بازدید
الف) از ترس برادرانش که او را آزار و اذیت نکنند.
ب) زیرا او پیر بود و نمیتوانست او را بپروراند.
اما هنگامی که بزرگ شد (یوسف). او را از عمهاش طلب کرد ولی خواهر یعقوب یوسف را بسیار دوست میداشت و او را به شیوه شگرف که در متن توضیح داده شده است از دادن به برادر خود (یعقوب) بازداشت.
این خوابهای پرمعنا بارها تکرار گشت و تعبیرهای آنها به گوش برادران یوسف میرسید و بر حسد و رشک آنها روز به روز افزون میگشت به زودی یوسف بزرگ گشت و توانست نزد پدر بازگردد و برادرانش هم از این فرصت برای از میان برداشتن او استفاده کردند و او را به صحرا برده و در چاهی انداختند. کاروانی که از «مدین» به مصر میرفت او را با خود به آنجا برد و به عنوان برده او را به فروش گذاشتند و چون زیبا و آراسته بود، خانواده عزیز مصر او را خریدند و بدین سان او در خانوادهای والا بزرگ گشت و بر زیباییاش افزون گشت تا این که زلیخا زن عزیز مصر عاشق او شد اما یوسف به او اعتنایی نمیکرد. تا این که عشق زلیخا بر شوهرش آشکار گشت اما او این کار را از یوسف دانست و او را به زندان افکند. اما او در همان جا هم از عبادت خدا دست برنداشت و علاوه بر آن به تفقد حال زندانیان و تعبیر خواب آنها میپرداخت. بالاخره با تعبیر خواب فرعون از زندان بیرون آمد و چون او (فرعون) آراستگی، خردمندی، جمال و کمال او را دید از خاصان و امینان خود، وی را گمارد: یوسف از فرعون درخواست کرد که او را به مقام عزیز مصر بنشاند و او هم این کار را کرد، و چون یوسف از عدل و عدالت در مصر، دیگر کشورهای اطراف شهرهی عام و خاص گشت. برادرانش که با قحطی دست و پنجه نرم میکردند برای خرید گندم به نزد او رفتند ( اما او را نمیشناختند) و بعد از اینکه ایشان را نزد خود دید. ابن یامین را به جرم دزدیای که خودش (یوسف) ترتیب داده بود نزد خود نگاه داشت و برادران دیگر را نزد پدر فرستاد و یعقوب چون بعد از مرگ یوسف ابن یامین را بیشتر از دیگر برادرانش دوست میداشت، او را هم از دست داده بود از گریه فراوان چشمانش سفید گشت. دوباره برادران یوسف برای خرید گندم نزد وی رفتند. اما این بار یوسف خود را به آنان شناسانید و برای علاج چشمان پدر، پیراهن خود را با برادرانش راهی زادگاهش کرد و چون پدر خبر زنده بودن پسر را شنید با پسرانش عازم مصر گشت و با استقبال با شکوه یوسف روبهرو شد. یوسف شرح حال خود را از چاهخواری تا تخت شهیادی برای پدر بازگو نمود و برای پدر و برادرانش مقامی فراخور حالشان ترتیب داد اما پدر بعد از چندی بیمار گشت و فوت کرد و طبق وصیت پسران را به خاکسپاری او در فلسطین مجبور کرد. چون عزیز سابق مصر درگذشت به درخواست فرعون مصر، یوسف زلیخا را که در عاشقی یوسف میسوخت به زنی اختیار کرد. حاصل آن دو پسر به نام «افرائیم» و «منسه» و دختری که به رحمه موسوم بود. جسد یوسف پس از مرگ در مصر ماند تا این که موسی آن را به فلسطین برد.
رسول گفت، صلی الله علیه و سلم، درآموزید بندگان خود را سورت یوسف، علیه السلام، که هر بندهای از بندگان من که آن را بخواند و درآموزد اهل و فرزندان خود را و بندگان خود را، خدای تعالی سکرات مرگ بر وی آسان کند و او را قوت و توفیق دهد که هیچکس را حسد نکند.
سعدبنابی وقاص گوید: قرآن بر پیغامبر، علیهالسلام، فرو میآمد، در مکه؛ و پیغامبر، صلیالله علیه، بر یاران میخواند. مگر ملالتی به طبع ایشان راه یافت. گفتند یا رسولالله، لو قصت علینا (کاش برای ما داستانی میسرودی)؛ چه بود اگر خدای تعالی سورتی فرستد که در آن سورت امر و نهی نبود؛ و در آن سورت قصهای بود که دلهای ما بدان بیاساید. خدای گفت، عزوجل: نحن نقص علیک احسن القصص (نیکوترین داستانها بر تو برخوانیم) اینک قصه یوسف ترا برگوییم تا تو بریشان خوانی. و این قصه را احسن القصص خواند، زیرا که در این قصه ذکر پیغامبران و بسامانان (معصومین) است؛ و ذکر فریشتگان، و پریان و آدمیان، و چهارپایان، و مرغان، و سیر (جمع سیرت) پادشاهان و آداب بندگان و احوال زندانیان و فضل عالمان و نقص جاهلان و مکر و حیلت زنان و شیفتگی عاشقان و عفت جوانمردان و ناله محنتزدگان و تلون احوال دوستان در فرقت و وصلت، و عز و ذل، و غنا و فقر و اندوه و شادی و تهمت و بیزاری و امیری و اسیری. این همه نکتها درین قصه بجای آید. و درین قصه علم توحید و علم سر و علم فقه و علم تعبیر خواب و علم فراست و علم معاشرت و علم سیاست و تدبیر معیشت درمیآید.
و مدار این قصه بر نیکویی است: یعقوب صبر نیکو کرد؛ از برادران تضرع نیکو، از یوسف عفو نیکو. و این قصه نیکوگوی با نیکوخوی از نیکوروی. در این قصه چهل عبرت است که مجموع آن در هیچ قصهای بجای نیست. برای این وجوه راست که خدای، عزوجل، این قصه را احسن القصص میخواند.
داستان یوسف قصهای دلکش است که آغازش از محبت است و میانهاش پر از اشتیاق و هجرت و پایانش مشعر به عصمت و رحمت. هر فصل آن مشتمل بر نکتهای و هر باب آن متضمن حکمتی است و مورخان و نویسندگان هر کدام این داستان را به شیوهای بدیع و اسلوبی عجیب بازگفتهاند و ما خلاصه این داستان را که به فرموده قرآن مجید احسن القصص است در اینجا نقل میکنیم.
یوسف پسر یعقوب از انبیای بزرگ مرسل است و به حسن صورت و زیبائی معروف و مشهور بوده است. روزی که در کنار پدرش یعقوب به خواب رفته بود چنان دید که بر بالای کوهی بلند که دامان آن چشمههای روشن و سبزهزارهای دلپسند است رفته است و یازده ستاره با آفتاب و ماه در پیش او به سجده افتادهاند. چون این خواب را با پدر بازگفت پدر دریافت که او به مقامی بزرگ خواهد رسید و آن کوه بلند اشاره به تخت سلطنت است و چشمهها و سبزهزارهای دلپسند کنایه از سعادت و اقبال اوست و یازده ستاره یازده برادر او باشند که پیش او پیشانی بر زمین نهند و آفتاب و ماه دو شخص عالی قدر باشند که با اسباط موافقت نمایند. پس یعقوب با پسر گفت: یا بنی لاتقصص رؤیاک علی اخوتک فیکیدوا لک کیداً ان الشیطان للانسان عدو مبین( آیه ۵ از سوره یوسف) یعنی ای پسرک من، این خواب خود را به برادرانت بازمگو که با تو نیرنگ سازند، همانا که شیطان دشمن آشکار انسان است. و گفت زود باشد که خداوند نعمت خود را بر تو و خانواده تو تمام کند و به مقام بلند پدرانت رساند.
پس از چندی برادران یوسف از آن خواب آگاه شدند و آتش حسد در ایشان بالا گرفت و همه پیش برادر خود روبین که به اصابت رأی از همه ممتاز بود رفتند و گفتند پسر راحیل خوابی عجیب دیده است که دل پدر را بدان خواب ربوده است. روبین از سخن ایشان در شگفت شد و گفت اگر چنین خوابی دیده است عجبی نیست که نهال سعادت او بر جویبار آمالش بالیدن گیرد و ستاره بختش درخشیدن آغاز کند برادران از شنیدن سخن روبین ناراحتتر شدند و از حسد بیخواب گشتند.
یوسف پس از چندی باز در خواب دید که از سرانگشتانش آب میچکد و بر سر و روی برادرانش میریزد. یعقوب آن را چنین تعبیر کرد که به هنگام قحطی کشتزار امید برادران از ابر احسان او سیراب شود و باز یوسف را وصیت کرد که آن خواب را به کسی بازنگوید. چون برادران از این خواب هم آگاه شدند و زیادت محبت پدر او را به او مشاهده کردند حسدشان بیشتر از پیش شد و مصمم شدند تا یوسف را از میان بردارند.
گویند راحیل مادر یوسف به هنگام وضع حمل ابن یامین از دنیا رفت و یوسف در آن هنگام دو ساله بود. یعقوب تربیت پسر دوساله خود را به خواهر خود سپرد و چون یوسف بزرگ شد و در زیبائی از حد گذشت یعقوب خواست تا یوسف را از خواهر خود بگیرد و پیش خود ببرد ولی خواهر راضی نمیشد تا آنکه یعقوب تصمیم گرفت او را از خواهر بگیرد. خواهر حیلهای اندیشید و کمربندی را که از ابراهیم به یادگار مانده بود از زیر لباسهای یوسف بر او پوشانید. چون یعقوب خواست تا یوسف را ببرد راحیل کمربند ابراهیم را طلب کرد و چون بازنیافت یوسف را برهنه کرد و آن را در میان او دید. رسم چنین بود که اگر کسی مال خود را نزد دیگری پیدا کند آن شخص را تا یک سال و به روایتی تا آخر عمر نزد خود نگاه دارد پس یوسف در نزد عمه خود ماند و بزرگ شد تا عمه از دنیا رفت و یعقوب او را نزد خود برد و روز به روز بر محبت او به یوسف فزون گشت چنانکه کمربند و عصای ابراهیم و جامه اسحاق را که خداوند به او داده بود به او ارزانی داشت.
یوسف خوابهائی چند دید که همه حکایت از آن میکرد که برادرانش به او سجده میکنند و این معنی روزبهروز بر حسد برادران میافزود و چنانکه گفتیم همگی تصمیم بر آن گرفتند که یوسف را از میان بردارند. پس از یعقوب خواستند که یوسف را همراه ایشان به دشت و صحرا فرستد ولی یعقوب نپذیرفت. سرانجام برادران به تدبیر شیطان تا بهار که فصل خرمی و شکوفائی دشت و لالهزار است صبر کردند و در بهاران که سبزه بردمید آنان نیز در یوسف دمیدن گرفتند که در فصل بهار در خانه نباید نشست و باید به دشت و صحرا برای تماشای سبزه و گلها رفت و چندان گفتند که یوسف را راضی ساختند و او این کار را به اجازه پدر موکول کرد. آنها نزد پدر رفتند و از او خواستند که یوسف را با ایشان برای بازی و تماشا به صحرا بفرستد ولی یعقوب گفت میترسم که در حین بازی از او غافل مانید و گرگ او را بخورد. آنان گفتند که از او مواظبت خواهند کرد و خود یوسف نیز پیش پدر الحاح کرد و در گریه افتاد تا آنکه یعقوب به ناچار به رفتن او راضی شد.
روز بعد برادران یوسف را برداشتند و به راه افتادند و یعقوب چندی با ایشان همراه شد تا آنکه برادران و یوسف او را وداع کردند و یعقوب از دنبال ایشان همی نگریست. تا از چشم یعقوب دور نشده بودند یوسف را مانند دسته گل گرامی میداشتند ولی همینکه از چشم یعقوب ناپدید شدند شروع به آزار یوسف کردند و او را به باد مسخره و استهزا گرفتند و شیری را که یعقوب داده بود تا یوسف بخورد بر زمین ریختند و آب را از او دریغ کردند و به زاریها و التماسهای او گوش ندادند و خواستند که او را بکشند. اما یهودا که یکی از برادران یوسف بود برادران را از قتل او مانع آمد و چون ایشان اصرار کردند گفت بهتر است او را در چاهی بیندازیم که اگر کشته شود تقصیر ما نباشد و اگر بیرون آید ما از تهمت قتل بری باشیم.
برادران سخن یهودا را پذیرفتند و او را در سه فرسخی کنعان به چاهی که عمق آن هفتاد گز بود بردند و پیراهنش را از تنش بیرون کردند و او را در آن چاه انداختند و سنگی بر سر آن گذاشتند. گویند یهودا به هنگام غروب بر سر چاه آمد و با یوسف سخن گفت و بر حال او گریه کرد ولی برادرانش رسیدند و او را ملامت کردند و سنگی گرانتر بر سر چاه گذاشتند. خداوند در چاه برای تسلی یوسف به او وحی فرستاد که روزی خواهد رسید که تو این کار ایشان را به ایشان بازخواهی گفت: و اوحینا الیه لتتبئنهم بامرهم هذا و هم لایشعرون (آیه ۱۵ از سوره یوسف). یعنی به او وحی کردیم که تو این کار ایشان را به ایشان آگاهی خواهی داد و ایشان از این وحی آگاه نبودند. برادران به هنگام شب به خانه بازگشتند و جامههای خود را به دروغ شکافته و نالههای دروغین میکردند و پیراهن یوسف را به خونی دروغین آلوده کرده به پدر بازنمودند و گفتند: انا ذهبنا نستبق و ترکنا یوسف عند متاعنا فاکله الذئب (آیه ۱۷ از سوره یوسف)، یعنی ما به مسابقه در دو و تیراندازی پرداختیم و یوسف را در کنار متاع خود گذاشتیم ولی گرگ آمد و او را خورد. و چون پیراهن خونآلود یوسف را به یعقوب بنمودند و یعقوب آن را بدید گفت عجب گرگی بوده است که او را پاره کرده است اما پیراهنش را ندریده است. پس از آن گفت: بل سولت لکم انفسکم امراً فصبر جمیل و الله المستعان علی ما تصفون ( آیه ۱۸ از سوره یوسف). نفس شما امر بزرگی را در نظر شما آسان کرده است، پس شکیبائی در این کار زیباست و خداوند بر تحمل آنچه وصف میکنید یاری دهنده است. یعقوب در فراق فرزند سخت اندوهناک شد و گریه و ناله آغاز کرد.
یوسف سه روز در آن چاه بماند تا کاروانی که از مدین به مصر میرفت نزدیک آن چاه فرود آمد. کاروانیان خواستند که از چاه آب بکشند و دلو در آن فرو کردند. یوسف در آن دلو نشست و آنکه دلو را میکشید چون او را دید فریاد برآورد که مژده که در این دلو کودکی است. برادران که از بیرون شدن او آگاهی یافتند نزد کاروانیان شتافتند و او را مال و بنده خود خواندند چنانکه خداوند میفرماید: و اسروه بضاعه والله علیم بما یعملون. یعنی حال او را نهان داشتند و او را کالای خود خواندند و خداوند به کار ایشان دانا بود. پس گفتند این بندهای گریزپاست و از این روی او را به بهائی ناچیز که چند درهم باشد بفروختند و یوسف از ترس جان دم برنیاورد و راز برادران را آشکار نکرد. گویند شمعون که از برادران یوسف بود برای فروش برادر قبالهای نوشت و در آن قباله شرط کرد که تا به مصر نرسند بند از پای یوسف برندارند.
چون یوسف را به مصر بردند او را شست و شو دادند و جامه نیک پوشاندند تا به فروش برسانند. یوسف که زیبا بود پس از شست و شو و جامه نیک بسیار زیباتر شد و او را بر کرسی نشاندند و ندا دردادند تا هر که بیشتر بها بپردازد یوسف از آن او باشد. اتفاق افتاد که امیر و خواجه فرعوم مصر او را به بهائی گزاف خرید و به خانه برد. یوسف قبالهای را که برادران برای فروش او نوشته بودند از فروشندگان خود گرفت و نزد خود نگاه داشت.
آن امیر که یوسف را خریده بود عزیز نام داشت او را به خانه برد و به زنش که زلیخا نام داشت سپرد چنانکه خداوند در سوره یوسف میفرماید: و قال الذی اشتریه من مصر لامراته اکرمی مثواه عسی ان ینفعنا او نتخذه ولداً، یعنی آنکه او را در مصر خریده بود به زنش گفت از او نیک پذیرائی کن شاید که ما را سود دهد و یا او را به فرزندی برداریم.
یوسف در آن خانه بزرگ شد و نیرو گرفت و خداوند به او دانش و حکمت و فرزانگی بخشید چنانکه میفرماید: ولما بلغ اشده اتیناه حکماً و علماً و کذلک نجزی المحسنین. یعنی: و چون یوسف به نیروی خود رسید او را داوری و دانش دادیم و ما نیکوکاران را چنین پاداش میدهیم.
چون نیروی جوانی و جمال یوسف رو به فزونی نهاد زلیخا شیفته او شد اما هر چه خواست خود را در نظر یوسف بیاراید و او را نیز مجذوب و شیفته خود سازد یوسف که علاوه بر حسن و جمال به زیور خلق و کمال نیز آراسته بود عنایتی به او نکرد و دامن عفت خود را گردآلود شهوت نساخت. تا روزی که یوسف در خانه بود زلیخا درها را محکم ببست و او را به خود خواند و چنانکه خدا میفرماید: و قالت هیت لک یعنی به او گفت بیا به سوی من، ولی یوسف سرباز زد و گفت: معاذالله انه ربی احسن مثوای انه لایفلح الظالمون، یعنی پناه میبرم، به خدا، عزیز خداوندگار من است و از من نیکو پذیرائی کرده است (و من به او خیانت نکنم) و همانا که ستمکاران رستگار نگردند. پس از آن زلیخا قصد یوسف کرد و یوسف نیز اگر در دلش نور و برهان الهی نتابیده بود و زشتی آن کار به او نمودار نمیشد، آهنگ او میکرد اما چون او از بندگان مخلص خدا بود از این کار سرباز زد و به سوی در دوید تا بیرون برود. زلیخا نیز پشت سر او دوید و دم در پیراهن او را از پشت سر گرفت و به خود کشید ولی یوسف مقاومت کرد و پیراهن پاره شد. در این میان عزیز از راه رسید و آن دو را در آن حال بدید و زلیخا که سخت شرمسار و مضطرب شده بود به شوهرش خطاب کرد و گفت: کیفر آنکه به زن تو بداندیشی کند چیست جز آنکه یا باید به زندان برود و یا به عذابی دردناک گرفتار آید؟ یوسف گفت: این زلیخا بود که مرا به خود میخواند نه من. عزیز که از آتش حمیت و غیرت برافروخته شده بود میخواست او را بکشد که یکی از خانواده او که آن دو را بر آن احوال دیده بود گفت: ان کان قمیصه قد من قبل فصدقت و هو منالکاذبین و ان کان قمیصه قد من دبر فکذبت و هو من الصادقین (آیه ۲۷ از سوره یوسف)، یعنی: اگر پیراهن یوسف از پیش رو پاره شده است زلیخا راست گفته است و یوسف دروغگو است، و اگر پیراهن او از پشت پاره شده باشد یوسف راست میگوید و زلیخا دروغگو است. عزیز چون پیراهن را بدید صدق یوسف بر او آشکار شد و گفت این از نیرنگهای شما زنان است و نیرنگ شما بزرگ است. پس روی به یوسف کرد و گفت: ای یوسف از سر این لغزش درگذر و آن را بازگو مکن تا رسوا نشویم و آنگاه روی به زلیخا کرد و گفت: از گناهی که کردهای بازگرد زیرا تو خطاکار بودهای. زنان بزرگ مصر چون این حکایت را شنیدند زبان به طعن و سرزنش زلیخا گشودند و او را در گرفتار شدن به عشق جوانی که خریده و پرورده او بود ملامت کردند. زلیخا برای اینکه جمال یوسف را به ایشان بنمایاند و عشق و آشفتگی خود را موجه سازد دعوتی ساخت و پنج تن از زنان بزرگان دولت مصر را که مخصوصاً او را مذمت میکردند به خانه خویش خواند و گویند این پنج تن زنان ساقی فرعون و خوانسالار و حاجب و میرآخور و زندانبان او بودند. پس برای پذیرائی جلو هر یک ترنجی و کاردی بنهاد و آنگاه یوسف را برای خدمت پیش ایشان فراخواند. چون آن زنان جمال دلارای یوسف را بدیدند واله و حیران شدند و دست از ترنج نشناختند و با کارد دست خود را بریدند. خداوند در این باره در قرآن مجید چنین میفرماید: وقالت نسوه فی المدینه امراه العزیز تراود فتیها عن نفسه قد شغفها حبا انا لنریها فی ضلال مبین، یعنی زنانی در شهر چنین گفتند که زن عزیز جوانی را که در خانهاش است به خود همی خواند زیرا آن جوان او را از عشق خود آشفته کرده است و ما او را آشکارا در گمراهی میبینیم.
فلما سمعت بمکرهن ارسلت الیهن و اعتدت لهن متکا و اتت کل واحده منهن سکینا و قالت اخرج علیهن فلما راینه اکبرنه و قطعن ایدیهن و قلن حاش لله ما هذا بشراً ان هذا الا ملک کریم. یعنی چون زلیخا گفتگوی نهانی ایشان را درباره خود شنید ایشان را فراخواند و برای ایشان تکیهگاهی (یا ترنجهائی) فراهم ساخت و به هر یک کاردی داد و آنگاه به یوسف گفت تا پیش ایشان بیاید. چون آن زنان او را بدیدند در نظر ایشان بس بزرگ آمد و گفتند پاکا خداوند ما که این آدمیزاد نیست و نمیتواند جز فرشتهای نازنین باشد. آنگاه زلیخا گفت: فذلکن الذی لمتننی فیه و لقد راودته عن نفسه فاستعصم و لئن لم یفعل ما امره لیسجنن و لیکونن من الخاسرین یعنی این است آنکه من او را به خود خواندم ولی خود را از من نگاه داشت و اگر خواست مرا نپذیرد به زندان خواهد رفت و خوار خواهد شد.
پس عزیز مصر که فطفیر نام داشت به خواست زلیخا او را به زندان افکند ولی زلیخا فرمود تا در زندان بند بر پای او نگذارند و اسباب راحت او را فراهم سازند. یوسف در زندان به عبادت خدا و تفقد حال زندانیان میپرداخت و چون تعبیر خواب نیکو دانستی خوابهای ایشان را تعبیر میکرد.
پس چنین اتفاق افتاد که شرابدار و خوانسالار فرعون مرتکب گناهی شدند و فرعون ایشان را به زندان انداخت و گویند شرابدار را گناهی نبود و خوانسالار گناهکار بود. چون آن دو یوسف را بدیدند که چگونه خوابهای زندانیان را تعبیر میکند پیش او رفتند و هر دو خوابی برای او نقل کردند. شرابدار گفت که چنان دیدم که باز در کاسه برای خداوندگار خود شراب میفشارم و خوانسالار گفت چنان دیدم که طبقی نان بر سر نهاده میبرم و مرغان از آن نان میخورند. یوسف ایشان را به پرستش خدای یگانه خواند و گفت: یا صاحبی السجن ا ارباب متفرقون خیر ام الله الواحد القهار؟ ای دو یار زندانی، آیا خدایان پراکنده بهتراند یا خدای یگانه توانا؟ ما تعبدون من دونه الا اسماء سمیتموها انتم و آباؤکم ما انزل الله بها من سلطان، شما جز نامهائی را که خود و پدرانتان نهادهاید نمیپرستید و خداوند برهانی عقلی بر این کار به شما نفرستاده است.
آنگاه به تعبیر خواب آن دو تن پرداخت و گفت آنکه در خواب دید که شراب میافشرد آزاد خواهد شد و دوباره به پروردگار خود شراب خواهد داد و آنکه دید نان بر سرش میبرد و مرغان از آن میخورند پادشاه او را بر دار خواهد کرد و مرغان از کاسه سر او خواهند خورد و این تعبیری که از من خواستید و من گفتم قضای الاهی است و واقع خواهد شد. آنگاه به شرابدار گفت تو که دوباره ساقی فرعون خواهی شد مرا به یاد دار و نزد فرعون از من پایمردی کن.
پس آن دو تن را از زندان بردند و خوانسالار را بردار کردند و شرابدار را پیش شاه بردند و او همچنان به ساقیگری پرداخت ولی یوسف را فراموش کرد و از او نزد خداوندگارش یاد نکرد. پس از چندی فرعون در خواب دید که هفت گاو فربه از نیل بیرون آمدند و به دنبال ایشان هفت گاو لاغر بیرون آمدند و آن هفت گاو فربه را خوردند اما همچنان لاغر ماندند گوئی که آن هفت گاو فربه را نخوردهاند. و پس از آن هفت خوشه خشک پژمرده دید که بر آن هفت خوشه سبز نیکو در پیچیدند. چون فرعون از خواب بیدار شد جادوگران و کاهنان و خوابگزاران را بخواند و گزارش خوابهائی را که دیده بود از ایشان پرسید. کاهنان و خوابگزاران گفتند این که پادشاه دیده است خوابهای آشفته است و ما گزارش خوابهای آشفته را ندانیم. در این میان آن ساقی که از زندان و خشم فرعون رهائی یافته بود یوسف را به یاد آورد و گفت من میتوانم گزارش این خواب را برای شما بگویم. پس پیش یوسف رفت و گفت ای یوسف راستگو گزارش این خواب را برای من بازگو، یوسف گفت هفت گاو فربه و هفت خوشه سبز نیکو نشانه هفت سال پرآبی و فراوانی است و باید در این هفت سال گندمها را در همان خوشه، آنچه بیش از نیاز مردم باشد، نگاه دارید و انبار کنید. و آن هفت گاو لاغر و هفت خوشه خشک باریک نشانه هفت سال خشکی و نایابی است و باید آنچه در سالهای فراوانی انبار کردهاید در سالهای نایابی به مردم بدهید تا آسوده گردند و دچار گرسنگی نشوند. آنگاه پس از سالهای نایابی سالهای پر باران و پرآب خواهد آمد.
چون این گزارش را به فرعون رساندند آن را بپسندید و گفت تا یوسف را نزد وی برند. یوسف گفت من از زندان بیرون نیایم مگر آنکه فرعون از آن زنان بپرسد که چرا دستهای خود را بریدند و بعد چرا آن نیرنگ را اندیشیدندو فرعون را برانگیختند تا مرا به زندان افگند. فرعون از ایشان پرسید چرا یوسف را به خویش فراخواندید و یوسف با شما چه کرد؟ آن زنان گفتند: به خدا که او پاک بود و ما از او بدی ندیدیم. زن عزیز گفت اکنون حق فاش و آشکار شد و این من بودم که او را به سوی خود خواندم و در این دعوی یوسف راست میگوید. یوسف گفت پس عزیز باید بداند که من در غیبت او به او خیانت نکردم و خداوند نیرنگ خیانتکاران را از اثر میاندازد. من نفس خود را تبرئه نمیکنم زیرا نفس انسان همواره انسان را به بدیها میراند مگر آنکه بخشایش و رحمت پروردگار او را در برگیرد.
فرعون گفت تا یوسف را پیش او بردند و چون جمال و کمال و خردمندی و آراستگی او را دید او را از خاصان خود کرد و گفت تو نزد من منزلت و مکانت والائی خواهی داشت و امین من خواهی بود. یوسف از فرعون درخواست که او را بر انبارها و گنجهای خود بگمارد و فرعون هم چنین کرد و او را مأمور ساخت که در سالهای فراوانی انبارها را پر کند و در سالهای نایابی آنچه در انبارها انباشته شده است به مردم بدهد تا از گرسنگی تلف نشوند. یوسف این خدمت را به خوبی انجام داد و در سالهای نایابی و قحطی چنان به عدل و درستی رفتار کرد که مردم از آسیب قحط و تنگی رهائی یافتند.
ادامه مطلب + دانلود...