خانم آدلر برای من نوشته است :

[… از کودکی فوق العاده زود رنج و کمرو بودم. از لحاظ قد و قواره نیز با کودکان همسن و سال خود فرق داشتم.بچه ای چاق که وقتی روی ترازو قرار می گرفتم وزنم دوبرابر با دوتا از بچه های همسالم بود. طبیعی بود که چهره ام نیز با آنها فرق داشته باشد.مادرم پیرزنی یکدنده بود که لباس خوشدوخت به تن کردن را کاری ابلهانه می دانست و نظرش این بود که دوام لباسهای گشاد بیشتر از لباسهای تنگ و چسبان است. لباسهای گشادی که او برایم تهیه می کرد مرا بدقواره تر از آنچه بودم نشان می داد.
جز سر و وضع ناجور،مشکل دیگرم این بود که دلم نمی خواست در اجتماعات همشاگردیهایم شرکت کنم و با سرگرمی و دلخوشی های آنها دلخوش باشم.می ترسیدم در مهمانیها شرکت کنم،خلاصه هیچ تفریحی نداشتم.حتی از ورزش نیز بیزار بودم.نه خودم ورزش می کردم و نه به تماشای مسابقات ورزشی که مورد علاقه دیگران بود می رفتم، همیشه فکر می کردم با دیگران فرق دارم و از این بابت خجالت می کشیدم.
تصورم این بود که دیگران از من نفرت دارند.
وقتی بزرگ شدم با مردی که چندین سال ازمن بزرگتر بود ازدواج کردم. با وجود داشتن شوهر هرگز سعی نکردم تغییری در وضع خود به وجود بیاورم.اقوام و نزدیکان شوهرم آدمهایی صاحب کمال بودند که اعتمادبه نفس آنها مرا شرمزده می کرد. با وجود اینکه از اعتماد به نفس آنها خوشم می آمد اما هرچه کوشیدم نتوانستم مانند آنها در خود اعتماد بنفس به وجود بیاورم.آنها هم سعی خودشان را کردند که در این راه کمک کنند تا بلکه موفق شوم ولی برعکس بیشتر به عادات گذشته ام پای بند شدم. وضع من طوری شده بود که احساس می کردم برای خودم و دیگران مزاحم و غیرقابل تحمل شده ام.از دوستان خانوادگی دوری می جستم.وقتی زنگ در به صدا در می آمد وحشت عجیب در خود احساس می کردم. بدی کار اینجا بود که خودم هم می دانستم جه می کنم و برای اینکه شوهرم متوجه نشود درانظار خودم را خوشحال نشان می دادم ،اما متاسفانه تظاهر به خوشحالی حالت احمقانه ای به من می داد ،زیرا می خواستم نقشی را بازی کنم که آن را نمی شناختم .هربار که به خاطر تظاهر مورد مسخره قرار می گرفتم به مدت جند روز درمانده و از پا درآمده بودم.سرانجام آنقدر ناراحت و اندوهگین شدم که هیچ دلیل دلشاد و امیدوار کننده در زندگی برایم باقی نماند و کم کم فکر خودکشی به مغزم راه یافت و شروع به رشد کرد..]


تا اینجای نامه خانم ادیت آدلر دلسرد کننده و ناگوار است و من هم از نقل آن راضی نیستم ولی اجازه بدهید باهم ببینیم سرانجام کار او به کجا ختم شده است.
خان آدلر که تا اینجا زندگی یک زن محنت زده و گوشه گیر را برایم حکایت کرده است،قبل از پرداختن به ادامه مطلب می گوید:

تنها یک تذکر اتفاقی مرا از ورطه هولناک مرگ کنار کشید !

باهم ادامه نامه اش را می خوانیم:
[…..یک تذکر اتفاقی زندگی مرا تغییر داد و دستم را گرفت و از ورطه هولناک مرگ کنار کشید .قضیه به این صورت بود که روزی مادرشوهرم راجع به شیوه خودش درباره بزرگ کردن بچه هایش حرف می زد. او برایم گفت:
-برای من اهمیت نداشت که چه اتفاقی می افتد و آنها چگونه رشد می کنند و تربیت می شوند،برای من مهم این بود که آنهاهمان چیزی باشند که می توانند باشند ودر عین حال جز خودشان کس دیگری نباشند!

این تذکر مادر شوهرم کار خودش را کرد ،چون اثر آن در من به قدری عمیق بود که نتوانستم به سادگی فراموشش کنم.حرفهای مادرشوهرم مرا متوجه این نکته کرد که تمام بدبختی های من از آنجا سرچشمه می گیرد که می خواهم خودم را به صورتی درآورم که برای من مناسب نیست.
با دریافت این نکته فقط طی یک شب خودم را عوض کردم.در ابتدا سعی کردم شخصیت خود را مورد بررسی قرار بدهم (خود شناسی ) و بدانم که و چه هستم. بلافاصله پس از آن به شناخت رنگ و مدل لباسهایی که برای اندام من مناسب است پرداختم .از روز بعد به فکر یافتن دوست مناسب با آگاهی و شیوه زندگی خود افتادم . به عنوان قدم اول به جمعیتی پیوستم که عده اعضای آن بسیار کم بود. هیچ فراموش نمی کنم جلسه اول که قرار بود برای اعضای آن جمعیت سخنرانی کنم داشتم از وحشت قالب تهی می کردم.اما جلسه اول بخوبی و حتی بالاتر از حد انتظار من برگزارشد.هربار که سخنرانی می کردم وضعم بهتر می شد.البته تا وقتی که بجای مقبول و مطلوب رسیدم زمان زیادی را از دست دادم اما حالا راضی هستم چون حالا به جایی رسیده ام که در رویا هم تصورش برایم مشکل بود،اینک واقعا با خوشی و سعادت دمسازم .
در تربیت فرزندانم نیز سعی می کنم همیشه آن درسی را که خودم فرا گرفته ام و بکاربستنش برایم مفید بود به آنها یادبدهم….
فکر نکنید چه پیش می آید و چه روی می دهد،بلکه آنطور که خودتان هستید باشید!
به امید توفیق برای همه کسانی که برای شناخت خود تلاش می کنند…..]


ادیت آدلز

نامه خانم آدلر با آغاز اندوهبار بالاخره به خوشی انجامید و دلگرم کننده پایان یافت. اما بدنیست درباره خودشناسی ودرخود فرورفتن نظر دکتر جمس گوردن گیکلی را نیز ذکر کنیم :
خودشناسی سابقه ای طولانی به اندازه تاریخ بشر دارد و با حیات انسان آغاز می شود. انسان بدون خودشناسی انسانیت را نشناخته است .

یکی از فلاسفه و صاحب نظران اندیشمند شرق نیز می گوید :
خودت را بشناس تا خدایت را بشناسی !
نویسنده ای که سیزده کتاب و صدها مقاله در زمینه پرورش کودکان نوشته است ،می گوید:
بیچاره ترین آدم کسی است که چه از لحاظ روحی و چه از لحاظ جسمی بخواهد خود را طوری نشان بدهد که نیست.
جالب است بدانید که میل به تقلید بیش از همه جا در هولیود شیوع دارد.سام وود که یکی از مشهورترین کار گردانهای هولیود است
یکی از پردردسرترین کارهایش را مبارزه با مقلدان می داند. او همیشه به هنر پیشه هایی که در طریق تقلید سماجت می کنند می
گوید:«همانطور باشید که خودتان هستید!»
او می گوید:
-همه می خواهند کلارگ گیبل یا لاناترنر باشند،در حالی که من به آنها می گویم:مردم مزه کلارگ گیبل و لاناترنر را چشیده اند و حالا
خواستار کسانی هستند که طور دیگری باشند.
سام وود که قبل از کارگردانی فیلم مشهور زنگها برای که به صدا در می آیند سالها به کار دیگری اشتغال داشت می گوید:
-تقلید فقط به ستارگان سینما محدود نمی شود ،من در کارهای دیگر و در مقابله با افراد عادی نیز برا اصل خود بودن تاکید داشته ام.مجبور کردن و تحمیل فشار به کسانی که می خواهند خودشان نباشد یکی از راههای مقابله با این عادت زننده و بازدارنده است. اگر موفق نشوم کسی رامتقاعد کنم که خودش باشد از کار با او صرفنظر می کنم.

اخیراً از رئیس اداره مرکزی شرکت نفتی سوکونی واکیوم پرسیدم:
-بزرگترین اشتباه کسانی که برای یافتن کار و تصدی مشاغل غیر تخصصی به شما مراجعه می کنند چیست؟
این شخص که چندی قبل با بیش از شصت هزار نفر داوطلب یافتن کار و سرو کله زده است و کتابی تحت عنوان شش راه را برای کار نوشته است،در پاسخ من گفت:

-بزرگترین اشتباه آنها این است که نمی خواهند خودشان را همان چیزی نشان بدهند که هستند ،بجا اینکه صاف و ساده با انسان صحبت کنند،سعی دارند درباره چیزهایی که می پندراند مورد توجه شماست حرف بزنند که بی نتیجه است . چون هیچ کس از ریاکاران و افراد متقلب خوشش نمی اید و حاضر نیست اگاهانه سکه قلب را قبول کند .
کاس دالی که دختر یک مامور راهنمایی بود ، پس از زحمات بسیار و مسخره شدن متوجه شد که خود نبودن به زیان اوست ووقتی خودش شد به موفقییت رسید .
کاس دالی با توجه به صدای خوب و استعداد بسیار ارزو داشت خواننده بشود ، اما دهان گشاد ودندان ه9ای جلو امده و نامرتب ملانع کار او می شد او در نخستین جلسه ای که می خواست دریکی از باشگاه های نیو جرسی اواز بخواند سعی کرد لب فوقانی را طوری پایین بیاورد که دندان های نامرتبش را بپوشاند ،اما نتیجه این شد که مورد مسخره تماشا چیان قرار بگیرد در میان کارکنان باشگاه مردی بود که با شنیدن صدای کاس دالی به استعداد او پی برد و متوجه اشکالش نیز شد . او پس از اجرای برنامه نزد کاس دالی رفت و گفت:
-در تمام مدتی که اواز میخواندی مراقب تو بودم ، متوجه شدم که می خواهی چیزی را پنهان کنی تواز اینکه دندان های نامرتبی داری شرمنده هستی ؟

کاس دالی دسپاچه شد و تا امد حرف بزند، مرد گفت :
-منظورت از این کار چیست ؟ مگر داشتن دندان های نامرتب گناه کبیره است ؟بعد از این سعی نکن آن را مخفی کنی ، دهانت را باز کن و مطمئن باش تماشا کران از اینکه آدم خجولی نیستی از تو خوششان خواهد آمد وبه تو علاقه مند خواهند شد . امکان دارد دندان هایی که می کوشی آنهارا مخفی کنی باعث موفقیت تو شود !
کاس دالی توصیه مرد را به کار بست و نتیجه نیز همان شد که مرد حدس زده بود . از آن پس کاس دالی دندان های جلو آمده و نامرتب را فراموش کرد .
وقتی روی صحنه میرفت تمام فکرش جلب توجه تماشا گران بود . دهانش را تا جایی که امکان داشت باز میکرد و راحت آواز سر میداد…

منبع : 7 گنج

نشر : takbook.com