نویسنده: Nickel MJ

توضیحات: کلامیست که نوشتنش نخواندنی و گفتنش نماندنی است. سخن زبان نیست حرفیست که از دل می آید آیا شنیدن حرف دل داری؟ یا دل شنیدن حرف را...

روزی انسانیت آفرید شد ، در کالبدی به نام آدم و به او احسنت گفت خداوند بلند مرتبه و از او طلب بندگی می کرد ، طلب بندگی می کرد؟

به خشکی شانس که روحم از تو است ای خدا وگرنه جهانت را طور دیگری می ساختم که ظلمم به آفریده ام نرسد که خشمم صفت انسانیتش را نگیرد که عبادتم حجاب رسالتم نشود. ما که همه از توایم پس چه فرقی ست بین بنده عابدت با بنده غافلت؟ چه سخن از این واضح تر که بنده عابدت فرمان تو می برد و بنده غافلت فرمان نفس تو، آدمی که از خود چیزی ندارد جز اختیاری که جبرش می کنی تا به تعالی برسد.

در آن بیکران ابدیت چیست که مرا فرا می خوانی؟ تو راست می گویی من بنده پاکت ، بهترین زمینیان آخرچه؟ جز این است که باید زندگی کنم و دائما به بندگی تو بپردازم؟ تعالی تو همین است؟ که امر کنی و من اطاعت؟

در لايتناهي وجودم حرفی نهفته است کمی سکوت ، کمی آرامش صدایش را می شنوی؟ فریاد می زند که خداوندی ازآن کیست؟ ازآن منی که نمی دانم چه هستم؟ که هستم؟ یا ازآن توست که بیرحمانه نظاره گری؟

آه ه ه... خدای من این جمله به معنای کلمه ایست که حرف مردم زمان من شده است تو در میان جملات و کلمات مردمان من هستی چه سود که در قلبشان حضور نداری... مردمان زمان تو کجا هستند؟ به چه می اندیشی؟ دیگر چه بگویم شیطان هم از این گمراهی آشکار خسته شده است فریاد می زند که آدم نشانم دهید بخدا سجده می کنم...

مارا در این گمراهی رها کرده ای به منی که راهم را گم کرده ام نگاهی کن ، چگونه تورا خدای خود بشناسم درحالی که دیگرانند که خدایی می کنند...

صداقتی که به من دادی پشیزی نمی یرزد پیام آورت را نفرستادی دلم به کجایت خوش باشد... زیر لب خنده ای می کنم آری تو به من فرصت زیستن دادی این مقام کمی نیست که بندگیت را بکنم اما می بینی که خود خدایی هستم برای بندگان تو جواب حرفم را چگونه خواهی داد؟

خداوند: بنده من این چنینی که صدای بودنم را احساس نمی کنی من به تو فرصت بودن دادم تو چه کردی؟ به خدایان زمینیت بگو زیستن برای نیستی نیست پس برای نیستی نجنگند که هستی وجود ندارد...

چشمانت را باز کن تاریخ را بنگر این ها پیام آوران من هستند. کتابی برایتان فرستاده ام که تورا به من برساند به جهان بیکران ابدیتم اما تو به جهانی که در آن هستی هم نرسیدی ، تورا قرار دادم برای جانشینی خود می گویمت که این راه تباهیست تو چه می دانی بعد از مرگت چه می شود اگر جبر مرا نپذیری به تباهی خواهی کشید عذابی بالاتر از سیاهی نیست تو با من به روشنایی می روی پس تو بندگی مرا نمی کنی تو به قانون هستی پاسخ می دهی اگر بگویم عبادت من هیچ اجری ندارد آیا تو باز هم به سوی من می آیی؟ من به عبادت امتیاز نمی دهم این خلوص نیت توست که مقام تورا در جایگاه انسانیت حفظ می کند نه نماز تو نه روزه تو نه کمک با منت تو ، تو حرف های مرا نشنیده ای وگرنه اینگونه گستاخی نمی کنی.

تو می توانی به قدرتی برسی که هیچ موجودی توان آن را ندارد تو باید زندگی کنی ، لذت ببری ، آرامش و عشق را تجربه کنی ما اینگونه تصور می کنیم که آری این جبر است که تو باید باشی پس تلاش کن برای رسیدن به جایگاهی که در آن قرار داری. تو بی هدف آفریده نشده ای نه تنها تو بلکه تمام هم نوعان تو برای منظور خاصی به این دنیا آمده اند و شما بندگان من همانند تکه های پازلی هستید که من آنها را یکی یکی کنار هم می گذارم تا تصویر خود را در آن بنگرم. از امروز به دنبال هدفی که آفریده شده ای باش شاید اینگونه فکر کنی که از امروز سرباز من شده ای تا من به هدفم برسم اما نکته قابل توجه اینجاست که هدف هر دو ما یکی است.

ما در این راه یار یکدیگریم چگونه تو مرا در زندگیت لمس نمی کنی؟ تا به حال به خودت گفتی که شانس آورده ام و از یک مشکل رهایی پیدا کردی؟ آنجا من بودم که به تو کمک کردم اما تو اسمش را شانس گذاشته ای تو برده ای بیش نیستی اگر خیال کنی بخت و اقبال در زندگی تو نقشی دارد حتی کوچکترین مسائل زندگی تو حساب و کتاب دارد اینقدر برده ی بخت و اقبال نباشید به سراغ دلایل برای اتفاقات زندگی خود باشید حتی اگر ناگوار باشد زندگی شما هم همانند پازلی است که من از بالا می بینمو شما در یک تکه از آن قرار دارید شاید تکه ای از پازل زشت و ناخوشایند به نظر برسد اما وقتی آن تکه ناخوشایند در کنار چندین تکه دیگر قرار می گیرد تصویر زیبایی از زندگی شما را به نمایش می گذارد. از بالا به زندگیت نگاه کن و تکه های زندگیت را در کنار هم ببین...

فراموش نکنید زمانی که به هدف رسیدید هدفی دیگر آغاز می شود و اگر مرگ به سراغ شما آمد این به معنای شروعی دوباره است.
weblog: [تنها کاربران عضو میتوانند لینک هارا مشاده کنند. ]