ثبت نام

به انجمن خوش آمدید

لطفاً برای دیدن تاپیک ها و محتوای سایت و شرکت در بحث ها در سایت ثبت نام کنید.

نمایش نتایج: از شماره 1 تا 1 , از مجموع 1

موضوع: چوپان کچل

  1. #1
    كاربر عضو Array
    تاریخ عضویت
    May 2012
    محل سکونت
    Kerman
    نوشته ها
    40
    Thanks
    0
    Thanked 0 Times in 0 Posts

    پیش فرض چوپان کچل

    چوپان کچلى بود که هر روز گاو و گوسفندهاى اهالى دهرا به صحرا مى‌برد و مى‌چراند و با پولى که از این کار به‌دست مى‌آورد زندگى خود ومادرش را مى‌گرداند.
    روزى کنار چشمه دختر کدخدا را دید و یک دل نه صد دل عاشقاو شد. دختر براى اینکه کوزه را روى دوش بگذارد از کچل کمک خواست. چوپان کوزه راروى دوش او گذاشت و صورتش را بوسید. دختر به خانه آمد و ماجرا را براى مادرش تعریف کرد. مادرش که زن عاقل و فهمیده‌اى بود گفت: آن کچل بیچاره تو را به خیال بد نبوسیده است.
    فرداى آن روز کچل پیش مادرش رفت و گفت: ننه، من عاشق دخترکدخدا شده‌ام و تو باید بروى خواستگارى او. مادرش تعجب کرد و گفت: هرکس باید پایشرا به اندازهٔ گلیمش دراز کند. ما مردم بیچاره‌اى هستیم و آه در بساط نداریم. اماکچل پایش را توى یک کفش کرده بود و حرف خود را مى‌زد. مادر ناچار قبول کرد.
    میان خانهٔ کدخدا سنگ بزرگى بود. هرکس مى‌خواست به خواستگارى دخترى برود روى آنمى‌نشست. مادر کچل به خانه کدخدا رفت و روى سنگ نشست. زن کدخدا وقتى دید که مادرکچل روى سنگ نشسته است فهمید که او براى خواستگارى دخترش آمده. یکى از خدمتکارها راصدا زد و گفت: اگر از دیشب شام اضافه‌ آمده قدرى بدهید به مادر کچل، دو ریال هم پولبه او بدهید، تا او از اینجا برود. خدمتکار را به مادر کچل داد. او هم دیگر چیزىنگفت و رفت.
    غروب کچل از صحرا به خانه برگشت و از خواستگارى پرسید. مادرش اولاو را کمى نصیحت کرد بلکه از خیالش دست بردارد. اما کچل عصبانى شد و به روى مادرشچماق کشید و گفت: اگر فردا صبح به خواستگارى دختر کدخدا نروى با همین چماق خورد وخمیرت مى‌کنم.
    مادر بیچاره صبح زود بیدار شد و رفت روى تخته سنگ نشست. وقتى زنکدخدا آمد، مادر کچل با لکنت زبان حرف‌هاى پسرش را به او گفت. زن کدخدا گفت، اختیاردختر دست پدرش است من با او صحبت مى‌کنم و فردا جوابش را به تو مى‌گویم.
    شب کهشد کدخدا به خانه آمد زن ماجراى خواستگارى چوپان کچل را به او گفت. کدخدا که آدمفهمیده‌اى بود گفت: ما نباید یک دفعه او را جواب کنیم. فردا که ننه‌اش آمد بگوکدخدا حرفى ندارد ولى اول کچل باید پول پیدا کند و خانه و زندگى درست کند بعد بیایدخواستگارى دختر من.
    وقتى کچل این خبر را شنید بسیار خوشحال شد و براى پیدا کردنپول راه بیابان را در پیش گرفت. رفت و رفت تا آنکه در میان راه درویشى دید. درویشاز کچل پرسید: کجا مى‌روی؟ نوکر من مى‌شوی؟ کچل گفت: البته که مى‌شوم. درویش گفت: روزى چقدر مزد مى‌خواهی؟ کچل گفت: هرچه بدهی. درویش او را به‌دنبال خود راه انداخت. رفتند و رفتند تا به کنار چشمه‌اى رسیدند که آب زلالى داشت. بعد از اینکه کنار چشمهنان و پنیر و مغز گردو خوردند، درویش به کجل گفت: تو همین جا بنشین تا من بروم سرىبه خانه‌ام بزنم و برگردم. بعد وردى زیر لب خواند و داخل چشمه شد و یک دفعه غیبشزد.
    بعد از ساعتى سر و کلهٔ درویش از توى آب بیرون آمد و به کچل گفت: زود باشراه بیفت. کچل وردى که درویش به او یاد داده بود خواند، بنا به گفته درویش چشمش رابست و دستش را به او داد. چیزى نگذشت که درویش گفت حالا چشمهایت را باز کن. وقتىکچل چشمهایش را باز کرد. باغى دید مثل بهشت و دخترى مثل ماه شب چهارده روى تختى زیردرخت‌ها نشسته بود. درویش کچل را به دست دختر سپرد و کتابى هم به او داد و گفت: منبه شکار چهل روزه مى‌روم تو باید تا برگشتن من این کتاب را به کچل یاد بدهى طورى‌کهبتواند هم بخواند و هم بنویسد. دختر گفت اطاعت مى‌شود. درویش دور خود چرخید و ازنظر ناپدید شد.
    کچل در مدت کوتاهى همهٔ آنچه را در کتاب بود از دختر یاد گرفت. روزى دختر به کچل گفت: اگر پدرم بفهمد که تو این کتاب را خوب یاد گرفته‌اى روزگارترا سیاه مى‌کند. وقتى پدرم برگشت و دربارهٔ این کتاب از تو سئوال کرد همه را وارونهجواب بده.
    پس از چهل روز درویش آمد و از دختر پرسید: کچل خوب یاد گرفت یا نه؟دختر گفت: این دیگر چه آدم کودنى و خرفتى است. اصلاً هیچ چیز حالیش نمى‌شود. درویشانگشتش را گذاشت روى حرف الف و از کچل پرسید: این چیست؟ کچل گفت: ب. باز درویش حرفدیگرى پرسید و کچل اشتباه جواب داد. درویش پنجاه سکه به کچل داد و گفت: تو آن کسىکه من فکر مى‌کردم نیستى و به درد ما نمى‌خورى برو به سلامت.
    کچل که همه ‌چیزآن کتاب را یاد گرفته بود از باغ بیرون آمد و به‌ طرف خانهٔ خودشان روانه شد. وقتىبه خانه رسید پول را به مادرش داد و گفت: عمله بنّا خبر کن و خانه‌اى بساز. بعد ازخانه بیرون رفت و شب برگشت به مادرش گفت: ننه من فردا صبح به شکل شترى درمى‌آیم. تومهار مرا بگیر، به بازار ببر و به صد تومان بفروش نه کمتر و نه بیشتر صبح مادرشهمین‌ کار را کرد.
    آفتاب که غروب کرد مادر کچل دید پسرش به خانه برگشت. فرداىآن شب کچل به شکل یک اسب درآمد و مادرش او را به بازار برد تا به قیمت هزار تومانبفروشد. تاجرى چشمش به اسب افتاد و از آن خوشش آمد پرسید پیرزن قیمت اسبت چند است؟گفت: هزار تومان. تاجر گفت: من صد تا اسب دارم و هیچ کدام را بیشتر از سى چهل توماننخریده‌ام. اسب تو بیشتر از صد تومان نمى‌ارزد. پیرزن گفت: این اسبى است که در ظرفیک ساعت به‌هر جائى از دنیا بخواهى مى‌رود و برمى‌گردد. تاجر گفت: اگر این‌طور باشدمن آن را به دو هزار تومان مى‌خرم. بعد پیرزن را به خانه برد. به زنش گفت: خاگینهدرس کن. زن تاجر خاگینه پخت. تاجر آن را توى قابلمه گذاشت و نامه‌اى نوشت و داده بهدست یکى از نوکرهایش و به او گفت: این قابلمه و نامه را ببر به شهر روم براىبرادرم. جواب نامه را هم بگیر و بیاور. نوکر سوار اسب پیرزن شد. هنوز خوب روى زینجا نگرفته بود که خودش را در شهر غریبى دید. پرسید اینجا کجاست؟ گفتند: شهر روم. نوکر به نشانى برادر تاجر رفت و قابله خاگینه و نامه را به او داد. برادر تاجر نامهرا خواند و جوابى به برادرش نوشت. نوکر سوار اسب شد و در یک چشم به‌هم زدن نزداربابش رسید. تاجر هزار و پانصد تومان به پیرزن داد و اسب را صاحب شد.
    چند روزىگذشت. روزى تاجر به طویله رفت تا اسب را ببیند. دید اسب پوزه‌اش را به سوراخى روىدیوار مى‌مالد. کم‌کم پوزه‌اش باریک شد و رفت توى سوراخ بعد سر و بعد گردن و کمراسب توى سوراخ جا گرفت تاجر و نوکرش هرچه تقلاّ کردند اسب را نگهدارند نتوانستندکم‌کم اسب داخل سوراخ شد و بعد ناپدید گشت.
    کچل بعد از چند روز به خانه برگشت ومادرش از دلواپسى درآمد. کچل به مادرش گفت: من فردا به شکل قوچى درمى‌آیم تو مرا بهبازار ببر و بفروش اما مواظب باش که زنجیر مرا نفروشی.
    صبح فردا پیرزن سر زنجیرقوچ را به‌دست گرفت و راهى بازار شد. در آنجا درویش قوچ را دید به پیرزن گفت: قوچرا چند مى‌فروشی؟ پیرزن گفت: بیست تومان. درویش گفت: بیا این بیست تومان را بگیر وسر زنجیر را به دست من بده. پیرزن گفت: زنجیر را لازم دارم فروشى نیست. بعد از مدتىاصرار، درویش براى زنجیر ده تومان پیشنهاد کرد و پیرزن گول خورد و سر زنجیر رابه‌دست او داد.
    درویش غضبناک و ناراحت رفت تا رسید به همان چشمه و از آنجا توىباغ سردرآورد و تا دختر را دید گفت: اى دختر بدجنس گیسو بریده تو به من دروغ گفتی. حالا به‌هر دوى شما مى‌فهمانم که کسى نمى‌تواند به من دروغ بگوید. برو و آن کارد رابیاور. دختر رفت و به‌جاى کارد سبو آورد. درویش عصبانى شد و سر زنجیر را ول کرد تاخودش برود و کارد بیاورد. در این موقع قوچ به شکل کبوتر درآمد و پرواز کرد. درویشهم به‌شکل باز در آمد و او را دنبال کرد. چیزى نمانده بود که باز به کبوتر برسد کهکبوتر به شکل دسته‌گلى در آمد و افتاد جلوى بازرگانى که کنار حوض خانه‌اشان نشستهبود. باز به شکل درویشى درآمد و در خانهٔ بازرگان را زد و گفت که آن دسته گل مالاوست. دختر گفت: این دسته گل قشنگى است به جاى آن صد تومان به تو مى‌دهم. درویشقبول نکرد. دختر هم عصبانى شد و دسته گل را به‌سوى درویش پرت کرد. دسته گل همین‌کهبه زمین خورد تبدیل به مشتى ارزن شد. درویش هم به‌صورت یک خروس درآمد و شروع کرد بهخوردن ارزن‌ها. غیر از یک دانه ارزن که لاى برگ‌هاى یک گل افتاده بود، بقیه را خورددر این‌موقع آن یک دانه ارزن به‌شکل شغالى درآمد و خروس را بلعید.
    دختر وخدمتکارانش با تعجب به این چیزها نگاه مى‌کردند. بازرگان تا شغال را دید گفت: شغالرا بگیرید خدمتکارها شغال را گرفتند. در این موقع شغال به شکل اولى خود یعنى چوپانکچل درآمد. مرد بازرگان بعد از اینکه ماجراى کچل را شنید گفت: من خودم وسیلهٔ عروسىتو را با دختر کدخدا فراهم مى‌کنم.
    بعد از چند روز، بساط عروسى کچل چوپان ودختر کدخدا برپا شد. و از روز بعد کچل با سرمایه‌اى که داشت از چوپانى دست کشید ومشغول کاسبى شد.
    ویرایش توسط Materlink : 06-07-2012 در ساعت 07:41 PM
    Materlink

 

 

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

     

علاقه مندی ها (Bookmarks)

علاقه مندی ها (Bookmarks)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست کنید.
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  
Back to Top