زماني‌در بچگي باغ انار بزرگی داشتيم كه ما بچه ها خيلی دوست داشتيم،تابستونا كه گرمايشهر طاقت فرسا مي شد، براي چند هفته اي كوچ مي كرديم به اين باغ خوش آب و هوا كهحدوداً 30 كيلومتري با شهر فاصله داشت، اكثراً فاميل هاي نزديك هم براي چند روزيميومدن و با بچه هاشون، در اين باغ مهمون ما بودن، روزهاي بسيار خوش و خاطرهانگيزي ما در اين باغ گذرونديم اما خاطره اي كه میخوام براتون تعريف كنم، شايدزياد خاطره خوشی نيست اما درس بزرگی شد براي من در زندگيم!

تاجايی كه يادمه، اواخر شهريور بود، همه فاميل اونجا جمع بودن چونكه وقت جمع كردنانارها رسيده بود، 8-9 سالم بيشتر نبود، اون روز تعداد زيادي از كارگران بومي درباغ ما جمع شده بودن براي برداشت انار، ما بچه ها هم طبق معمول مشغول بازي كردن وخوش گذروندن بوديم! بزرگترين تفريح ما در اين باغ، بازي گرگم به هوا بود اونمبخاطر درختان زياد انار و ديگر ميوه ها و بوته اي انگوري كه در اين باغ وجود داشت،بعضی وقتا ميتونستي، ساعت ها قائم شی، بدون اينكه كسی بتونه پيدات كنه!

بعداز نهار بود كه تصميم به بازي گرفتيم، من زير يكی از اين درختان قايم شده بودم كهديدم يكی از كارگراي جوونتر، در حالی كه كيسه سنگينی پر از انار در دست داشت،نگاهی به اطرافش انداخت و وقتی كه مطمئن شد كه كسی اونجا نيست، شروع به كندن چالهاي كرد و بعد هم كيسه انارها رو اونجا گذاشت و دوباره اين چاله رو با خاك پوشوند،دهاتی ها اون زمان وضعشون خيلی اسفناك بود و با همين چند تا انار دزدي، هم دلشونخوش بود!

باخودم گفتم، انارهاي مارو ميدزدي! صبر كن بلايي سرت بيارم كه ديگه از اين غلطا نكنی،بدون اينكه خودمو به اون شخص نشون بدم به بازي كردن ادامه دادم، به هيچ كس هم چيزيدر اين مورد نگفتم!

غروبكه همه كار گرها جمع شده بودن و ميخواستن مزدشنو از بابا بگيرن، من هم اونجا بودم،نوبت رسيد به كارگري كه انارها رو زير خاك قايم كرده بود، پدر در حال دادن پول بهاين شخص بود كه من با غرور زياد با صداي بلند گفتم: بابا من ديدم كه این کارگره ،انارها رو دزديد و زير خاك قايم كرد! جاشم میتونم به همه نشون بدم، اين كارگر دزدهو شما نبايد بهش پول بدين!

پدرخدا بيامرز ما، هيچوقت در عمرش دستشو رو كسی بلند نكرده بود، برگشت به طرف من،نگاهی به من كرد، همه منتظر عكس العمل پدر بودن، بابا اومد پيشم و بدون اينكه حرفیبزنه، یه سيلی زد تو صورتم و گفت برو دهنتو آب بكش، من خودم بهش گفته بودم، انارهارو اونجا چال كنه، واسه زمستون! بعدشم رفت پيش ، گفت شما ببخشش، بچه اس اشتباه كرد،پولشو بهش داد، 20 تومان هم گذاشت روش، گفت اينم بخاطر زحمت اضافت! من گريه كنانرفتم تو اطاق، ديگم بيرون نيومدم!

كارگراكه رفتن، بابا اومد پيشم، صورت منو بوسيد، گفت ميخواستم ازت عذر خواهی كنم! امااين، تو زندگيت هيچوقت يادت نره

كههيچوقت با آبروي كسی بازي نكنی...

كاربسيار ناشايستي كرده اما بردن آبروي انسانی جلو فاميل و در و همسايه، از كار اونمزشت تره!

شباومد سرشو انداخته پايين بود و واستاده بود پشت در، كيسه اي دستش بود گفت اينو بدهبه حاج آقا بگو از گناه من بگذره!

كيسهرو که بابام بازش كرد، ديديم كيسه اي كه چال كرده بود توشه، به اضافه همه پولاييكه بابا بهش داده بود...

امامعلی(علیه السلام) به مالک اشتر:

ایمالک!

اگرشب هنگام کسی را در حال گناه دیدی،

فردابه آن چشم نگاهش مکن

شایدسحر توبه کرده باشد و تو ندانی