نیازعلی ندارد
- حاضر.
اول بار که دیدمش کنار ناودان مدرسه نشسته بود.سرفه اش گرفت. تک سرفه ها به سختی تکانش می داد. خون کم رنگی بالا آورد. دهان را با استین کت نخ نمایش پاک کرد. شتابان به کلاس رفت و روی نیمکت اول نشست.
کلاس دوم بود. کوچک بود و ریزه؛ با رنگ مهتابی. رگ گردنش از زیر پوست پیدا بود و تک تک مثل آدم تب دار می زد.
مدادش را با نخ به سوراخ دکمه ی کتش بسته بود. وقتی که چیز می نوشت چون نخ کوتاه بود، شکمش را جلو می آورد. مثل این که به جای مداد، تن خودش را روی کاغذ می کشید. وقتی که مشقش را می گرفتم، دست هایش می لرزید. کاغذهای مشقش را از میان زباله دان مدرسه پیدا می کرد. مشقش را که خط می زدم، احساس می کردم که روی زندگیش خط می کشم. ظهرها به خانه نمی رفت. اصلا بیش تر بچه ها به خانه نمی رفتند.نان شب مانده شان را همان جا کنار دیوار کاهگلی مدرسه می خوردند. او هم نان ظهرش را در جیب داشت. کفش لاستیکی روی مچ پایش خط قرمز بدرنگی کشیده بود و اثر زخمی به جا گذاشته بود. درس هایش را خوب می خواند. زودتر از دیگران رو به راه شده بود. می تواسنت خط هایی درشت روزنامه ها را خوببخواند.
یک روز در حالی که همه ساکت بودیم، خش خش روزنامه ای که به جای شیشه روی پنجره زده بودیم، توجه بچه ها را جلب کرد. به نیازعلی گفتم:
"نیازعلی می توانی روزنامه را بخوانی؟ها، اگر گفتی چه نوشته؟"
پس از کمی سرخ شدن و من من کردن، شروع کرد به خواندن:" آقا، نوشته کت..."
- آفرین، درسته، بخوان، خب.
- آقا، دویست و پنجاه هـ هـ هزارتومانی.
- آفرین، آفرین. خیلی خوبه. ادامه بده.
- آقا، درتهران حـ حـ حراج شد.
نفسی تازه کرد. رو کرد به من و گفت:
- آقا چه درشت و خوب نوشته!!
گفتم:
"آری، نیازعلی، توی روزنامه ها این روزها چیزهای درشت خوب می نویسند."
- نیازعلی ندارد.
- حاضر.
شناسنامه اش "ندارد" بود. در کلاس من خیلی از بچه ها شناسنامه شان"ندارد" بود. وقتی که اسمش را می خواندم، تکان سختی می خورد.
با خجالت، در حالی که مداد و نخ را پنهان می کرد تا آن را نبینیم، با جیغ کوتاهی می گفت:"حاضر." و در این حال صدایش شبیه جوجه کلاغی بود که در مشت فشارش بدهی.
تنها وسیله ی بازی او توپی بود که با کاغذهای سیاه مجاله شده درست کرده بود و مقداری نخ دورش پیچیده بود.
وقتی که بچه ها بازی می کردند، او کنار دیواری می نشست و توپش را در دست می فشرد. اسمان را تماشا می کرد و با حسرت به بازی بچه ها خیره می شد. هر وقت بازی میکرد، سرفه اش می گرفت و خون بالا می آورد.
دلم میخواست بیش تر با او حرف بزنم. یک روز که روی پله های مدرسه نشسته بودم، آهسته آمد و کنار پله ها نشست. توپ کاغذی در دستش بود. زانوهای چرکش از میان پارگی شلوار پیدا بود. پرسیدم:
"نیازعلی، خانه تان کجاست؟"
- پشت قلعه، آقا.
- اسم پدرت چیه؟!
- ریش چرمی، آقا.
- چه کاره س؟
- هیچی، آقا. خیلی پیره، نشسته توی خانه وکتاب دعا می خوانه، آقا.
مادرت چه می کند؟
- بی کار شد، آقا. دیروز دندان های جلوش افتاد و بیکار شد.
خوب که جویا شدم، معلوم شد که مادرش برای مش باقر، تاجر خشکبار ده، کار می کرده. کارش خندان کردن پسته بوده. پسته های دهان بسته را با دندان باز می کرده. روزی بیست و پنج ریال هم می گرفته. پس از سال ها کار، دندان هایش ریخته و بی کار شده.
برادر برگش که خاک بردار بوده، دو سال پیش، پس از برگشتن از سربازی، موقع کار زیر آوار مانده و آن ها را تنها گذاشته بود.
زمستان آمد. بچه ها از دهات دور می آمدند. وقتی که می رسیدند، به آدم های یخی شباهت داشتند. دور مژه ها و ابروها و سوراخ بینی شان یخ زده بود. مژه هایشان را که به هم می زدند، چق چق صدا می کرد. مثل این که دو تکه شیشه را به هم بزنی. می نشستند کنار بخاری هیزمی و از بینی شان تکه های یخ را می کنند. آن ها که پشت لبشان سبز شده بود و در کلاس های بالاتر بودند، سبیل های یخی بزرگی پشت لبشان درست می شد. گیوه ها را به بخاری می چسباندند. بوی لاستیک سوخته و بوی تند عرق پا در هوا پخش می شد. از دور گیوه ها و کفش های لاستیکی شان آب می چکید و اطراف بخاری را تر می کرد.
اتاقم کنار کلاس درس بود. هر روز صبح از میان پنجره، بچه ها را می دیدم که به مدرسه می آمدند. نیازعلی مثل پرنده ای که نخی به پایش بسته باشند، خودش را به مدرسه می کشید. بین درس هایمان بعضی وقت ها هم م یگفتم که هرکس خواب جالبی دیده، تعریف کند. یک روز نوبت نیازعلی رسید. ابتدا خودداری کرد. ولی بعد آمد. در حالی که سرخی بیمارگونه ای به صورتش دویده بود و صدایش می لرزید، تعریف کرد:
"خواب دیدم شدم ملوچ[۱]. هی پریدم. از پشت بام توی حیاط پریدم. از حیاط روی طاقچه پریدم. بابام گفت: ای داد و بیداد، بچه مان شد ملوچ. من دیدم که بابام هم خودش شد ملوچ و رفت نشست روی کتاب دعایش. مادرم اول خندید. بعد گریه کرد.یک مرتبه اژدهای بزرگی آمد آمد توی خانه. مادرم تا اژدها را دید گفت: وای وای خدایا مش باقر آمد! زود زود از میان دامانش پسته درآورد و خندان کرد. دیدم که مادرم دندان ندارد و خون از دهنش می آید. خواستم بروم و چشم اژدها را درآورم، یکی از پسته ها خندید و گفت: درآوردن چشم اژدها فایده ای نداره. ما الان کاری می کنیم که از غصه بترکد. همه ی پسته ها خندیدند و بعد با هم دهانشان را بستند. اژدها رفت توی انبار پسته و دید که همه ی پسته ها دهانشان بسته شده. اژدها با خشم گفت: ای پسته ها، الان پدرتان را در می آورم. رفت و یک چماق بزرگ برداشت تا به سر پسته ها بکوبد. زیرپایش پر از دندان بود. پایش از روی دندان ها سرید و با سر به زمین خورد. از این کار اژدها همه ی پسته ها خندیدند و دهانشان باز شد. مش باقر خوشحال شد؛ ولی پسته ها به هم گفتند: بچه ها بیایید دیگر نخندیم. اژدها برای خنداندنآن ها کارهای خنده دار می کرد. گردنش را دراز می کرد تا می رسید به آسمان و ستاره ها را می خورد. پشتک می زد. چشم هایش را قیچ[۲] می کرد و ستاره ها را از گوشش در می آورد.
من خنده ام گرفت. به صدای خنده ی من اژدها برگشت.مرا دید و گفت: پس همه ی این کارها زیر سر توست. یک مرتبه به من حمله کرد. خواستم از پنجره فرار کنم. پنجره تنگ شد و تنگ شد. یکی از پسته ها که آن جا نزدیک من بود، گفت: بیا بنشین روی من تا فرار کنیم. پسته شد مثل بالون[۲] من هم رویش نشستم. بالون مرا از سوراخ بخاری برد و برد تا رسیدیم به آسمان. دلم می خواست من هم یک ستاره ی قشنگ برای مادرم بردارم تا به گردنش بیندازد؛ ولی یک دفعه پایم سرید و با سر آمدم پایین. آمدم و آمدم. از دور دیدم که بابام دارد کاهگل برای پشت بام درست می کند. با سر افتادم میان کاهگل و یه هو از چا پریدم. دیدم که از سقف اتاق روی سرم چکه می ریزد."
همه ی بچه ها خندیدند و برایش کف زدند. وقتی که رفت بنشیند، مثل جوجه اردکی بود که به طرف لانه اش بدود.زمستان آن سال از سال های پیش سردتر شده بود. پنجره ها را با روزنامه و مقوا خوب پوشنانده بودیم.یک روز صبح حاضر و غایب می کردیم:
"نیازعلی ندارد."
چند نفر از بچه ها آهسته گفتند:
"غایب."
تکان خوردم. جایش خالی بود. غم ناآشنایی در صورت بچه ها دیده یم شد. همه سرشان را زیر انداخته بودند. از اکبر، مبصر کلاس، علت را پرسیدم. گفت:
"آقا،دیروز غروب مرد. از سرما، آقا. خون از گلوش آمد و مرد. هی می گفت: ستاره می خوام، ستاره می خوام. یک ستاره ی قشنگ برای ننه م."
بچه ها ساکت بودند. باد روزنامه ی روی پنجره یکلاس را تکان می داد و زمزمه ای به گوش می رسید. مثل این که "نیازعلی" از راه دور قصه م یگفت، یا خواب هایش را تعریف می کرد. صدایش، وقتی که روزنامه را می خواند، در گوشم بود.
لکه ابر سیاهی روی دل اسمان نشسته بود. همه ساکت بودیم. چشمم افتاد به روزنامه ی تازه روی پنجره. با خط درشت نوشته بود:
"بهداشت برای همه."