ثبت نام

به انجمن خوش آمدید

لطفاً برای دیدن تاپیک ها و محتوای سایت و شرکت در بحث ها در سایت ثبت نام کنید.

نمایش نتایج: از شماره 1 تا 2 , از مجموع 2
  1. #1
    مدير ارشد Array
    تاریخ عضویت
    Nov 2010
    نوشته ها
    4,130
    Thanks
    5
    Thanked 63 Times in 56 Posts
    حالت من
    Khoonsard

    Smile راز موفقیت از زبان سقراط!



    مرد جوانی از سقراط پرسید راز موفقیت چیست. سقراط به او گفت، "فردا به کنار نهر آب بیا تا راز موفّقیت را به تو بگویم."

    صبح فردا مرد جوان مشتاقانه به کنار رود رفت. سقراط از او خواست که به سوی رودخانه او را همراهی کند. جوان با او به راه افتاد.

    به لبهء رود رسیدند و به آب زدند و آنقدر پیش رفتند تا آب به زیر چانهء آنها رسید. ناگهان سقراط مرد جوان را گرفت و زیر آب فرو برد. جوان نومیدانه تلاش کرد خود را رها کند، امّا سقراط آنقدر قوی بود که او را نگه دارد.

    مرد جوان آنقدر زیر آب ماند که رنگش به کبودی گرایید و بالاخره توانست خود را خلاصی بخشد.همین که به روی آب آمد، اوّل کاری که کرد آن بود که نفسی بس عمیق کشید و هوا را به اعماق ریه فرو فرستاد.

    سقراط از او پرسید، "زیر آب که بودی، چه چیز را بیش از همه مشتاق بودی؟" گفت، "هوا."سقراط گفت، "هر زمان که به همین میزان که اشتیاق هوا را داشتی موفقیت را مشتاق بودی، تلاش خواهی کرد که آن را به دست بیاوری؛ راز دیگر ندارد."

    منبع:asriran.com
    بازنشر:takbook.com


  2. #2
    كاربر ثبت نام شده Array
    تاریخ عضویت
    Jun 2013
    نوشته ها
    6
    Thanks
    0
    Thanked 0 Times in 0 Posts

    پیش فرض

    با تشکر و قدر دانی /حرفی از سقراط امدبد من خلاص می گم چون وقتم این روزا محدود هست
    گویند سقراط پیش دانشمندی گلی نمود وگفت دنبال دختری دراین شهر می گردم برای ازدواج اما تمام شهر راگشته ولی کسی پیدا نشد که حرف مرا بداند دوست وی به او گفت که اگر این شهر پیدا نشد شهر دیگر برو بلخر یکسی پیدا می شود حرف تو را بفهمد سقراط در جواب گفت چنین کنم خلاصه سوار دروشگه ای می شود وراهی شهر دیگر / داخل دروشکه پیر مردی بود سقراط سلام می کند ومی شیند در راه نیم ساعت می گزرد سقراط به پیرمرد می گوید راه دراز است/ تو مرا می شوای یا من تو را بشویم پیر مرد لبخند می زند و می گوید پدر جان اینجا نه اب است ونه صابون ونه حمام سقراط ساکت می شود تا پیرمرد پیاده می شود /سقراط هم پیاده از درشکه می شود همراه پیرمرد راهی روستا که پیرمرد زندگی می کند درراه خوشهای گندم می بیند و دو باره از پیرمرد می پرسد این نان ما ل شماست یا مال ان روستا / پیر مرد جواب می دهد این خوشهای گندم هنوز سبز هستن تا خشک شوند ووو بعد نان می شوند درراه سقراط جناز ای می بیند که مردم برای دفن ان جناز راهی قبرستان برده بودن می بیند از پیر مرد می پرسد ایا این مرده هست یا زنده پیر مرد خندید وگفت اگر زنده بود پس چرا دفنش کنند به سقراط می گوید تو خسته ای بیا نهار تا وارد منزل پیر مرد می شوند پیر مرد به دختر وهمسرش می گوید این دیوانه را غذا بدید وبروددختره از پدرش می پرسد چگونه فهمیدی دیوانه است پیرمرد درجواب داد چنین و چنان گفت دختر در جواب پدرش گفت 1توبشی یا من منظور در کلام بود که تو اول صحبت کنی یامن 2 این نان مال شماست یا ان روستا خلاصه کلام بود و3 این مرده هست یازنده یعنی بجه دارد یانه بابا از مهمان عذر خواهی کن پیر مرد برگشت و گفت به سقراط پدر جان من خسته بودم اما الان متوجه حرف شما شدم وانچه دخترش یادش داد جواب سقراط نمود /سقراط در جواب گفت پدر جان من سقراط هستم یک شهر حرف مرا نفهمید راستش را بگو زن یا دختر یادت داد پیرمرد گفت دخترم /سقراط با ان دختر ازدواج می کند

 

 

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

     

کلمات کلیدی این موضوع

علاقه مندی ها (Bookmarks)

علاقه مندی ها (Bookmarks)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست کنید.
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  
Back to Top