جستجو در تک بوک با گوگل!

بازدید
دانلود کتاب صوتی دالان بهشت:
کار دختر و پسر جوانی به خاطر توقع های زیاد دختر، به جدایی می کشد. پسر می رود و زندگی دوباره تشکیل می دهد و دختر در تنهایی خودش، متوجه اشتباهش می شود. بعد از ماجراهایی دختر و پسر داستان، دوباره به هم می رسند. به نظرتان از سوژه ای تا به این حد تکراری و کلیشه ای می شود داستانی خوب و خواندنی درآورد؟! نازی صفوی نشان داده که می شود. او در دالان بهشت با پرداخت خوب روحیات دختر توانسته کاری متفاوت ارائه بدهد. نازی صفوی، متولد ۱۳۴۶ در تهران است. کتاب اولش، دالان بهشت در سال۱۳۷۸ منتشر شد و از آن موقع تا حالا سومین کتاب پرفروش ۱۴سال اخیر بوده است ( بعد از بامداد خمار و چراغ ها را من خاموش می کنم ) و بیش از ۵۰ بار تجدید چاپ شده است.. داستان بعدی او، برزخ اما بهشت سال۸۳ منتشر شد و نشان داد که با نویسنده ای کم کار طرف هستیم.
نازی صفوی پیشتر در مورد این کتاب گفته است: «دالان بهشت را به اصرار یکی از دوستانم به چاپ رساندم و هیچ قصدی برای نویسنده شدن و چاپ کتاب نداشتم و ندارم. ولی خوشبختانه کتاب به چاپ سوم رسید و با استقبال خوانندگان روبه رو شد. این برخوردها و نامه های مردم است که همچنان به من روحیه می دهد. حتی هفته پیش در آمریکا کتاب دالان بهشت ترجمه شد و من از کشورهایی مثل استرالیا، انگلیس، کانادا و… نامه و ای میل دارم. نوشتن دالان بهشت از یک یادداشت کوچک پشت جعبه دستمال کاغذی ماشین شروع شد؛ وقتی که پشت چراغ قرمز گیر کرده بودم. بعد هم برزخ اما بهشت را نوشتم. الان هم ۳ تا کتاب دارم که معلوم نیست کی تمام می شود.»
بازدید
اگر حال کتاب خواندن نداری کتاب صوتی عشق بدون قید و شرط رمانی شیرین و دلپذیر است . امید که مورد پسند واقع گردد .
بازدید
وقتی به مادرید رسید، آپارتمانی در مرکز شهر اجاره کرد و روزهای متمادی را به تماشای تلویزیون و خوردن ماست توتفرنگیای گذراند که از سوپرمارکت محل میخرید. بیسنته اولگادو بدش نمیآمد بیهدف خیابانها را گز کند ولی میترسید نتواند به آنجا برگردد. میترسید به ساختمان یا طبقهی دیگری برود یا در حال انداختن کلید به درِ خانهای دیگر دستگیرش کنند. شنیده بود در مادرید، مثل همهی شهرهای بزرگ، زیاد پیش میآید دزد به آدم بزند ولی این قضیه اصلا نگرانش نمیکرد چون به توانایی خودش در متقاعد کردن دیگران اطمینان داشت. درواقع برای پیشامدی از این دست، دیالوگهای زیادی آماده کرده بود و مطمئن بود با هرکدام از آنها سارق را متقاعد میکند که قربانیِ دیگری برای خودش پیدا کند. سرانجام، بعد از پانزدهروز اسیری، نام تمام خیابانهایی را که با خیابان محل سکونتش تلاقی داشتند، از بر کرد و تصمیم گرفت دل به دریا بزند و از مغازهای که از آن ماست میخرید، دورتر برود. اول بهنظرش آمد که مردم به او زل زدهاند اما بعد از نیمساعت پیادهروی، آدمها را فراموش کرد و توانست از تماشای ساختمانها لذت ببرد. به دو بانک سَرزد و با جملهها و ژستهایی که در فیلمها دیده بود، درخواست افتتاح حساب کرد. روش خوبی بود. کاملا متوجه خواستهاش شدند و بروشورهایی به او دادند که مزایای انواع حسابها را توضیح میداد. بعد به کافه تریایی رفت و یک بشقاب غذای مخلوط سفارش داد، مثل کسی که در برنامهی مستندِ تلویزیون دیده بود. مخلوط غذاها چنگی به دل نمیزد اما بیسنته اولگادو از مقدار گفتوگویش با پیشخدمت راضی بود. از این گذشته، رفتار پیشخدمت با او طبیعی بود، قطعا همانطور که با مشتریهای همیشگیاش برخورد میکرد.
این رمان صوتی را با صدای مجتبی صدیقی گوش فرا دهید.