع فجیع کرد چنان که دیگر دختری در میانشان نماند و مردان بسیار مثله و افتاده از مردانگی شدند و در شهرهایشان جوی های خون به راه شد و در قصر پادشاه خون تا زانوی دئورانه را می پوشاند و زنان شان را به حریم مر دانش سپرد تا زشت کاری خود را به اعلا خود رساند و چنان آن سرزمین را با خاک یکسان نمود که دیگر هیچ گاه آبادانی از مردمان آموی به آنجا نرسید.
    تنها سرزمین که مانده بود ایمن از دراز دستی دئورانه، پادشاهی ناهیرا بود که مرگ هرگز او را در بر نگرفته بود و دئورانه از پس گوندن ویران شده آن سرزمین را رها ساخت و به تائری وئردی تاخت تا مالک تمامی مایملک پدرانش باشد پس ناهیرا را از سلطنت طویلش رها ساخت و ناهیرای بی مرگ از ترس جان به گوندن رفت و چون آنجا را مناسب و در خور حیات نیافت از برای نجات جان از تنگه ای در شمال شرق به سرزمین فراموش شده رفت.
    دئورانه از جنگ های بیشمارش و کشتگان این جنگ ها دست شست و به آپینتیا رفت و دیهیم پادشاهی اش را بر سر نهاد تا دمی از حیاتش را با آسودگی خیال بگذراند. اما او را چندان دوام حیات نماند چرا که پسر بزرگترش به همراه برادرانش بر او شوریدند و دئورانه سردار دلیر که در حال فکر برای نبرد و ریختن خون ترمته بود مجال حیات نیافت و جانش را از کف داد. پسرش چون پدر نبود هر گروه از مردمان را که تاب حیات در آپینتیا و زیر یوغ حکومتش نبود رها ساخت تا بر پا دارند پادشاهی خویش را او دوباره و تنها بر شمیلا و آپینتیا و سلطنت یافت و دولتی نو ظهور در سرزمین میانه کاخ سلطنت خویش را در امان بر پا داشت. و بر تائری وئردی و گوندن شاهزادگانی آرام نهاد تا پرچم جنگ را بر پا ندارند و بر او و اعتمادش خیانت نکنند و برای صلح میان مردمان شمیلا و آپینتیا در میانشان پیوندهایی خونی برقرار ساخت تا معاهده صلح و تضمین کننده وفاداری آنان بر یک حکومت باشد.
    ترمته سالیان سال در انتظار بود تا سرزمین های از دست رفته ی سلطنتش را باز پس گیرد و چون سکوت و آرامش پسر دئورانه را دید هر از چند گاهی بر سرزمین میانه هجوم می آورد تا آن سرزمین را زیر یوغ خویش گیرد لیکن با شکست باز می گشت و پسر دئورانه در مقابل این امر بسیار گذشت نشان داد و ترمته را آزاد گذاشت تا بر سلطنت خویش ادامه دهد اما نارضایتی مردمان وادا او را از ادامه پادشاهی بعد از درهم شکستن های بسیار واداشت و پادشاهی او در هم شکست و به چندین پادشاهی تبدیل گشت و ترمته را به شهرهای پترا و وادا بسنده بود.
    پسر دئورانه صاحب دو پسر گشت که یکی را به فرماندهی نیروهای شرق امپراطوری اش و پسر کوچکتر را بر فرماندهی نیروهای غرب امپراطوری اش گماشت پسر کوچکتر در نخستین حمله ای که در پس فرماندهی اش از جانب غربیان صورت گرفت شدیدترین پاسخ را داد و بر تمامی پادشاهان ضعیف غرب تاخت و آنان و مردمانشان را در هم کوفت و مردمان بسیار را ذبح کرد و کودکان بسیار را برده ساخت و زنان بسیار از نازپرودگان حرم هایشان بیرون کشید و بر آنان مستولی گشت و تاراج بسیار کرد و بر هر شهر که رسید جزء تل خاکستر و ویرانه باقی نگذاشت و در اندک زمانی چنان پیش رفت تا به آخرینِ شهرهای وادا پترا رسید و قبل از آن شهر وادا را با تلی از خاکستر و خون همدم ساخت و پترا که وادایان در آن پناه گزیده بودند و خبر بود که ترمته دختری زیبا دارد که ملکه ای بی همتا در پتراست و زیبایی اش با زیبایی آروشا به یک نسبت است و در آن شهر سکنی گزیده بود پترا را در حصر گرفت و چون اختیار را پدرش از او ستانده بود بر همان اکتفا کرد ،ترمته از دیدن تعدد سپاهیان پسر دئورانه دانست که در شرق بسیار ضعیف است و گوندن را بر انتقام از پسر دئورانه تشویق کرد که موثر واقع گشت و شاهزادگان گوندن بر پسر دئورانه شوریدند و شرق سرزمین پادشاهی اش را در هم کوفتند و تا آپینتیا در نزدیکی تالای پیش رفته و آنان را در حصری سنگین فرو بردند فرمانده شرق در طلب شکست حصر، جان از کف داد و پسر دئورانه در ماتم او بسیار گریست و مردمان سرزمینش انتظار تسلیم در برابر گوندن را داشتند لیکن او دروازه ها را بسته نگاه داشت و تنها به عزای پسر نشست .
    او نامه ای قهر آمیز بر پسر کوچکتر نوشت و او را مجاز کرد تا شهر پادشاهی جد خویش ترمته را چون تلی از خاکستر کند در پس رسیدن خبر به تنها پسر بازمانده آپینتیا پترا سنگی را درهم کوفت و ترمته را سر برید و بر سپر پدربزرگ خویش پرداخت و ملکه وادا و بانوی زیبای پترا را از آن خویش کرد و به تمام قوا سنگ سنگ پترا را از هم پاشید تا دیگر اثری از آن بر زمین نماند.
    پس تمام سرزمین های غرب را از آموی ها خالی کرد و مردمانش را به آپینتیا رهسپار ساخت و گروهی از لشکریان را به این امر وانهاد و خود با لشکرش به یاری پدر شتافت و در سر راه پادشاهی سرزمین میانه را نابود ساخت و در اندک زمانی حصر شاهزادگان گوندن را شکست و آنان را به تمام ذبح کرد و به خون خواهی برادر تمامی گوندن را در آتش سوزاند و مردهایش را آزاد نهاد تا آنچه را می خواهند کنند انجام دهند و پس از آن رو به تائری وئردی نهاد و آنگونه که با گوندن کرده بود کرد و تمامی آموی های ساکن آن سرزمین ها را کوچانده و در سرزمین میانه و در زیر یوغ خویش گرفت.
    دیگر هیچ پادشاهی ای بر زمین در مقابل نواده ی دئورانه نبود مردمان هاران نیز بی هیچ جبری خود خواسته خراج گذار پادشاهی آنان گشت تا تمامی زمین مایملک نواده ی دئورانه گردد و آرزوی او را به تحقق برساند.نواده ی دئورانه چون پدرش که دئورانه را از میان برده بود پدرش را از سلطنت بر کنار کرد و سپس او را از حیات به کنار نهاد. او نخستین پادشاه تمامی اریکه زمین گشته بود که پادشاهی اش لایزال و نا متناهی می نمود...
    از آن پس حکم آزادی میان فرزندان او تنفیذ گشت و احکام به تمام و کمال از میان رفت و اگر مردمانی بودند که احکام را در اندازه کوچک عمل میکردند عمل آنان نیز جان باخت و چون دیگر یاد خالق در میان آنان نبود دیگر کسی به میان شان نرفت تا یاد و احکام را زنده کند و شدند چون دیگر پیشینیان مخلوقات ...

    v بخش دوم گذار پسران جانّ بر زمین
    خالق هستی بخش آن پادشاه لایزال هستی همان که زمین را بر افراشت ، همان که آفریدگان را در پرتو قدرت خویش بر نهاد و بادها را پیشقراولان رحمتش پراکند و با صخره ها لرزش زمین را مهار ساخت همو که آفریدگان را از آغاز ، بی هیچ جولان اندیشه و بهره وری از تجربه ،پی افکند و نیازی به حرکت جدید در ذات خود و یا همامه ای از فراسوی آن نداشت. هم او که هر چیز را به هنگام آورد و دوگونگان را همگون ساخت ،و هر پدیده را سرشت ویژه داد و بدان پایبند کرد .او پیش از آفرینش ،مخلوقاتش را می شناخت و از زیر و بم این شعر نا سروده آگاه بود و بر جزئیات و جوانب و انجام آن محیط.پس بر اندیشه اش بر آورد در زمانی نه چندان دور از ایلکین مخلوقی نو را تافت و بافت تار و پودش را از آتش درخشنده ،از لطف و کرم خویش برتافت رخت حیات را بر تنش ،تا بیاید بر زمین و حیات کند،پس او را وانهاد در پناه کوهی در میانه ی سرزمین فراموش شده در آنسوی گوندن در آخرین جایگاه حیات و جایی که تنها یک راه خاکی بر آن وانهاده بود .او را ذکاوت و هوش بسیار داد تا بر آموهای سروری یابند و تنی نحیف تر تا مغلوب فرزندان ایلکین باشند و بر افروخت او را از جنس آتش،تا اخگر فروزان مخلوقاتش باشد،او را اودزاد نامید تا یاد آور خلقتش از اخگر بی ضرر باشد. او و همسرش را فرزندان بیشمار آمدند که چون فرزندان ایلکین بر آنان امر شد فرزندان او مطیع و فرمانبرداری پدر کردند تا اینکه پس از هزار و چند صد سال از میانشان رخت بست و به سرای باقی رهسپار شد فرزندان او به سبب طاعتشان مخّیر شدند تا چیزی را اختیار کنند.
    جانّ برگزید هوش و اختیار را،و اژی برگزید پادشاهی آسمان را و پرواز در آن را ،و تیماس برگزید از همه چیز زیبایی و ماوایی از جنگل را بر خود و پیروانش،وریا از دیگر بزرگان آنان ، بر خود و اطرافیانش قدرتی ماورایی را خواستار گشت.
    پس میانشان جدایی افتاد و فرقه هایی در آنان پدید آمد و در طی گذر زمان چنان دوری بر آنان اثر کرد که یکدیگر را از هم باز نشناختند .
    جانّ در جایگاه پدر باز ایستاد و کوی و برزن ساخت و بزم حیاتشان را در دامان همان کوه برافراشته و نیکو داشتند عمر طویلشان به واسطه ذکاوتی که بر آنان ودیعه داده شده بود حیات به کامشان و پادشاهی بزرگ آنان در تمامی سرزمین فراموش شده بر پا گشت و از همان کوه نام الف بر خود نهادند.
    لیکن اژی از بزرگان آنان و برادران جانّ که صاحب هیچ فرزندی نبود و هیچ کس را پیروی از او نبود طمع پادشاهی جهان بود و آسمان را که در چنگال داشت پس قصد قدرت از ماوراء شأن خویش کرد و با خاک پیوند داد تنش را، تا شکلی بد منظر و کامی آتشین از آن او شود و هراسناکی و ترس از او پادشاهی الف ها را به لرزه در آورد .تیماس و پیروانش در پناه جنگل از کام آتشین اژی و همسرش در امان بودند لیکن گروهی از آنان به سرکردگی دنیز بر دریا ها رفتند و دریا را مسکن خویش ساختند .لیکن پیروان وریا از مردمان سخت کوش و بلند همت بودند که طمع را در پس دل ها وانهاده و از قدرت خویش برای کسب رزق خویش تلاش می کردند.
    v بر پسران اودزاد زمان به همین سان گذشت تا اینکه نخستین آموی بر آن سرزمین رفت و با الف ها دوستی و الفت گرفت.پس ناهیرا با آنان گفت از سرزمین میانه و ارتیان شمشیر جانشین و پادشاه زمین را ،او الف ها را به سمت آن سوی زمین خواند تا از آن جایگاه پرت بیرون شوند پس الف ها بر کشتی های خویش سوار گشته و به سمت خورشید رفتند تا پایگاهی نو را در یابند نخستین سفیر آنان در جزیره ای در نزدیکی وادا فرود آمد و در آنجا سکنی گزیدند و پس از آن که وادا از آموی ها تهی گشت الف های بیشماری به وادا رفتند و در میانشان بردگانی از پیروان تیماس که آنان را به یاد او تیماس می خواندند و پیروانی از دنیز که به یادگار از او آنان را دنیز می خواندند ،بودند، تا گروهی جنگل ها را بر آنان آشکار کنند و گروهی دریاها را بر آنان بشکافند .
    در هنگام تجمع غریب آموی ها در سرزمین میانه در وادا در پناه کوه های سر بر آسمان افراشته وادا پادشاهی ای نو از الف ها بر آمد و در همان زمان در سرزمین میانه آموی ای به سلطنت دست یافته بود که چون پیشینیان خود از خواهران خویش همسری گرفت و دیگر پای را از حد فراتر نهاده و به کمک اندک سحری که میدانست تمام آموی ها را مجبور به پیروی از اصول و قوانین خود کرد .
    الف های وادا روبه ازدیاد نهادند و چون نخستین آموی ها سر به احکام و اوامر خویش داده بودند .آرام آرام به آموی ها برخورد کردند و در میان آنان به آمد و شد در آمدند و آموختند به زبان آنان سخن بگویند و زبان خویش را به فراموشی سپردند و هنر ها را آموختند اما زیرکانه و بدور از چشمان آموی ها .و با یکدیگر در آمدند و از هم بستری ایشان خلقتی عجیب پای بر عرصه حیات نهاد کوته قامت لیکن سترگ چون سنگ، سخت و آتشین مزاج و زیرک و حیله گر.آنان را کوتوله ها نامیدند که از همگان دوری جستند و خفا و در پناه کوه ها به آمد و شد میان خویش بسنده کردند و پس از نظاره کوتوله ها دیگر میان الف ها و آموی ها هم بستری صورت نیافت تا دیگر از کوتوله ها میان شان نباشد.کوتوله ها از آن دو نژاد پدری شان بسیار کینه بر دل داشتند و دوری می جستند و نفرت شان به حد گرفتن جان از آنان نیز رسید.اما آنان را در میان زمین زندگی کردن و دور بودن از آن نژادها کفاف بود.
    الف ها چون وادا را سرزمینی امن و به دور از چنگال هراسناک اژی و فرزندانش دیدند تمامی سرزمین گمشده را به فراموشی سپرده و با تمام قوا به وادا رهسپار شدند.پس از آن از دوستی و مراوده با آموی ها، الف ها به سرعت علوم را از آنان ستانده و خود پیشرو تمامی علوم گشتند و به همان سرعت قدرت و منزلت خویش را افزایش دادند. تا تمدن و حکومتی را از آن خویش کنند.
    آنان علاوه بر آموختن علوم از همسایگان سر سخت خویش ، از آموی ها کردار زشت آنان را نیز آموختند.آموختند چگونه اوامر پرودگار خویش را کنار بگذارند و با آنکه از بودن و دیدن اعمال شان به واسطه ی او گاه بودند پس آنان نیز به همان قدرت که علم آنان را دریافت کردند احکام را نیز شکستند.
    زمانی بر الف ها رسید که هر کدام علمی برابر پادشاه آموی ها داشت و در آن هنگام که دیگر علوم آموی های چیزی برای فرا گرفتن نداشت خود بر آنان افزودند در زمان مرگ جانّ که هزار و اندی از حیاتش می گذشت الف ها وادایی نوین را بنا نهاده بودند هر چند تازه واردانی بر آن سرزمین بودند و بزرگشان جانّ چندان دوام نیافت و رخت مرگ بر تن کرد.الف ها در وادا و پس از جانّ،در وادای نو قدرت بی همتا در خود فراهم آورده بودند و شهر هایی بزرگ بر خویش فراهم کرده بودند .پس از مرگ جانّ آنان نیز احکام را به کناری نهادند و چون نژاد آموی ها بر گمراهی رفتند و از آنان به سرعت پیشی گرفتند تا آن حد که سر آمد فاسدان گشتند
    اما پادشاهی آنان بر وادا چندان دوام نیافت الف ها که حقیقت مطلق و پادشاه آسمان ها را می شناختند حقیقت خویش را گم کرده و در سر هوای برتری به دل گرفته بودند قصد هجوم بر آموی ها کردند تا بر زمین پادشاه مطلق گردند لیکن در نبرد بر آموی ها فائق نیامدند و بسیار شان جان از کف داده و بر زمین افتادند و بسیار الف ها به بردگانی پست برای آموها تبدیل گشتند و گروه های نیز از الف ها راه نجات یافته و گریخته بودند لیکن دیگر چون الف های وادا نگشتند و همواره مردمانی گم کرده راه بودند و طعم حقارت را در تمام نسل ها و سال های حیات خویش چشیدند و آوارگانی ابدی شدند و باقی ماندگان در وادا که از جنگ پرهیز کرده بودند در خفا مانده و وادا را آشکار نکردند و از حیطه خویش پای به بیرون ننهادند و شدند الف هایی آزاد که در خاموشی به حیات خویش ادامه میدادند .
    میان الف ها جدایی افتاد تا باشند الف هایی که هرگز طعم اسارت و بردگی را نچشید ه ، و بردگانی تحقیر شده که آموها آنان را کرنت می خواندند ،اما مردمان وادا آرام آرام خود را از هم نژادان خویش بالاتر گرفتند و خود را نژاد برتر الف ها دانستند و اربابان تمامی الف ها دانستند و خود را اربابان الفی یاد می کردند.
    اربابان الف که در وادا هرگز به جنگ با مردمان آموی نرفته بودند از شکست و تحقیر جنگ نخست با آموها درس گرفتند دیگر هوای یکباره تاختن را بر سر خود راه ندادند و پیوسته سپاه بر انگیختند و گروه های از سپاهیان شان از وادا بیرون شدند تا سرزمین هایی جدید را بشناسند و پادشاهی الف ها را بزرگ تر کنند. سر زمین میانه را بر پسران ایلکین وا گذاردند و به سمت جنوب شرق و شمالی ترین قسمت ها حرکت کردند و گروههایی به هاران رفتند و با آموهایی که در هاران بودند برخورد کردند و راه صلح در پیش گرفتند و مردمان هاران آنان را به گرمی پذیرا شدند و سرزمین هایی وسیع را در اختیار آن ها گذاردند و میان شان صلحی بزرگ برقرار گشت الف های هاران نیز قدر دان این همه سخاوت آموی های هاران بودند و گروهی دیگر از الف های رهسپار شده از وادا به تائری وئردی رسیدند آنجا را از آن خویش کردند. الف های که تائری وئردی را یافته بودند در آن سرزمین چیزی از گذشتگان یافتند که در دلشان جای گرفت و آنان را به مردمانی قدرتمند بدیل ساخت و آنان را الف هایی سخت دل و گمراه ساخت به گونه ای که از تمامی اربابان الف دوری گزیدند و خود را اربابان دنیا خواندند.
    پیروان تیماس و دنیز چون الف ها را نسبت به خود بی توجه دیدند از میان الف ها دور گزیدند آنان را به حال خویش رها کرده و در جایگاه های خویش پراکنده شدند پس میان الف ها و آنان دشمنی پدید آمد تا هیچگاه الف ها به تنهایی بر جنگل های تحت نظر پیروان تیماس و جایگاه پیروان دنیز در دریا حرکت نکنند..
    آموی های نیز از دانش آنان نیز آگاهی یافتند و با دانش کهن خویش آمیختند و سحر را پدید آوردند در این زمان بود که پادشاه شان قدرت را به کمال یافت و دیگر از محدوده خویش گذر کرد و خود را خداوند جهان خواند که بر زمین نزول کرده مردمان با دیدن سحر و جادویش مسحور او می گشتند و او را غیر از آموی ها می پنداشتند و به پرستش او می پرداختند و او نیز بدین باور رسید که خدایی به غیر او نیست و او آفریدگار همه چیز است و شد نخستین شریک قرار دهنده در میان تمامی آموی ها.
    مردمان آموی از سحر قدرتی عظیم یافتند اما طغیان الف های تاریکِ کرنت بر آموی ها بسیار گران آمد و آن سرزمین را به ویرانی کشید لیکن به واسطه کمک مردمان هاران از نابودی رهانیده شدند و به سلامت از این خطر گذر کردند پس از آن قتل عامی بزرگ بر پا شد مردمان هاران صلح را در هم شکستند به سبب کشتاری که پادشاه آموی ها در سر زمین میانه کرد.الف های کرنت به کثرت از میان رفتند لیکن گروهی اندک از یوغ رها شده و به سرمای شمال پناه بردند تا از گزند آموی های در امان باشند . پس مرزهای خویش را بر یکدیگر بستند و جزء جنگ و خون میان آنان معاهده ای نبود و جنگ هایی بسیار در میان آن دو برقرار گشت.
    در میان الف ها بر خلاف آموی های هیچ گاه بیش از یک پادشاه بر تخت سلطنت ننشست و همگان پیرو او بودند هر چند از دسترسی او به ایشان خارج بودند.پس از جانّ پسر بزرگترش بر کرسی پادشاهی الف ها نشست و تا سومین جنگ میان الف ها و آموهای کرسی سلطنت را در دست داشت که برابر با سه هزار و شش صد مین سال پادشاهان بود در آن جنگ به دست یکی از قهرمانان آموهای کشته شد و سرش را برای پادشاه آموی ها به یغما برده شد .در پس آن جنگ الف ها که گروه گروه گشته شده بودند و چون پس از پادشاه شان کسی را برای سلطنت نیافتند پس هر کس دایه سلطنت کرد و با کمک پادشاه و بزرگان آموی ها خود را پادشاه دانست و آموی های نیز از این وضع کمال بهره را بردند و بر هر الف درفش و بیرق دادند و او را پادشاه بر حق خواندند و هر گروه از الف ها را در زیر یوغ یکی از آنان قرار دادند تا دیگر دشمنی قدرتمند برای آموی ها نباشد و برای جلوگیری از اتحاد دوباره میان الف ها هر گاه به بهانه های مختلف به گروهی از الف ها میتاختند و گروهی دیگر از الف ها را همپایی خویش برای حمله به آن میکرد تا دیگر الف ها را در زیر یوغ خویش نگاه دارد .شهرهایی که از الف ها پوشیده شده بود و تمام غرب را فرا گرفته بودند لیکن قدرتی در میان آنان نبود و آموی ها پادشاهان مطلق زمین باقی بودند.
    تا اینکه در وادا اربابان الفی که خود را جانشین بر حق پادشاه میدانستند دست از اتحاد میان الف ها کشیده بودند و امید بر اتحاد دوباره زیر یک پرچم نداشتند بر خواستند و تنها بر خود بالیدند، آنان خود را برترین الف ها دانستند ،و در میان آن بزرگان و سردمداران کسی سروری و درفش وادا را به دست گرفته بود که جادو را به کمال آموخته بود و به هنر خویش آمیخته بود .او را کسی یارای تقابل با او نبود و او خواستار پادشاهی بود و غیر آن طالب هیچ نبود، کبر و غرور ش در میان همگان زبانزد بود او خود را ارباب والار میخواند.
    والار قدرت الف ها را برای شکست آموی ها کافی نمی دید و از یادمان هایی که از سفر مردمانش از غرب به جای گذاشته بودند،از آن سفر بزرگ و آمدنشان به وادا، نام اژی و قدرت هراسناکش او را به خود خواند پس به سرزمین فراموش شده سفر کرده و در آنجا هر چه که داشت را به یغما برد و از پسر اژی ،که اهریمنی بود که بر پا راه می پیمود و بال هایی فراخ داشت و بر آسمان میگشت و همه چیز را می بلعید ،مرکبی هراسناک بر آورد و بر آن زین زد و بر آن ار بابی یافت تا هراس او تمام و کمال همگان را فرا گیرد و سرزمین فراموش شده را از آن ناهیرا کرد تا ناهیرا تا همیشه ی که مرگ او را فرا گیرد پادشاه آن سرزمین بماند و بر آن و فرزندان اژی حکم براند و امیر باشد تا سپاه او برانگیخته شود در زمان معلوم ...
    والار در هنگام بازگشت به وادا بر الف هایی که در گوندن سکونت داشته و تاج و تخت برافراشته بودند و با آموی ها ی سرزمین میانه از در صلح در آمده بودند تاخت و زیادت آنان را از میان برد و هراسی عظیم از سوار تباهی به یادگار نهاد اما بر آپینتیا و سرزمین میانه هجوم نبرد و از حلقه های سحر پادشاه آموی ها دوری جست و به سرزمین خویش بازگشت تا تمامی وادا با هراس به تحکیم پادشاهی او بپردازند و وادا به قدرت او دوباره به یک سرزمین بدیل شد. مردمان وادا پادشاه سرزمین فراموش شده،مرکب والار را تباهی نامیده بودند چرا که در کام آتشینش چیزی جز تباهی بر زمین آنان باقی نمی گذاشت والار در هنگام بازگشت به وادا تمامی اربابان الفی را از آن خود ساخت و بر آنان چیره شده و سایه سیاه خویش را بر آنان گماشت تا انجام دهند اراده اش ، و از آنان نیروهای عظیم به وجود آورد و مرکبی هراسناک از میان فرزندان اژی بر آنان اختیار کرد و سواران خاموشی ، خاموشی را بر الف های وادا ارزانی داشتند و الف های وادا با ترس و تاریکی خویش پا بر اریکه قدرت گذاشتند.
    آنان تمام غرب را اسیر چنگال والاری نمودند آنگاه دروازه هایشان را بر آموی ها باز کردند و آنان را به وادا خواندند تا یادگار آخرین نبرد میان آن دو بر پا شود. آموی های از این امر به شگفت آمده و نیروی اندک را به درون وادا فرستادند و جزء سرهای آنان در اندک زمانی چیزی به سوی سرزمین میانه باز نگشت و تنها اربابان الفی را حریص تر بر خون تازه از آموی ها و دیگر موجودات کرد .پس آغاز گشت سپاه آرایی برای نبردی بزرگ که می بایست یکی از این دو تیره ی مخلوقات بر دیگری سروری می یافت والاری خود را خدای الف ها نامیده بود تا همسان و هم تراز پادشاه آموی باشد و پادشاه آموی نیز خود را خدای آنان نامیده بود و جنگی میان خدایان آن دو تیره ی مخلوقات بود و مردمانشان عروسک های بازی دستان آنان بودند هر چند خون آنان تطمیع می کرد سربازان را .پس دو سپاه بزرگ در دشت وسیع و فراخ در میانه دو پادشاهی در میان کوه های سر به فلک کشیده به یک دیگر رسیدند خدایانشان غرق در خود و زیور بر پیروان خویش خود نمائی می کردند و آنان را به نژاد و تیره می خواندند تا بر خیزند و خون بریزند و آنان را بر دیگر سروری دهند ...
    در آن هنگام در عرش کبریایی خویش ،پادشاه هستی بخش اراده کرد که خلقی به دست قدرت خویش بیافریند و این بعد از آن بود که از جنس الف ها و آموی ها بر زمین آمده و در حیات بودند که میخواست او را خلق نماید پس گشود طبقات آسمان ها را و گفت به امرتات ها که:
    نظر کنید بسوی اهل زمین از خلق من از الف ها و آموی ها.
    پس چون دیدند امرتات ها اعمال قبیحه ی ایشان را از گناهان و خون ریختن و فساد در زمین به ناحق،عظیم نمود نزد ایشان و غضب کردند از برای پادشاه شان،و به خشم آمدند بر اهل زمین،و ضبط نتوانستند نمود خود را از غضب ،پس گفتند :
    ای پرودگار و ای ارباب آسمان ها و زمین، ای پادشاه لایزال ما،توئی عزیز قادر جبار قاهر عظیم الشان ،و اینها آفریده های ذلیل تو اند ،و در قبضه قدرت لایزال تو می گردند و به روزی تو تعّیش می کنند،و تو را معصیت می نمایند به گونه ای که گویی تو نیستی و از دیدن آنان ناتوان،و گناهان عظیم شان بی بخشش.و تو به خشم نمی آیی و غضب نمی کنی بر ایشان و انتقام نمی کشی از برای خود از ایشان به سبب آنچه میشنوی و از ایشان و میبینی ، و این امر بر ما عظیم نمود ،و بزرگ می دانیم در حق تو .
    پس چون صاحب همه چیز و خالق آنان این سخنان را از امرتات ها شنید فرمود:
    به درستی که من قرار می دهم در زمین جانشینی که نشانه ی وجود من باشد در زمین و بر مخلوقاتم بر زمین.
    پس امرتات ها گفتند که:
    تنزیه می کنیم تو را ،آیا در زمین قرار می دهی جمعی را که فساد کنند در زمین ،چنانچه فرزندان جانّ کردند،و خون ها بریزند چنانچه فرزندان جانّ ریختند و حسد بر یکدیگر برند وبا یکدیگر در مقام بغض و عداوت باشند ؟پس این خلیفه و نشانه را از ما قرار ده که ما حسد نمی بریم و عداوت نمی کنیم و خون نمی ریزیم و تسبیح می گوئیم تو را به حمد تو ،و تو را تنزیه می کنیم .
    پس ایشان فرمودند که:
    من می دانم چیزی چند که شما نمیدانید،من می خواهم خلق کنم خلقی را به دست قدرت خویش ،و بگردانم از ذرّیّت او پادشاهان و امیرانی و بندگانی شایسته خویش و پادشاهانی هدایت یافته ،و بگردانم ایشان را خلیفه های خود بر خلق خود در زمین که ایشان نهی کنند از معصیت من، و بترسانند از عذاب من ،و هدایت نمایند ایشان را به سوی طاعت من ،و ایشان را ببرند به راه رضای من ،و نشانه ی خود گردانم ایشان را بر خلق خود،و آموی ها را از زمین خود دور گردانم و پاک کنم از ایشان، و نقل کنم متمرّدان عاصیان پسران جانّ را از مجاورت خلق کرده ها و برگزیده های خود ،و میان آنان و نسل مخلوق جدیدم حجابی قرار دهم که میانشان جدایی افکند و چشمان مخلوقم آنان را نبیند مگر آنکه الف ها بخواهند ،تا میانشان هم نشینی نشود.پس هر که نافرمانی کند مرا از نسل خلق من که بر گزیده ام ایشان را ،ساکن می گردانم ایشان را در مسکن عاصیان خود،و وارد می سازم ایشان را در محلّ ورود ایشان که دوزخ آتشین مزاج باشد و پروا نمی کنم.
    پس امرتات گفتند که:
    ای صاحب و امیر ما،بکن آنچه میخواهی که ما نمی دانیم مگر آنچه تو بر ما تعلیم کرده ای و توئی دانا و حکیم ...
    و اما بودند اندک گروهی که از این خدایان بیزاری جسته و به دور از این معرکه می رفتند و دوستداران حق و حقیقت و تنها پادشاه جهان بودند.پس او چون دید معرکه خدایان فرومایه ایشان را ، فرمان داد بر مقرب امرتات ها :
    اجابت کنید مرا و بر فساد مفسدان بر زمین پایان دهید آنچنان که دیگر یادی از فساد نماند.
    پس کوهها به حرکت در آمدند و حصاری عظیم بر آنان گشتند تا نتوانند گریز کنند از هلاکت هراسناک خویش و در عظیم آسمان به روی سپاهیانش گشاده شد به راه افتادند آن سپاهیان نور ،امرتات های غرق خود و زره ،برق شمشیرهای آخته شان لرزه بر اندام آنان انداخته بود .پس صدای امین شان بر گوش می رسید :
    و اجابت میکنیم امر پرودگار آسمان ها و پادشاه همه چیز را ، پاک کنید زمین را از این مخلوقات زشت کار که اصل را از یاد برده اند ...
    دریای آسمان به خروش آمد و بر ساحل زمین تاخت چنان که الف ها و آموی ها در کنار هم رو به فرار نهاده بودند و آنان را ثمری از این گریز نبود و تمام شان می بایست تاوان پرداخت نشده خود را می داند پس شد آنچه شد...
    و خداوند از میان آموی ها کسی را به سبب تخلف شان بر نتافت و را حیات همه را رها ساخت مگر عده ای معدود از کودکان پاک آرون ها تا باشند آنان در کنار آن موعود و آنان را آموخت تا در خفا حیات کنند. و از الف ها که سر آمدان فساد بودند بسیاری از میان رفتند و گروه های باقی مانده ،ا راه گشوده شده به سرزمین فراموشی را پسندیدند و گریختند و گروهی ماندند که از پاکان و از میانشان کودکی پاک که سر تسلیم بر امرتات ها فرو برد و بر شمشیر خشمشان گردن نهاد و خود را بنده و اسیر آنان خواند و از آنان به سبب نبود هیچ کس از مردمانش، طلب بخشش و یاری کرد و ایزد بر او لطف کرد و او را پذیرفت و در میان امرتات ها او را جای داد و ساخت اساتیدی از آنان بر او تا او را فرا دهند از آنچه نیاز او باشد.او جایگاهی یافت که هیچ الفی بر آن دست نیافت...


  2. #2
    كاربر ثبت نام شده Array
    تاریخ عضویت
    Jul 2013
    نوشته ها
    2
    Thanks
    0
    Thanked 0 Times in 0 Posts

    پیش فرض

    لطف کنید نظر بدید

 

 

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

     

علاقه مندی ها (Bookmarks)

علاقه مندی ها (Bookmarks)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست کنید.
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  
Back to Top