بازدید
ادامه مطلب + دانلود...
بازدید
یک روز پایـیزی بود . یکـی از هـمـان صـبح هـای غـم ناک و افسرده کـه آدم را یاد تمام روزهای تلخ و سوزناک می اندازد کـه جلوی شاهـراه های اندیشه و دل را می گیرد و مانع رسیدن شادی و شیفتگی درون رگ به دل و مغز می شود و به ناچار زندگی و حتی زنده ماندن را مختل می کند .
صبـح غـم نـاک و افـسـرده با سـوزی کـه بـه سـوز جـانـش مـی افزاید ، دَمید . چشم های کبودش را می گشاید و بی لبخند از جا برمی خیزد و از انباری بیرون می رود . آبی به دست و رویش می کشد سپس نگاهی به آینه می اندازد . پس از مدت ها این نخستین بار بود کـه نگاهی به چهره ی شکـسته ی خود مـی انداخت . هنوز برق درد کتک های چنگیز در چشم هایش پیدا بود . و باز هم مانند آخرین باری کـه به آینه نگریسته بود ، از خود بیزار شد ، از خود شرمنده شد . از خود بیزار شد کـه با چه زودباوری و حماقتی تن به ازدواج مثلا ً عاشقانه ی این شیاد بوالهوس داده است ! از خود شرم داشت کـه روان و جان خود را در گرو چه انسان ، نه ، حیوان پلیدی نهاده است ! حیوانی کـه هر روز او را شکنجه می دهد تا با محبوب جدیدش ازدواج کند ، بازنده ی این قمار شوم خودش هست کـه پس از آمدن محبوب شوهرش باید به هر دو خدمت کند و باز هم کتک خور چنگیز بی وجدان باشد و تا پایان عمر خدمت گذار و کتک خور و حقیر زیر شلاق لسان و ضربات پا و دست آن نامرد بمیرد .
ادامه مطلب + دانلود...