جستجو در تک بوک با گوگل!

بازدید
تاثیرات سرمایه داری در هنر نقاشی
اندیشه هنرمند در مقام فردی خلاق وکارگر ، که به کاری ویژه و فراانسانی اشتغال دارد ، حاصل دوره رنسانس است پیش از آن در اروپا آنچه ما بدان کار هنری می گوییم به وسیله کسانی انجام می شد که شرایط کارشان بسیار پیشتر از کارگران دیگر بود ، به عنوان هنرور و صنعتگر با تعهد جمعی و مسئولیت مشترک ، نقاشی ، طراحی و نقاشی می کردند . گرچه بنایان استادکار و نقاشانی هم بودند که دیگران شاگردی آنها را می کردند ، ولی هنوز هم آنها را یگانه تولید کننده و یگانه نبوغی که در پس کار نهفته است به شمار نمی آوردند . همچنین تقسیمی که ما به طور کلی میان هنرهای « عالی » و هنرهای « پائین مرتبه تر » یا « تزئینی » قایلیم ریشه تاریخی دارد و به ظهور اندیشه « هنرمند نابغه » پیوسته است .
دفاع از تمایز میان مثلا نقاشی یک تکه از محراب و طراحی اثاثیه یا نقش و نگار روی هر زمینه طبیعی دشوار است . به عبارت دیگر ، مفهوم فعالیت هنری به عنوان نوع متفاوت یگانه ای از کار با فرآورده ای یگانه و به راستی متعالی اشتباهی است که برمبنای برخی از تحولات تاریخی صورت می گیرد ، به غلط تعمیم داده می شود و اساس سرشت هنر فرض می شود .
در واقع دو تحول تاریخی به این مبحث [ تاثیرات سرمایه داری هنر ] مربوط می شوند .
نخست ، انسان زدایی فزاینده از کار انسان در کل ، و فرسایش جنبه آفرینندگی بالقوه آن در اثر تقسیم کار و به خصوص مناسبات تولید در جامعه سرمایه داری ، سرشت واقعی آن را در اثر کژ دیسه شدنش در تیرگی فروبرده است . مارکس در گروند ریسه درباره زوال خصلت خاص بودن کار در سرمایه داری ، چه برای کارگر و چه برای سرمایه دار ، سخن می گوید و این نوع کار را با کار پیشه وران و اصناف مقایسه می کند . بنابراین ، کاری که هنرمندان ، موسیقیدانها و نویسندگان انجام می دهند ، تا زمانی که به زیر سلطه بازار نرفته است ، به شکل آرمانی تولید جلوه می کند ، زیرا به گونه ای متفاوت از انواع دیگر تولید ، آزاد می نماید . همانندی بالقوه این دو حوزه – یعنی هنر وکار – به موازات تنزل کار به شکل خود بیگانه آن ، از میان رفته است .
دومین تحول این است که تولید هنری از پیشرفت سرمایه داری تاثیر می پذیرد ، گرچه در آغاز این تاثیرپذیری همانند تاثیر پذیری اشکال دیگر تولید نیست . با از هم گسیختن پیوندهای سنتی میان تولید کننده و مصرف کننده هنرها ( کلیسا ، حامی ، فرهنگستان ) ، به ویژه در اروپای قرن نوزدهم ، هنرمند عملا به شیوه های گوناگون حالت فردی شناور و رها شده را دارد که هیچ رشته ای او را به سرپرست یا کارفرمایش پیوند نمی دهد . به این ترتیب ، شرایط کار هنری در مقایسه با دیگر انواع کار حتی دشوارتر هم هست . در چنین زمینه ای به آسانی نمی توان دریافت که چگونه هنرمند در مقام نماینده فعالیت غیر تحمیلی و براستی گویا حالت آرمانی پیدا می کند ( نمایند ه ای که به هنگام ضرورت ، در موارد بسیار فراوان نا ممکن بودن واقعی گذران زندگی با چنین دستمزدی را نادیده می گیرد ) . همان گونه که واسکوئز می گوید ، در درازمدت حتی کار هنری هم در سلطه قانون همگانی تولید سرمایه داری قرار می گیرد و به مثابه کالا به آن توجه می شود ؛بسیاری از هنرمندان به صورت کارگران مزد بگیر ( در صنایع و تبلیغات یا رسانه ها ) کار خواهند کرد ، و بقیه برای فروش کارشان به بازار هنر روی می آورند . دسته دوم در پیروی از گرایش خلاقانه خود « آزادتر » از دسته اولند ، ولی همان طور که واسکوئز می گوید :
هنرمند تابع سلیقه ها ، امیال ، اندیشه ها و تصورات زیبایی شناسانه آنهایی است که
در بازار نفوذ دارند . هر کار هنریی را که تولید می کند برای بازاری در نظر گرفته
شده که آن را جذب می کند ، بنابراین ، هنرمند نمی تواند به مقتضیات بازار بی اعتنایی نشان دهد : این مقتضیات غالبا هم در محتوی کارهنری موثر است . هم در شکل آن ، بنابراین ، کار هنرمند را محدود می کند ، از قدرت خلاقه او جلوگیری می کند و فردیت او را از بین می برد .
البته ، هر نوع نظریه ای مبنی بر اینکه هنرمندان روزگاران پیشین برای پیگیری « قدرت خلاقه » خود ، بدون توجه به شنوندگان و خریداران ، کاملا آزاد بودند ، کاملا اشتباه است . شاید به همین دلیل است که واسکوئز ، در عین اینکه بیشترین تاکید را بر تاثیرات سرمایه داری در هنر می گذارد ، به این توصیف نادرست از شرایط جامعه پیش از سرمایه داری اشاره می کند . اما در دوره سرمایه داری هر قدر کار هنری با کار به طور کلی همانندی فزاینده پیدامی کند ، به همان میزان ، جنبه از خود بیگانه و غیر آزاد ( به مفهوم فنی خاصی که من این اصطلاحات را به کار برده ام) ، پیدا می کند . حتی در آن هنگام نیز باز این تصور رمانتیک از هنرمند به مثابه یکی از آدمهای محدودی که مناسبات سرمایه داری و محدودیتهای بازار در او بی تاثیر است باقی خواهد ماند . نسخه بدل تازه آن وضعیت کلی ، برای مثال ، نقاشانی هستند که برای گذران زندگی در مدرسه هنر درس می دهند ، در عین حال در اوغات فراغت کار « واقعی » خود ( نقاشی ) را انجام می دهند .(ولف،جانت)
نقاشی وجامعه
در این جا مساله مورد بحث این است که از هنر پاریس و پیرامون آن در سالهای تقریبا بین ۱۸۷۰ و ۱۹۲۰ چه برداشتی داریم ؛ از هنر دوره ای که مانه ، مونه ، دگا ، گوگن ، وان گوگ ، فاوها ، کوبیست ها و دیگران را در بر می گیرد . آیا می توانیم آثار امپرسیونیست ها و پیروانشان را بخاطر اینکه مبین انحطاط فرهنگ بورژوائی هستند نادیده بگیریم کاریکه تقریبا پلخانوف کرده است یا می توانیم در اینگونه آثار که حاصل منطقی اضدادشان می باشند امکانات مترقی و مثبتی پیدا کنیم ؟
بازدید
موضوع جامعه شناسی هنر
جامعه شناسی هنر اگر در بین رشته های جامعه شناسی اثر منحصر به فرد نباشد ، خصلتی متمایز دارد ؛ یعنی ازنظر دوره های تفکر و تحقیق و همچنین از نظر معیار ، بسیار نا همگن و در برگیرنده افراد با گرایش های فکری و علمی متفاوت است . به دلیل همین ماهیت متمایز ، اندیشمندانی در این گروه گرد هم می آیند که لزوما جامعه شناس نیستند . در تحقیقی که چند سال پیش به عمل آمده است ، سهم جامعه شناسی هنر در تولید آثار جامعه شناختی فقط ۵/۰% بوده است . سهمی چنین اندک ناشی از آن است که معیارهایی که مرز این رشته را محدود می کند بسیار نوسان دارد به نحوی که مشخص کردن این مرزها دشوار است و از سوی دیگر باید به خاطر داشت که اهمیت آن را نباید با داده های کمی ارزیابی کرد . ( زنجانی زاده ، ۱۳۸۲ )
بازدید
گوتیک
واژه گوتیک را نخستین بار منتقدان عصر رنسانس که عدم انطباق هنر گوتیک با معیارهای یونان و روم کلاسیک را خوار می شمردند ، به عنوان یک اصطلاح تمسخر آمیز به کار بردند . یکی از این منتقدان چنین نوشت : « نفرین بر آنکه این واژه راابداع کرد ». اینان به خطا گمان می کردند که گوتها مبتکران این سبک بوده اند و بدین ترتیب مسئولان اصلی نابودی سبک عالی و اصیل نیز همینها هستند . لیکن انسانهای سده های سیزدهم و چهاردهم از کلیسای گوتیک با نامهایی چون « اوپوس مدرنوم » (« اثر نوین ») یا « اوپوس فرانسیگنوم » (« اثر فرانکی ») یاد میکرند . آنان در این کلیسا بناهایی راتشخیص می دادند که سبک ساختمانی و تزئینی نوینی رابر شهرهایشان سایه گستر کرده بودند . آنان با اطمینان به ایمان خودشان بود که کلیسایشان راتصویر واقعی شهر خدا یا اورشلیم آسمانی می دانستند و ساختن آنها را بر روی کره خاکی ، امتیاز خویش بشمار می آورند . بین محیط و دیدگاه گوتیک و رومانسک تضادهای شدیدی وجود دارد . جامعه دوره رومانسک زیر سلطه تردیدهای ذاتی گرایشها ی هرج و مرج طلبانه فئودالیسم بود . بارونهای بزرگ روستاها و دیرهای بزرگ از استقلالی نسبتا کامل برخوردار بودند و ستیزه های میان ایشان برای دستیابی به امتیازات به جنگ دائمی منجر می شد . جامعه دوره گوتیک نیز فئودالی بود ، اما فئودالیسمی نسبتا سازمان یافته تر بر این جامعه تسلط داشت .در پاره ای نقاط بارونها توانسته بودند خودشان را تا مقام شاهی برسانند و حکومتی سلطنتی ، مخصوصا در انگلستان ، فرانسه ، شدیدا می کوشید استقلال اربابهای کوچکتر کلیسا را محدودکند . حکومت متمرکز ، استقرار یافته بود و وجود نظم و قانون ، همه گروههای اجتماعی را آسوده خاطر و مطمئن می ساخت . شهرهای سراپا نوساز یا پی ریزی شده بر بقایای شهرهای کهن رومی تدریجا رونق می گرفتند و قدرتمند می شدند ؛ این شهرها پس از آنکه به منظور دفاع مشترک با یکدیگر متحد می شدند غالبا چنان قدرتی پیدا می کردند که می توانستند از شاهان و امپراتوران نیز سرپیچی کنند . در درون محدوده همین شهرها مردانی که از کشتزارها گریخته بودند ، می توانستند به آغوش آزادی پناه ببرند : در یکی از اشعار آن زمان گفته شده بود که « هوای شهر بوی آزادی می دهد » زندگی شهری ، شکلی بغرنج اما سازمان یافته بخود گرفته ؛ اصناف ، مشابه اتحادیه های نیرومند امروزی ، به منظور حمایت از صنعتگران دارای تخصصهای همگون و سود رساندن به ایشان تشکیل شدند . طبقه متوسط مرکب از صنعتگران ، بارزگانان ، و صاحبان تخصص ( حقوق دانان ، پزشکان ، معلمان و بسیاری دیگر ) به نیروی نو خاسته توانایی تبدیل شدند که می توانست اشراف فئودال را مهار و متعادل کند . هراس و عدم اطمینان حاکم بر دنیای دوره رومانسک در اثر صف آرایی نوین نیروهای اقتصادی و اجتماعی تخفیف یافت و دنیای گوتیک به ظهور رسید . جامعه رومانسک زیر نفوذ مردان بود . در جامعه گوتیک ، زنان اهمیت تازه ای پیدا کردند . خنیاگران دوره گرد ، ترانه هایشان را کمتر در وصف شاهکارهای قهرمانان جنگ و بیشتر در وصف عشق ، زیبایی و بهاران می خواندند . النورداکیتن همسر لوئی پادشاه فرانسه و هنری دوم از خاندان پلانتاجنت در انگلستان و مادر ریچارد شیردل وجان ، نخستین زنی بودکه بر دادگاه عشق حکومت کرد : در اینجا احترام به زنان از واجبات بود و قانوننامه شوالیه گری که تاثیری عظیمی بر شکل گیری روابط اجتماعی اواخر سده های میانه داشت از همین دادگاه صادر شد . تعصب کلیسایی در مخالفت با زنان ،دیگر مانع شبیه سازی از پیکرهای ایشان در عرصه هنرهای تجسمی نمی شد . در سده دوازدهم خوشگذرانی یا لذت جسمی را در کلیسای مواساک به صورت زنی مجسم می کردند که از سینه هایش دومار سر بر آورده اند در سده سیزدهم همین لذت را به صورت دختری زیبا مجسم کرده اند که در آینه ای می نگرد . طبقات بالای جامعه گوتیک تقریبا با خاطری آسوده از شانسون دوژست { = اشعار حماسی سده های یازدهم تا سیزدهم}دست بر می دارند و به ترانه ها و داستانهای عاشقانه جدیدی رو می آورند که در آنها عاشق در ستایش معشوقش زبان می گشاید ، و عاشقانی جاودانی چون تریستیان و ایزو لده نیز در همین شعرها مورد ستایش قرار می گیرند . ماری دو فرانس ، که خود یک زن اشراف زاده بود . افسانه تریستیان و ایزولده را همراه بسیاری افسانه های آرثری دیگر به جامعه فئودالی شمال فرانسه معرفی کرد . شعر این دوره به طرز زیبایی تضاد میان ذوق و روحیه رومانسک وگوتیک را مجسم می کند : در حالی که قهرمان رو به مرگ ترانه رولان یا شانسون دو رولان در دوره رومانسک روی شمشیرش اشعار رزمی سر میدهد، شاعر غزلسرای آلمانی در دوره گوتیک که رویای خلسه سستی آور روزگار خویش را به سر دارد« در کلافی از شادی پیجیده شده است ».
عشق به زن که در هنر مورد ستایش قرار گرفت و در زندگی جنبه ای رسمی پیدا کرد با پرستش مریم باکره از لحاظ معنوی تصویب شد زیرا وی به عنوان مادر آسمانها و مسیح وبه شکل کلیسای مادر ، همه فرزندانش را دوست می داشت ، آنکه دلسوزانه بین کرسی قضاوت و عذابهای جهنم ایستاد و برای همه مومنان شفاعت کرد ،همین حضرت مریم بود. مردم در اواخر سده دوازدهم و سراسر سده سیزدهم سرود هایی در وصف وی سرودند ، تمثالش را در همه جا نصب کردند ،و کلیساهای بزرگی ساختند و وقفش کردند . تمثالش را بر روی پرچمها به رزمگاهها بردند،و نامش در شعارههای جنگی پادشاه فرانسه شنیده شد: ((به نام مریم مقدس… سن دنی… به پیش )) بدین ترتیب، حضرت مریم، بانوی معنوی شوالیه ها شد و شوالیه مسیحی ، زندگیش را فدای او کرد . خشکی و سرسختی مضامین رومانسک در تاکید بر داوری اخروی ، در برابر لطافت گوتیک – که مریم را در بهشت با تاجی که مسیح بر سرش نهاده است نشان می دهد-از پای در می آید . آنچه باعث تلطیف شیوه های خشونت بار شد فقط مقام تازه زن ، ستایش تغزلی و معنوی عشق ، یا کیش پرستش حضرت مریم نبود . نفوذ یک انسان برجسته به نام قدیس فرانسیس آسیزی نیز که مسیح را علاوه بر داوری نهایی و بی گذشت منجی محبوبی می دانست که به میان «انسان های مطرود » گام نهاده که خود یکی از ایشان بوده است ، با روحیه جدید سازگار بود . سلسله جنبشهای اصلاح طلبا نه ای که رویهم رفته تاریخ رهبانیت سده های میانه را تشکیل می دهند به تاسیس فرقه ای دینی توسط قدیس فرانسیس انجامید که به نام خود وی فرقه فرا نسیسیان نامیده شده است . قدیس فرانسیس احساس می کرد که اعضای فرقه اش باید از زندگی گوشه گیرانه در دیرها بپرهیزند و آزادانه به عنوان درویش یا خانه بدوش د رخیانهای شهرهای پر جمعیت قدم بزنند وپیام اصلی مسیح – عشق به خود وعشق به همسایه – را موعظه کنند . کمی پس از مرگ قدیس فرانسس وبرخلاف میل اوکه ازپیروانش می خواست هرگز ساکن دیرها نشوند ، ساختمان باسیلیکای بزرگ آسیزی به نام او آغاز شد . اهمیت تاریخی جنبس فرانسیسیان ،تقویت ایمان مذهبی ، برانگیختن احساسات مذهبی شهر نشینان ، و تضعیف قدرت و نفوذ دیرهای کهن دوره رومانسک در روستاها است. می توان گفت قدیس فرانسیس ،گونه ای از دموکراسی را به قلمرو دین در سراسر اروپا وارد کرد و به تشکیلات فئودالی آن لطمه زد. عشق درباری، گسترش شوالیه گری کیش پرستش مریم باکره ، و تعالیم و سرمشق عملی قدیس فرانسیس ، البته نتوانست واقعیتهای ناگوار زندگی در سده های میانه را بر اندازد ولی از سختی و ناگواری آنها کاست . در سالهایی که قدیس فرانسیس ، همچنان زنده بود ، قسطنطنیه در اثر چهارمین جنگ صلیبی ویران و شاهد شرارتهایی شد که نظیرش را در دوره استیلای بعدی ترکان عثمانی نیز به خود ندید . پاپ و پادشاه فرانسه در قلع و قمع اهالی لا نگدوک و پرووانس در جنوب فرانسه ، و آلبیگائیانی که متهم به ارتداد شده بودند ولی در عین حال از تحقق جاه طلبیهای پادشاهان فرانسه جلوگیری می کردند ، با یکدیگر همدستی کردند . در همین منطقه بود که شیوه های شاعرانه جدید تروبادورهاتقویت شدند و پیکر تراشی رومانسک پیشگفته پای به عرصه هستی نهاد .«جنگ صلیبی» آلبیگائیان ، تاسیس نهاد شوم و پر بلایی را که برای شکار مرتدان به دست قدیس دومینیک به وجود آمده بود و «سازمان تفتیش عقاید» یا «اداره مقدس» نامیده می شد ، نیز به دنبال داشت . دومینیکن ها که به تمسخر دومینی کائنی (سگهای خداوند) نامیده می شدند، از جهات بسیار رقبای فرانسیسکن ها بودند و گمان می کردند که دست اندر کار ریشه کن سازی نامومنان و مرتدانند و از خلوص شریعت پاک خویش پاسداری می کنند . علاقه دومینیکیان به الهیات ،ایشان را به سوی شغل معلمی هدایت کرد و ایشان یکی از بزرگترین متالهان و فیلسوفان مسیحی یعنی قدیس توماس آکویناس را به جهان عرضه کردند که در اواسط سده مزبور چراغ فروزان دانشگاه پاریس به شمار می رفت. نهاد دانشگاه، ظاهرا در دوره گوتیک آغازین شکل می گیرد،و شهر را به عنوان محیط طبیعی خود بر می گزیند . مدارس دیرها و کلیساهای نخستین سالهای سده های میانه کوشیده بودند تعالیم آبای کلیسا را زنده نگه دارند و این تعالیم را در پرتو اندیشه رشد یابنده مسیحی از نو ارزیابی کنند . از این مدارس، دانشگاهها یا جامعه های دانشمندان و شاگردانشان در سده های دوازدهم و سیزدهم در شهرهای بولوینا و پادوا ، آکسفورد و پاریس سر برآوردند . مهمترین درس دانشگاه ، الهیات بود ولی چندین موضوع دیگر از جمله ریاضیات ، نجوم، موسیقی، دستور زبان، منطق، قانون، و پزشکی نیز تدریس می شدند . فلسفه یونان باستان ، مخصو صا ارسطو از طریق ترجمه های عربی احیا شد و تاثیر بسیار بزرگی بر الهیلت گذاشت . در اینجا بود که یک شیوه بحث استدلالی و اصولی و گنجینه ای از دانش و مشاهده پدیده های طبیعی فراهم آمد . فیلسوفان برای پیدا کردن راهی به منظور انطباق این دانش معتبر جدید با کل مسیحیت دست اندر کار شدند ؛ به بیان مختصر ، کوشیدند دین را با لباس منطق بیارایند. روش ایشان عبارت بود از پیدا کردن دلایلی اثباتی برای اصول اعتقادات مسیحی به کمک استدلال یا مباحثه . این روش، که در مدارس و دانشگاهها آموزش داده می شد ، روش مدرسی و شارحانش مدرسیون نام گرفتند . فلسفه مدرسی ، امروزه نیز فلسفه رسمی کلیسای کا تولیک رومی به شمار می رود . بزرگترین شارح و مدافع اصولی این روش ، قدیس توماس آکویناس بود . رساله خلاصه الهیات وی که به چندین کتاب ،و کتابها به چندین پرسش،پرسشها به چندین ماده ، هر ماده به چندین اعتراض همراه با تناقضها و پاسخها ، سرانجام پاسخها به چندین اعتراض تقسیم شده بود ، نمونه اجرای این روش است . در چهارچوب این شیوه ، زیرکانه ترین و ظریف ترین استدلالها در سده های میانه مطرح می شوند. عادت ذهنی حاصل از اجرای این شیوه تا چند صد سال دوام آورد و به صورت مانعی در راه پیدایش و رشد آن چیزی در آمد که ما اندیشه و علم تجربی می نامیم ؛ لیکن شیوه مزبور امروزه نیز ارزش فراوان دارد . احتمال بسیار دارد که عادت مباحثه مدرسی در فعل و انفعالات ذهنی معماران گوتیک ، همچنان که اروین پانوفسکی گفته است ، بازتاب یافته باشد . قدیس توماس آکویناس رساله خلاصه الهیات مسیحی اش را زمانی نوشت که کلیساهای بزرگ ، گونه ای نقطه اوج در معماری دنیای مسیحیت به نمایش گذاشته بوند. در این دوران ، پاپها بر سراسر اروپا ، از لحاظ مادی و معنوی تسلط داشتند . در آغاز سده سیزدهم ، پاپ اینوکنتوس که انگلستان را از چنگ جان پادشاه این کشوردر آورده بود ادعا کرد که : « فرمانروایان تنها ، ایالات تنها ، و شاهان تنها ،قلمروهای تنها دارند ؛ ولی پطرس بر تمام اینها سر است ، زیرا او جانشین پاپی است که کره خاکی و هر چه در آن است ، سراسر عالم و ساکنانش ، بدو تعلق دارند .» سده سیزدهم ، نماینده اوج پیشرفتهای مسیحیت در جهت دستیابی به یگانگی و یکپارچگی است . نماینده پیروزی و غلبه دستگاه پاپها ؛ در آمیختگی موفقیت آمیز دین ، فلسفه ، و هنر ؛ و نخستین مراحل شکل گیری و تحکیم دولتهایی است که پایه های تاریخ عصر جدید را خواهند نهاد . صحنه این تعادل بزرگ ولی کوتاه مدت نیروها به پشتیبانی از دین ، شهر گوتیک است . در محدوده شهر، کلیسای سر به فلک کشیده که « عواطفش را به رخ آسمان می کشد » ماهیت روحیه گوتیک را به منصه ظهور می رساند .(گاردنر،۱۳۶۵)
بازدید
طرح مسئله
شناخت محتوای اثر هنری و جوهر اجتماعی آن از اهداف اصلی جامعه شناسی هنر است . سعی دانش مزبور براین است که روابطی را که هنر را با جامعه و مظاهر گوناگون زندگی اجتماعی پیوند می دهند با روش علمی مورد بررسی قرار دهد . از آنجا که هنر ، محصول شناخت حسی و بیان عاطفی و تکامل یافته واقعیت است ، و علم اساسا شناخت ادراکی واقعیت و بیان آگاهانه و دقیق آن است ، شاید در آغاز ، این پرسش مطرح شود که هنر هیجان بخش و شورآفرین را که بیشتر به زبان « دل گفتگو » می کند ، با دانش روشنگر که در پرتوی فعالیت ادراکی مغز ، آگاهانه و واقع گرایانه ، به بحث می پردازد ، چه رابطه و نسبتی تواند بود ؟ و به عبارت روشنتر ، مطالعه و بررسی هنرها ( مثلا نقاشی ) توسط علوم ( مثلا جامعه شناسی ) چه صورتی و چه اعتباری تواند داشت ؟
در این مورد کافی است به اختصار گفته شود : درست است که کار و فعالیت هنری با ویژگیهای خود ، به ظاهر کاری علمی نیست ، ولی مطالعه و بررسی دقیق و منظم هنر و آثار هنری و شناخت شخصیت اجتماعی و هنری هنرمند – این انسان جامعه زاد و جامعه زی – و ژرفکاوی و بررسی و شناخت بستگیهای متقابل هنر و اجتماع کاری است اساسا علمی ؛ یعنی این ، وظیفه دانشهای اجتماعی ، به ویژه ، جامعه شناسی هنر است که با روش علمی عوامل و عناصر به وجود آورنده هنرها و محیط طبیعی و اجتماعی دربرگیرنده و پرورنده هنر و هنرمند را مطالعه کند و جهان بینی و موضع فکری و فرهنگی هنرمند و خلاقیت و اثر هنری او را در پیوند با مظاهر گوناگون حیات اجتماعی مورد بررسی قرار دهد ( ترابی ، ۱۳۷۹ ) .
اهمیت و ضرورت طرح
جامعه شناسی ، شناخت علمی جامعه ، مطالعه حیات اجتماعی و بررسی قوانین حاکم بر زندگانی جامعه است دانش نوبنیاد جامعه شناسی هنر نیز ، به عنوان شاخه ای از جامعه شناسی ، با استفاده از دست آوردهای دیگر دانش های اجتماعی ، روابط متقابل هنر و مظاهر مختلف زندگی اجتماعی را موضوع مطالعه خود قرار می دهد ، و به هنگام بررسی در زمینه خاص نقاشی ، به تحلیل اثر هنری و جوهر اجتماعی آن تاکید می نماید . مسلما برای شناخت علمی « هنر در پیوند با جامعه و تکامل اجتماعی » با توجه به گستردگی موضوع ، جامعه شناسی هنر ناگزیر است که از سویی به ژرفکاوی در هنر ، در اساس زیبایی ها و واقعیت های درون و برون هنر و بیان عاطفی آن بپردازد ، و از سوی دیگر ، جامعه و مظاهر گوناگون زندگی اجتماعی را با دیدگان همه سو نگر جامعه شناسی زیر نظر داشته باشد ؛ و بالاتر از اینها ، روابطی را که آن هنر را با این مظاهر حیات اجتماعی به هم می پیوندند ، به وجهی علمی بشناسد و بشناساند . نقاشی این بیان عاطفی و خیال انگیز ، این بازتاب استعاری واقعیت ، یا بازآفرینی واقعیت در پرتوی تصویرهای هنری ، در واقع شکلی از فرهنگ معنوی جامعه است که به بیان رابطه انسان با محیط طبیعی و اجتماعی ، با دنیای ذهنی ، با اعمال و اندیشه ها و احساسات ، و به طور خلاصه با واقعیت درون و برون می پردازد ؛ و در این راه از تصویرها که جنبه فردی و عینی دارند و در عین حال برویژگیهای عمومی گروهی از پدیده ها تاکید می کنند و آنچه را که در فرد معین و مشخص جنبه عام و به اصطلاح خصوصیت « نمونه وار » یا تیپیک دارد برجستگی می بخشند، استفاده می کند ( ترابی ، 1379 ) .
جامعه شناسی رشته ای نسبتا جوان است و تحول آن در اندکی بیش از یکصد سال بسیار سریع بوده است . این پدیده در مورد جامعه شناسی هنر به مراتب چشمگیرتر است . در این میان جامعه شناسی نقاشی که در این رساله به آن پرداخته شده است بسیار نوپااست و در اولین گامهای رشد خود به سر می برد . از آنجاکه نقاشی از جمله معدود هنرهایی است که از ابتدای خلقت انسان با او همراه بوده و رشد کرده و تکامل یافته است ضرورت بررسی و پژوهش جامعه شناختی را ایجاب می کند چرا که این هنر خصوصیت اجتماعی داشته بدان معنا که در موارد بسیار هدف از انجام آن تامین خواسته های اجتماعی بوده است . به عبارت دیگر نقاشی خود تولید اجتماعی است و به عنوان یک سیستم دارای سلسله مراتب تولید ، توزیع و مصرف می باشد . مخاطبان به عنوان مصرف کننده گان در بسیاری موارد تعیین کننده موضوع نقاشی ها بوده اند مانند اربابان کلیسا در دوران قرون وسطی .
اهداف پژوهش
پژوهش حاضر سعی دارد به موارد زیربپردازد:
نخست – مطالعه اجمالی « هنر نقاشی » به عنوان دانشی کهن و قدیمی که از ابتدای خلقت انسان، زمانی که در غارها زندگی می کرد و در فکر تهیه غذا بود با او همراه بوده است .
دوم – تاثیر تحولات مهم اجتماعی بر نقاشی .
سوم – نظری سریع از زاویه جامعه شناسی هنر ، به نقاشی به عنوان یک سیستم .
نقاشی چیست ؟
نقاشی زبانی است تصویری که از ضمیر هنرمند سرچشمه می گیرد و بیانی است رسا و روشن برای ارائه مسائل جامعه و محیط و باورها و اندیشه های مردم . پیشینه هنر نقاشی به انسانهای غار نشین می رسد . این هنر به لحاظ پویایی و تحرک ذاتی از سویی و نیاز زمان از سویی دیگر تحولات و دگرگونی های زیادی را پشت سر گذاشته و به سوی کمال گام برداشته و در پیشبرد تمدن بشری موثر بوده است .
نقاشی لایه های از رنگ است که بر روی سطحی قرار می گیرد . نقاشی تنظیم شکل ها و رنگها در کنار هم است . تصویر شخصیت فردی است که آن را به وجود می آورد ، بیانی است از فلسفه زمانی که آن را به وجود می آورد ، و می تواند ورای هر چیزی که در رابطه با یک فرد و یا فقط یک دوره از زمان باشد معنی داشته باشد . اما بیشتر مردم تابلوهای نقاشی را در وهله اول به صورت یک تصویر می بینند . آن تصویر چیزی است ، تصویر زنی زیبا ، منظره ، دریا و یا صحنه ای از شهر ، ظرف میوه ، چمن و گاو است . فرد عادی سوای موضوع یا سوژه چیز دیگری نمی بیند . او در یک تابلو سگ ، گلدان گل مریم ، صحنه جنگ ، بچه ای در حال دزدی و یا چیزهایی نظیر اینها را می بیند . قضاوت در مورد شایستگی یک تابلو با این معیارها یک امر ساده است . با این دید در وهله اول تابلو در صورتی خوب است که اشیاء ، واقعی به نظر برسند و در وهله دوم موضوع آن چیز جالبی باشد نظیر پسری در حال دزدی خوراکی ، گلدان گل و یا به طور ساده چیزی بگوید . این نقطه نظر گرچه درست است ولی تمام آنچه که در مورد یک تابلو باید باشد نیست . سوای هنر مدرن آبستره تمام نقاشی ها با موضوع شروع می شوند . اما سوژه باید فقط یکی از تفاوتهای آنها باشد . ( کانادی ، ۱۳۷۷ )
هنرمند کیست ؟
اسم « هنرمند » ( artiste ) از اواخر قرن هجدهم برای نامیدن نقاشان و پیکرتراشانی که پیشتر « پیشه ور » ( artisan ) نامیده می شدند ، متداول شد . از ابتدای قرن نوزدهم این واژه به نوازندگان موسیقی و به هنرپیشه های تئاتر و در قرن بیستم به هنرپیشه های سینما گسترش یافت . همزمان با این چرخشهای معنایی تغییری هم در معانی ضمنی( connotation) آن رخ می دهد : واژه « هنرمند » که ابتدا وجه توصیفی داشت ، کم کم وجه ارزیابی با بار معنایی مثبت پیدا می کند . مثل واژه « مولف » ( auteur ) – که بیشتر در ادبیات و موسیقی استفاده می شد – « هنرمند » غالبا به عنوان صفت بکار برده می شود ، حتی وقتی هم که وجه اسمی دارد ( « عجب هنرمندی ! » « واقعا که هنرمند است ! » ) . این فرایند بیانگر در عین حال ارزشهای تدریجی آفرینش هنری در جامعه های غربی و گرایش تاریخی به چرخش داوری زیباشناختی از اثر به شخص هنرمند است ، که قبلا ادگار زیلسل [ ۱۹۲۶ ] ردیابی کرده است . بدین ترتیب ، با نگاه به گذشته ، گرایش به این است که هنرمندان استثنایی گذشته را « نمونه های معرف » ( types representatives ) سنخ شان بدانند : عرف عام و گاهی حتی متخصصان هنر تصور می کنند که همه هنرمندان عصر نوزایش از پایگاهی مشابه پایگاه لئوناردو داوینچی، رافائل یا میکل آنژ برخوردار بودند ، در حالی که یکتایی شان از آنها هنرمندانی استثنایی و الگوهای سرمشق قرار دادنی می ساخت ، و نه نمونه های نوعی .
از جمله یکی از شاخص های این ارزش دهی به هنرمند ، از سالهای ۱۸۳۰ به بعد ، پیدایش ادبیات تخیلی با قهرمانان هنرمند است – پدیده ای که تا آن زمان ناشناخته بود . با آغاز رمانتیسم ، نقاشان و نویسندگان در چارچوب های جدید باز نمایی ها ، که به موجب آنها فعالیت هنری محصول استعداد است ( و نه یاد گیری ) ، جا می گیرند ، و باز به موجب آن سروری به جای آنکه به عنوان قابلیت احاطه برشرعیات تعریف شود ، به عنوان دارنده خصوصیات منحصر به فرد ظاهر می شود : پدیدآورنده برای آنکه واقعا هنرمند باشد باید بتواند اصالتش را به اثبات برساند و در عین حال توانایی بیان منویاتش را داشته باشد و آن را به طرزی که شمول عام داشته باشد ابراز کند .
این ارزش دادن به « هنرمند » کاربرد واژه را گسترش می دهد و حدود سنخ را ، با افزایش حیثیتش ، مبهمتر می کند . این ابهام در هنر معاصر تشدید می شود ، که با کهکشانی از فعالیتهای جدید ، که در آن نقاشی ، پیکرتراشی ، ویدئو ، عکاسی ، شهرسازی ، صحنه پردازی، حتی فلسفه در هم آمیخته اند مشخص می گردد . امروز موفقیت واژه«هنرمند تجسمی» که خنثی تر است از واژه « هنرمند » ( آرتیست ) است و اجازه می دهد از واژه های « نقاش » یا « پیکر تراش » که هنوز برای هنر کلاسیک و مدرن معتبرند ، ولی با هنر معاصر مناسبت شان را از دست داده اند اجتناب کرد . ( هینیک ، ۱۹۹۶ )
هنرمند بودن مستلزم این است که انسان احساس را بگیرد ، نگاهدارد ، به خاطر بسپارد و خاطره را به قالب بیان و ماده را به جامه ی شکل درآورد . عاطفه برای هنرمند کافی نیست ، او باید پیشه ی خویش را بشناسد و از آن لذت برد ، تمام قواعد ، فنون ، اشکال و قراردادهایی را بفهمد که بدان وسیله ، طبیعت – این عجوزه ی دهر – را می توان رام و تابع میثاق هنر کرد . شوری که هنر دوست را به التهاب می اندازد ، به خدمت هنرمند واقعی درمی آید : هنرمند مغلوب حیوان سرکش نمی شود بلکه آن را رام می کند .
تناقض دیالکتیکی و کشاکش جزء لاینفک هنر است ؛ هنر نه تنها باید از احساس کردن شدید واقعیت مایه بگیرد ، بلکه باید ساخته شده و از طریق عینیت شکل بگیرد . هنر پردازی ارادی نتیجه مهارت است . ( فیشر ، ۱۳۵۴ )
شخصیت هنرمند
مجموع روابطی که اورگانیسم هنرمند را در میان می گیرند ، بدو شخصیتی معین می بخشند . درست است که شخصیت اساسا معلول محیط اجتماعی و مخصوصا محیط طبقه ای است ، ولی شخصیت هر کس چون استوار شود ، به عنوان یک واقعیت ، در کارکردهای شخص و بدان وسیله در محیط اجتماعی اثر می نهد .
شخصیت هنرمند مهمترین عامل هنرآفرینی او است و خواه ناخواه در آثار او منعکس می شود . شخصیت هنرمند میانجی واقعیت و اثر هنری است : واقعیت را جذب می کند و به صورت هنر درمی آورد .
گذشته از محیط اجتماعی و از آن جمله ، محیط طبقه ای عامل های خصوصی فراوان در شخصیت هنرمند موثر می افتند . از این قبیل اند وضع ارگانیسم ، سن ، کامیابی ها و ناکامیهای خصوصی ، پایگاه اجتماعی و آگاهی اجتماعی هنرمند . از میان این عامل ها ، دوعامل – پایگاه اجتماعی و بینش اجتماعی هنرمند در شخصیت او تاثیر عمیق و مداوم باقی می گذارند .
( آریان پور ، ۱۳۸۰ )
احساس و هنرمند
هنر همواره محصول احساس و اندیشه بوده است ، و نه صرفا احساس ؛ زیرا احساس صرف ناپایدار بوده و معمولا در هر نوع عمل خلاقه اثر سوء باقی می گذارد . در قدیم مردم از هنرمند تصور خاصی داشتد و هر کس را که ظاهری آشفته و موهایی ژولیده داشت و صاحب اندک طبع هنری هم بود هنرمند می پنداشتند . ولی هنرند علاوه بر طبع هنری باید از حساسیت هم برخوردارباشد. احساس بخش مهمی از نقاشی به حساب می آید ، ولی مردم معمولا درباره آن اشتباه می کنند احساس نقاش عمدتا چیزی ذاتی است ، او گاهی بدون هیچ گونه تلاشی مشغول نقاشی می شود ، افکار او ، بدون توسل به انگیزه های شخصی ، به طور طبیعی قوام پیدا می کند . زمانی دیگر ممکن است زمانی دیگر ممکن است استدلال بخش مهمی را به خود اختصاص دهد و مسائل تصویری را به دقت ریاضی حل و فصل کند .
هنر هرگز نه کهنه می شود و نه نو . هنر ورای تاثیرات تاریخی ، نژادی و اقلیمی از قید زمان آزاد است . هر کار هنری به محض اینکه خلق شد ، درست مثل موجود تازه متولد شده ای موجودیت منحصر به خود را پیدا می کند . هنر ممکن است به زبان تازه ای سخن بگوید اما منشاء او از همان جایی است که سرچشمه همه هنرها ضرورتا از آنجا است . نقاشی هم می تواند از طریق احساس ، آن تجربه ای را نسیب انسان کند که سایر هنرها . ( بترز ، ۱۳۷۰ )
اثرهنری چیست؟
آنچه ما واقعا از یک اثر هنری انتظار داریم نوعی عنصر شخصی است – ما انتظار داریم که هنرمند اگر دارای یک ذهن ممتاز نباشد ،باری دارای یک حساسیت ممتاز باشد.انتظار داریم که هنرمندچیز تازه واصیلی را برما آشکار کند – یعنی یک دید منحصربه فرد وخصوصی را به ما نشان دهد.وهمین انتظار است که چشم مارا بر همه ملاحظات دیگر می بندد و به یک اشتباه درباره ماهیت هنر منجر میشود – آدم ساده چنان توجهش به معنی یاپیام پرده نقاشی جلب میشود که فراموش میکند حساسیت یک حالت انفعالی ذهن آدمیزاد است واشیایی که وارد حساسیت انسان میشوند هرکدام وجود عینی خود را دارند .هنرمند بیشتر با همین وجود عینی کار دارد.هر اندازه که هنرمند از مرحله حساسیت بگذرد ودرس اخلاق بدهد،یا به هر نوع احوال غیر حسی دیگری بپردازد به همان اندازه اثر هنری خود را از دست می دهد .پس تعریف کمابیش رسای اثر هنری این خواهد بود که اثر هنری عبارت است از نقشی که متاثر از حساسیت باشد.(رید،۱۳۵۴)
آنچه در زمینه جنبش مدرن در هنر به طور کلی می توان پذیرفت این است که گرایشهای اقتصادی و اجتماعی جنبش های وسیع فکری و عقیدتی هر دوره را تعیین می کنند و رنگ نوسان های خود را بدان ها می بخشند . کار هنری را از حیطه تاثیر این گونه جریان های غیر عینی ( فلسفه ها و علوم دینی هر دوره ) گریزی نیست . اثر هنری تا آن اندازه که رمانتیک یا کلاسیک رئالیستی یا سمبولیستی باشذ ، مطمئنا از حدود تسلط فردی هنرمند بیرون خواهد رفت. حتی ساختار کار هنری ( سبک اثر ) ممکن است به ذوق یا مدهای ناشی از روابط اجتماعی مربوط شود . اما در مسیر تکامل هنری به نقطه ای می رسیم که در آن تمامی این نیروهای نامحسوس و سنجش ناپذیر ، به مثابه فشارهایی بیرونی ، نه به یک « خط نیروی » منتج ، بلکه به جهشی به سوی اصالت خلاقانه منجر می گردد که در نوع خود محاسبه ناپذیر است . شاید ماتریالیست دیالیکتیسین باز هم ادعا کند که اوعوامل اجتماعی تعیین کننده این دگرگونی ها هستند ولی کمیت یا کوانتوم در هنر ، مانند کوانتوم در فیزیک ، ممکن است پیوسته نباشد . (رید، ۱۳۶۲ )
در جهان بیگانه ای که ما زندگی می کنیم واقعیت اجتماعی باید به نحوی گیرا و نو و از طریق فاصله گرفتن موضوع از شخصیت ها ، عرضه شود . تاثیر اثر هنری بر تماشاگر باید از طریق توسل به منطق صورت گیرد که مستلزم عمل و اخذ تصمیم است : نه از طریق همذات سازی غیر فعال ( فیشر ، ۱۳۵۴ )
هدف یک اثر هنری
اثر هنری تنها یک منبع تجربه پیچیده شخصی نیست . بلکه یک نوع پیچیدگی دیگر نیز دارد ، که همانه کانون یا تلاقی گاه چندین مسیر علی گوناگون است . حداقل از سه موقعیت ، یعنی شرایط روانی ، شرایط جامعه شناختی و شرایط سبکی حاصل می شود . ( هاوزر، ۱۳۵۵ )
در رابطه با هدف یک اثر هنری باید گفت ، اگر ما هدفهایی را که هنرمند از طریق اثرش پیگری می کند – یعنی هدفهای وی را برای آگاهی بخشیدن ، متقاید کردن ، و متاثر ساختن مردم – ندانیم ، یا حتی در صدد دانستن آنها برآیم ، بیگمان به مثابه یک ناظر غافل که مسابقه ای را تنها با زیبایی حرکات بازیکنان می سنجد ، توفیقی در راستای درک اثر هنرمند به دست نخواهیم آورد . یک اثر هنری نوعی رسانه و ارتباط است ، درست همان سان که ایجاد این ارتباط مستلزم برخورداری از یک شکل بیرونی ضرورتا موثر ، جالب و بی نقص است ، همان طور نیز این شکل منتزع و جدا از پیامی که منتقل می کند کاملا بی معنی و بی اهمیت است . اثر هنری را به پنجره ای تشبیه کردده اند که به روی دنیا بازمی شود . ولی ، یک پنجره یا قادر است تمامی توجه ما را به خود جلب کند یا اینکه ابدا قادر نیست . گفته می شود که انسان می تواند بدون کمترین توجه به کیفیت ساخت ، یا رنگ شیشه پنجره به چشم اندازی که در فراسوی آن می بیند بیندیشد . با چنین مقایسه می توان اثر هنری را وسیله دانست که برای تجربه کردن امور واقعی به کار می رود . یعنی شیشه پنجره ای شفاف است که صرفا جهت نیل به هدف به کار گرفته شده است و دارنده آن متوجه وجودش نمی باشد . ( همان )