731
بازدید
همینگوی به اسکرینز هشدار داده بود . برای « برو بچه های ایدئولوژی دار » پیشاپیش نسخه ای از کتاب را نفرستد ، زیرا « ترجیح می دهم که با یک راهبه درباره مذهب شوخی کنم اما چپیها را از ایدئولوژیشان محروم نکنم . »
همینگوی این کتاب را به مارتا گلهورن تقدیم کرد و در ۲۱ نوامبر ۱۹۴۰ به عنوان سومین همسر ، با او پیمان زناشویی بست . مارتا که برای خودش نویسنده و زنی صاحب اندیشه بود به زودی از این خلق و خوی همینگوی که زنان باید از مردانشان فرمان ببرند و رنگ آنها را به خود بگیرند خسته شد .
هنگامی که مشاجراتشان بالا گرفت و مارتا نتوانست از پس همینگوی برآید ، دیگر بار شغل خبرنگار خارجی را از سر گرفت و او را ترک کرد . ارنست به دنبال این اعلام استقلال همسرش به میخوارگی شدیدی افتاد و تا هنگامی که جنگ جهانی دوم برایش این امکان را فراهم آورد تا به عنوان گزارشگر جنگ ، اندوه خود را در شور و شوق خطر کردن و بوی جنگ فراموش کند ، یک روز خوش به خود ندید .
در چند مأموریت بمباران انگلیسیها و امریکاییها ، بر فراز آلمان پرواز کرد . در سال ۱۹۴۴ مدتی با لشکر پاتون کار کرد . سپس منزجر از گرد و غبار و گل و لای به لشکر چهارم پیاده نظام ایالات متحده پیوست و با سر نترسی که داشت ، احترام سربازان را نسبت به خود بر انگیخت . گفته شد که « او شخصیتی با نفوذ بود » با یک متر و هشتاد و سه سانتیمتر قد « سری همچون شیر » چهره ای سبزه ، شانه های پهن ، عضلاتی ستبر ، سینه پرمو و ریش انبوه توپی سربازان امریکایی با رغبت او را « پاپا » می نامیدند و این لقبی بود که قبلاً اطرافیانش به دلیل ریشش به او داده بودند . اغلب در اتومبیل جیپ خود می نشست و پیشاپیش پیاده نظام حرکت می کرد ؛ به هنگام آزادسازی پاریس در خط اول بود . در آنجا در حالی که به روش همیشیگیش در « ریتس » استراحت می کرد از همنشینی با ماری ولش لذت می برد . در اواخر ۱۹۴۴ با یک بمب افکن نظامی به ایالات متحده بازگشت سپس در مزرعه اش در کوبا اقامت گزید . در ماه مه ۱۹۴۵ ، ماری بهاو پیوست . هنگامی که مارتا از او طلاق گرفت ( ۲۱ دسامبر ۱۹۴۵ ) ارنست طلاق را همچون « هدیه کریسمس » پذیرفت و سه ماه بعد با ماری ولش ـ چهارمین همسرش ـ ازدواج کرد .
در ژوئن ۱۹۴۶ هنگامی که همراه ماری به هاوانا می رفت در اتومبیل با درختی تصادف کرد ، سرش جراحات سختی برداشت ، چهار دنده اش ترک خورد و مفصل زانوی چپش خونریزی کرد . سه ماه بعد . که همراه ماری به سان ولی در آیداهو می رفت ، در متلی در کاسپر وایومینگ ماری به سقط جنین وخیمی دچار شد . همینگوی او را به سرعت به بیمارستانی رساند تنها پزشکی که در آنجا بود ، « انترن » ی بود که از ماری قطع امید کرد . همینگوی به او دستور داد دو کیسه خون و چهار شیشه پلاسما به همسرش تزریق کند . ماری بهبود یافت . زندگینامه نویس او می نویسد که در دوران نقاهت ماری « ارنست ، مثل هر بار که در وضعیتی دشوار گیر می کرد ، به نحو تحسین انگیزی رفتار کرد و بسیار کم نوشید . » همینگوی از این حوادث چنین نتیجه گیری کرد که : « ترتیب سرنوشت را هم می توان داد . و نباید بدون مقاومت به آن تن در داد .
در سراسر سالهای پر حادثه زندگیش ، رویدادها و نمودهایی که به مضحکه های هستی انسان اشاره دارند ـ و اندیشه ها و شخصیت نهانی آدمها را آشکار
می کند ـ نظرش را به خود جلب می کرد . او این نمودها و نکته های باریک را در تکان دهنده ترین و کاملترین داستانهای کوتاه عصر خویش توصیف کرد . تقریباً همه این داستانها با بیانی ژرف و نافذ ، نیشدار و تلخ که ضمن توصیف زندگی در معنی و ارزش آن تردید می کند ، نوشته شده است . در یکی از بهترین آنها برفهای کلیمانجارو ( ۱۹۳۶ ) از نویسنده ای سخن می گوید که در افریقا در حالی که از بیماری قانقاریا در حال مرگ است ، افسوس می خورد که وسوسه برخورداری از زندگی غوطه ور در بطالت اغنیا او را ( که هنرمند است ) از پا درآورده است . این وحشتی بود که خود همینگوی ـ که اغلب دوستان پولداری دور و برش را گرفته بودند ـ می بایستی هراز گاهی ، در حال قایقرانی یا میخوارگی احساس کرده باشد .
او با پیرمرد و دریا ( ۱۹۵۲ ) که ثمره جذبه شش هفته کار بی وقفه بود، خود را تثبیت کرد . این کتاب که بلندتر از داستان کوتاه و کوتاهتر از رمان بود ، به تمامی در یک شماره مجله لایف چاپ شد و رویداد مهم ادبی سال شناخته شد . من با شک و تردید نسبت به ارزش والایی که برای آن قائل شده بودند ، آن را خواندم با تأیید این ستایش زیبای فاکنر ، آن را به پایان رساندم : « زمان ثابت خواهد کرد که این کتاب از تمام آثار ما برتر است . . . سپاس ان خدای را که مرا و همینگوی را آفریده است و هر دوی ما را دوست می دارد ، بر هر دوی ما رحمت آورد و او را بازداشت از اینکه در آن دستکاری کند . »
داستان که با سادگی کلاسیکی بیان می شود ، ب موبی دیک ملویل شباهت دارد ، لیکن بیش از هر چیز به مبارزه خود همینگوی در دریا مدیون است .
ماهیگیری پیر پس از آنکه با مهربانی از همراه بردن پسرک خوبی که می خواهد با او برود سرباز می زند ، یکه و تنها در گلف استریم پارو می زند تا به آخرین و بزرگترین صیدش دست یابد . رکوردی برای جوانان برجا گذارد تا به رقابت با او برخیزند ، و نیز توانایی جسم و جان سالخورده اش را بیازماید . در این درام ، ماهی عظیم الجثه ای نیز شرکت دارد که طعمه را به دهان می گیرد و پیرمرد را هم به نقطه ای بسیار دور از ساحل می کشد . پیرمرد می اندیشد : « ماهی ، داری مرا می کشی . اما حق داری برادر ! من هیچ وقت چیزی بزرگتر و . . . نجیب تر از تو ندیده ام بیا و مرا بکش ! برای من مهم نیست که کی کی را می کشد . . . آدم بر پرنده ها و حیوانات بزرگ ، خیلی هم برتری ندارد . »
شب بر مبارزه سایه می افکند . « ماه همان طور دریا را زیبا می کند که زن را . » از بش با طناب تقلا کرده بر دستهایش زخمهای عمیقی زده است . با خود می گوید : « ولی آدم برای شکست آفریده نشده ، آدم ممکن است نابود شود ، اما شکست نمی خورد . » می برد و می بازد . ماهی تسلیم می شود . اما سنگینتر از آن است که بتوان به داخل قایل آوردش . چاره ای ندارد مگر آنکه او را به کناره قایق ببندد . کوسه ماهیها می آیند به خوردن گوشت ماهی . آن قدر از آنها یکی پس از دیگری می کشد که نیزه هایش تمام می شود . کوسه های دیگری می آیند پیرمرد با پارو با آنها می جنگد .آنها از زیر ضربه ها در می روند و به سورچرانی خود ادامه می دهند . پیرمرد خسته و وامانده در دل شب پارو می زند . به سواحل می رسد . اما در این هنگام غیر از اسکلت ماهی چیزی بر جا نمانده است . ماهیگیران شگفت زده تحسینش می کنند . با آخرین توانش از صخره ها بالا می رود و به درون کلبه و تختخواب خود می خزد ، اما برایش مسلم نیست که پیروز شده یا شکست خورده است .
منتقدان داستان را تمثیلی از مبارزه انسان با دشواریهای زندگی تعبیر کردند . نویسنده هرگونه منظور سمبلیک را انکار می کرد ، اما تمثیل همچنان به جای خود باقی ماند و با بازگیی شعار برگزیده همینگوی کتاب را به سطحی والا می رساند : « نخستین ضرورت در زندگی ، تاب آوردن است » این کتاب کوچک به راستی شایستگی جایزه پولیتزر را داشت که در ۱۹۳۵ به آن داده شد .
غیر از این آن سالها نیکبختی چندانی برایش به همراه نداشت . در ژوئن ۱۹۵۳ همینگوی ماری به جشن گاوبازی دیگری در پامپلونا ، سپس به سفر چهار ماهه ای برای شکار به افریقا برد . همینگوی با آنکه ناچار بود عینک بزند ، هنوز هم تیرانداز خوبی بود و معمولاً همه روز با خطراتی روبرو می شد ، در ۲۳ ژانویه ۱۹۵۴ هواپیمایی « سسنا » یی که با آن به طرف آبشار مارچیسون در اوگاندا می رفتند ، به سیم تلگراف برخورد و سقوط کرد . آنها نجات یافتند و بیشترین صدمه ای که دیدند رگ به رگ شدن شانه راست ارنست بود . روز بعد با هواپیمای دیگری عازم انتبه بودند . هنگامی که هواپیما از زمین بلند می شد ، سقوط کرد و آتش گرفت . زانوی ماری به سختی صدمه دید ؛ سر همینگوی به در خورد و مجروح شد و در نتیجه ضره مغزی دید . کبد و کلیه و طحالش پاره شد ؛ ماهیچه نشیمنگاه و مهره های پایین ستون فقراتش آسیب دید ، بینایی چشم چپ و شنوایی گوش چپش را از دست داد ، پای چپش در رفتگی پیدا کرد و در سر و صورت و بازوهایش سوختگی درجه یک ایجاد شد . ضربه مغزی مدتی او را ضعیف و ناتوان کرد اما در همان حال که درد می کشید ، نامه زیبایی به برنارد برنسون نوشت و از رسیدن به پیری « دوست داشتنی و شکننده » سخن گفت . در این نامه بیان کرد که در فاجعه دوم دو بار آتش را در ریه هایش فرو داده است و افزود که این کار تاکنون هیچ کس را به جز ژاندارک یاری نکرده است . در همین حال تقریباً در تمام شهرهای بزرگ شایع شد که او و ماری کشته شده اند . آنها پس از چند روز استراحت به نایروبی پرواز کردند و از آنجا برای استراحت عازم کوبا شدند . در آنجا همینگوی شجاعانه تصمیم گرفت که سلامتی خود را بازیابد .
در ۲۸ اکتبر ۱۹۵۴ جایزه نوبل به او اهدا شد . گرچه هنوز ضعیف تر از آن بود که بتواند به استکهلم برود . در سال ۱۹۵۶ بود که یک گروه تلویزیونی را در نزدیکی پرو ، در اقیانوس آرام رهبری کرد و پیش از آنکه پیرمرد و دریا ب هصورت فیلم درآید چندین ماهی عظیم به قلاب کشید . در اواخر همان سال و نیز در ۱۹۵۹ همراه ماری باز هم برای دیدن گاوبازی به اسپانیا رفت . در سال ۱۹۶۰ با افزایش تشنج بین واشنگتن و کوبا و فشار خون شدیدش ، همینگوی پذیرفت که در ایالات متحده اقامت کند .
این مطلب شاید درباره ماجراهای زندگی همینگوی بسیار پرگویی کرده و در مورد کتابهایش بسیار کم گفته باشد ، اما هیچ یک از این کتابها به لحاظ حادثه و شخصیت آیا به اندازه زندگی خود او غنی بوده است ؟ به استثنای پیرمرد و ریا رمانهایش بیش از آن پابند زمان و مکانند که بی زمان باشند ؛ آنها معمولاً در رویدادهای تاریخی غرقه اند و این رویدادها با پیش آمدن حوادث جدید از خاط انسان زدوده می شوند . شخصیتهای رمانهای او چندان زنده و جاندار نیستند ؛ قهرمان ناقوس عزای که را می نوازند در مخفیگاههای خود یا درون کیسه خوابش محو می شود غ زن و مرد داستان خورشید همچنان می درخشد ؛ یادبودهای مغشوشی از بیکاره های پاریس و روابط و هرزگیهای جنسی آنانند ؛ قهرمان وداع با اسلحه ، صرفاً به این سبب خلق می شود که خود همینگوی است .
او شگفت انگیز بود ؛ چرا که یکپارچه زندگی بود و نیروی حیاتی ده دوازده گاوباز را داشت . شهامت او برای ستیز با ترس بسیار زیاد بود . اگرچه نیمه کور بود ، پیش از آنکه برای نجات جان به مهارت تیر اندازی خود متوسل شود می گذاشت جانور وحشی تا ده دوازده متری اش پیش بیاید . ما به « من گرایی » او می خندیم اما این امر ناشی از اعتماد به نفسی بود که بر موفقیتها و ذخایر جسمی و ذهنی اش تکیه داشت . تنها مردن بزرگ می توانند « من » خود را خاموش یا پنهان کنند غ گرچه من در آن تردید دارم ، چرا که « من » ستون فقرات شخصیت شهامت و کردار انسان است ، و همینگوی هرگز « اهمیت ارنست بودن» را از یاد نمی برد .
همینگوی این کتاب را به مارتا گلهورن تقدیم کرد و در ۲۱ نوامبر ۱۹۴۰ به عنوان سومین همسر ، با او پیمان زناشویی بست . مارتا که برای خودش نویسنده و زنی صاحب اندیشه بود به زودی از این خلق و خوی همینگوی که زنان باید از مردانشان فرمان ببرند و رنگ آنها را به خود بگیرند خسته شد .
هنگامی که مشاجراتشان بالا گرفت و مارتا نتوانست از پس همینگوی برآید ، دیگر بار شغل خبرنگار خارجی را از سر گرفت و او را ترک کرد . ارنست به دنبال این اعلام استقلال همسرش به میخوارگی شدیدی افتاد و تا هنگامی که جنگ جهانی دوم برایش این امکان را فراهم آورد تا به عنوان گزارشگر جنگ ، اندوه خود را در شور و شوق خطر کردن و بوی جنگ فراموش کند ، یک روز خوش به خود ندید .
در چند مأموریت بمباران انگلیسیها و امریکاییها ، بر فراز آلمان پرواز کرد . در سال ۱۹۴۴ مدتی با لشکر پاتون کار کرد . سپس منزجر از گرد و غبار و گل و لای به لشکر چهارم پیاده نظام ایالات متحده پیوست و با سر نترسی که داشت ، احترام سربازان را نسبت به خود بر انگیخت . گفته شد که « او شخصیتی با نفوذ بود » با یک متر و هشتاد و سه سانتیمتر قد « سری همچون شیر » چهره ای سبزه ، شانه های پهن ، عضلاتی ستبر ، سینه پرمو و ریش انبوه توپی سربازان امریکایی با رغبت او را « پاپا » می نامیدند و این لقبی بود که قبلاً اطرافیانش به دلیل ریشش به او داده بودند . اغلب در اتومبیل جیپ خود می نشست و پیشاپیش پیاده نظام حرکت می کرد ؛ به هنگام آزادسازی پاریس در خط اول بود . در آنجا در حالی که به روش همیشیگیش در « ریتس » استراحت می کرد از همنشینی با ماری ولش لذت می برد . در اواخر ۱۹۴۴ با یک بمب افکن نظامی به ایالات متحده بازگشت سپس در مزرعه اش در کوبا اقامت گزید . در ماه مه ۱۹۴۵ ، ماری بهاو پیوست . هنگامی که مارتا از او طلاق گرفت ( ۲۱ دسامبر ۱۹۴۵ ) ارنست طلاق را همچون « هدیه کریسمس » پذیرفت و سه ماه بعد با ماری ولش ـ چهارمین همسرش ـ ازدواج کرد .
در ژوئن ۱۹۴۶ هنگامی که همراه ماری به هاوانا می رفت در اتومبیل با درختی تصادف کرد ، سرش جراحات سختی برداشت ، چهار دنده اش ترک خورد و مفصل زانوی چپش خونریزی کرد . سه ماه بعد . که همراه ماری به سان ولی در آیداهو می رفت ، در متلی در کاسپر وایومینگ ماری به سقط جنین وخیمی دچار شد . همینگوی او را به سرعت به بیمارستانی رساند تنها پزشکی که در آنجا بود ، « انترن » ی بود که از ماری قطع امید کرد . همینگوی به او دستور داد دو کیسه خون و چهار شیشه پلاسما به همسرش تزریق کند . ماری بهبود یافت . زندگینامه نویس او می نویسد که در دوران نقاهت ماری « ارنست ، مثل هر بار که در وضعیتی دشوار گیر می کرد ، به نحو تحسین انگیزی رفتار کرد و بسیار کم نوشید . » همینگوی از این حوادث چنین نتیجه گیری کرد که : « ترتیب سرنوشت را هم می توان داد . و نباید بدون مقاومت به آن تن در داد .
در سراسر سالهای پر حادثه زندگیش ، رویدادها و نمودهایی که به مضحکه های هستی انسان اشاره دارند ـ و اندیشه ها و شخصیت نهانی آدمها را آشکار
می کند ـ نظرش را به خود جلب می کرد . او این نمودها و نکته های باریک را در تکان دهنده ترین و کاملترین داستانهای کوتاه عصر خویش توصیف کرد . تقریباً همه این داستانها با بیانی ژرف و نافذ ، نیشدار و تلخ که ضمن توصیف زندگی در معنی و ارزش آن تردید می کند ، نوشته شده است . در یکی از بهترین آنها برفهای کلیمانجارو ( ۱۹۳۶ ) از نویسنده ای سخن می گوید که در افریقا در حالی که از بیماری قانقاریا در حال مرگ است ، افسوس می خورد که وسوسه برخورداری از زندگی غوطه ور در بطالت اغنیا او را ( که هنرمند است ) از پا درآورده است . این وحشتی بود که خود همینگوی ـ که اغلب دوستان پولداری دور و برش را گرفته بودند ـ می بایستی هراز گاهی ، در حال قایقرانی یا میخوارگی احساس کرده باشد .
او با پیرمرد و دریا ( ۱۹۵۲ ) که ثمره جذبه شش هفته کار بی وقفه بود، خود را تثبیت کرد . این کتاب که بلندتر از داستان کوتاه و کوتاهتر از رمان بود ، به تمامی در یک شماره مجله لایف چاپ شد و رویداد مهم ادبی سال شناخته شد . من با شک و تردید نسبت به ارزش والایی که برای آن قائل شده بودند ، آن را خواندم با تأیید این ستایش زیبای فاکنر ، آن را به پایان رساندم : « زمان ثابت خواهد کرد که این کتاب از تمام آثار ما برتر است . . . سپاس ان خدای را که مرا و همینگوی را آفریده است و هر دوی ما را دوست می دارد ، بر هر دوی ما رحمت آورد و او را بازداشت از اینکه در آن دستکاری کند . »
داستان که با سادگی کلاسیکی بیان می شود ، ب موبی دیک ملویل شباهت دارد ، لیکن بیش از هر چیز به مبارزه خود همینگوی در دریا مدیون است .
ماهیگیری پیر پس از آنکه با مهربانی از همراه بردن پسرک خوبی که می خواهد با او برود سرباز می زند ، یکه و تنها در گلف استریم پارو می زند تا به آخرین و بزرگترین صیدش دست یابد . رکوردی برای جوانان برجا گذارد تا به رقابت با او برخیزند ، و نیز توانایی جسم و جان سالخورده اش را بیازماید . در این درام ، ماهی عظیم الجثه ای نیز شرکت دارد که طعمه را به دهان می گیرد و پیرمرد را هم به نقطه ای بسیار دور از ساحل می کشد . پیرمرد می اندیشد : « ماهی ، داری مرا می کشی . اما حق داری برادر ! من هیچ وقت چیزی بزرگتر و . . . نجیب تر از تو ندیده ام بیا و مرا بکش ! برای من مهم نیست که کی کی را می کشد . . . آدم بر پرنده ها و حیوانات بزرگ ، خیلی هم برتری ندارد . »
شب بر مبارزه سایه می افکند . « ماه همان طور دریا را زیبا می کند که زن را . » از بش با طناب تقلا کرده بر دستهایش زخمهای عمیقی زده است . با خود می گوید : « ولی آدم برای شکست آفریده نشده ، آدم ممکن است نابود شود ، اما شکست نمی خورد . » می برد و می بازد . ماهی تسلیم می شود . اما سنگینتر از آن است که بتوان به داخل قایل آوردش . چاره ای ندارد مگر آنکه او را به کناره قایق ببندد . کوسه ماهیها می آیند به خوردن گوشت ماهی . آن قدر از آنها یکی پس از دیگری می کشد که نیزه هایش تمام می شود . کوسه های دیگری می آیند پیرمرد با پارو با آنها می جنگد .آنها از زیر ضربه ها در می روند و به سورچرانی خود ادامه می دهند . پیرمرد خسته و وامانده در دل شب پارو می زند . به سواحل می رسد . اما در این هنگام غیر از اسکلت ماهی چیزی بر جا نمانده است . ماهیگیران شگفت زده تحسینش می کنند . با آخرین توانش از صخره ها بالا می رود و به درون کلبه و تختخواب خود می خزد ، اما برایش مسلم نیست که پیروز شده یا شکست خورده است .
منتقدان داستان را تمثیلی از مبارزه انسان با دشواریهای زندگی تعبیر کردند . نویسنده هرگونه منظور سمبلیک را انکار می کرد ، اما تمثیل همچنان به جای خود باقی ماند و با بازگیی شعار برگزیده همینگوی کتاب را به سطحی والا می رساند : « نخستین ضرورت در زندگی ، تاب آوردن است » این کتاب کوچک به راستی شایستگی جایزه پولیتزر را داشت که در ۱۹۳۵ به آن داده شد .
غیر از این آن سالها نیکبختی چندانی برایش به همراه نداشت . در ژوئن ۱۹۵۳ همینگوی ماری به جشن گاوبازی دیگری در پامپلونا ، سپس به سفر چهار ماهه ای برای شکار به افریقا برد . همینگوی با آنکه ناچار بود عینک بزند ، هنوز هم تیرانداز خوبی بود و معمولاً همه روز با خطراتی روبرو می شد ، در ۲۳ ژانویه ۱۹۵۴ هواپیمایی « سسنا » یی که با آن به طرف آبشار مارچیسون در اوگاندا می رفتند ، به سیم تلگراف برخورد و سقوط کرد . آنها نجات یافتند و بیشترین صدمه ای که دیدند رگ به رگ شدن شانه راست ارنست بود . روز بعد با هواپیمای دیگری عازم انتبه بودند . هنگامی که هواپیما از زمین بلند می شد ، سقوط کرد و آتش گرفت . زانوی ماری به سختی صدمه دید ؛ سر همینگوی به در خورد و مجروح شد و در نتیجه ضره مغزی دید . کبد و کلیه و طحالش پاره شد ؛ ماهیچه نشیمنگاه و مهره های پایین ستون فقراتش آسیب دید ، بینایی چشم چپ و شنوایی گوش چپش را از دست داد ، پای چپش در رفتگی پیدا کرد و در سر و صورت و بازوهایش سوختگی درجه یک ایجاد شد . ضربه مغزی مدتی او را ضعیف و ناتوان کرد اما در همان حال که درد می کشید ، نامه زیبایی به برنارد برنسون نوشت و از رسیدن به پیری « دوست داشتنی و شکننده » سخن گفت . در این نامه بیان کرد که در فاجعه دوم دو بار آتش را در ریه هایش فرو داده است و افزود که این کار تاکنون هیچ کس را به جز ژاندارک یاری نکرده است . در همین حال تقریباً در تمام شهرهای بزرگ شایع شد که او و ماری کشته شده اند . آنها پس از چند روز استراحت به نایروبی پرواز کردند و از آنجا برای استراحت عازم کوبا شدند . در آنجا همینگوی شجاعانه تصمیم گرفت که سلامتی خود را بازیابد .
در ۲۸ اکتبر ۱۹۵۴ جایزه نوبل به او اهدا شد . گرچه هنوز ضعیف تر از آن بود که بتواند به استکهلم برود . در سال ۱۹۵۶ بود که یک گروه تلویزیونی را در نزدیکی پرو ، در اقیانوس آرام رهبری کرد و پیش از آنکه پیرمرد و دریا ب هصورت فیلم درآید چندین ماهی عظیم به قلاب کشید . در اواخر همان سال و نیز در ۱۹۵۹ همراه ماری باز هم برای دیدن گاوبازی به اسپانیا رفت . در سال ۱۹۶۰ با افزایش تشنج بین واشنگتن و کوبا و فشار خون شدیدش ، همینگوی پذیرفت که در ایالات متحده اقامت کند .
این مطلب شاید درباره ماجراهای زندگی همینگوی بسیار پرگویی کرده و در مورد کتابهایش بسیار کم گفته باشد ، اما هیچ یک از این کتابها به لحاظ حادثه و شخصیت آیا به اندازه زندگی خود او غنی بوده است ؟ به استثنای پیرمرد و ریا رمانهایش بیش از آن پابند زمان و مکانند که بی زمان باشند ؛ آنها معمولاً در رویدادهای تاریخی غرقه اند و این رویدادها با پیش آمدن حوادث جدید از خاط انسان زدوده می شوند . شخصیتهای رمانهای او چندان زنده و جاندار نیستند ؛ قهرمان ناقوس عزای که را می نوازند در مخفیگاههای خود یا درون کیسه خوابش محو می شود غ زن و مرد داستان خورشید همچنان می درخشد ؛ یادبودهای مغشوشی از بیکاره های پاریس و روابط و هرزگیهای جنسی آنانند ؛ قهرمان وداع با اسلحه ، صرفاً به این سبب خلق می شود که خود همینگوی است .
او شگفت انگیز بود ؛ چرا که یکپارچه زندگی بود و نیروی حیاتی ده دوازده گاوباز را داشت . شهامت او برای ستیز با ترس بسیار زیاد بود . اگرچه نیمه کور بود ، پیش از آنکه برای نجات جان به مهارت تیر اندازی خود متوسل شود می گذاشت جانور وحشی تا ده دوازده متری اش پیش بیاید . ما به « من گرایی » او می خندیم اما این امر ناشی از اعتماد به نفسی بود که بر موفقیتها و ذخایر جسمی و ذهنی اش تکیه داشت . تنها مردن بزرگ می توانند « من » خود را خاموش یا پنهان کنند غ گرچه من در آن تردید دارم ، چرا که « من » ستون فقرات شخصیت شهامت و کردار انسان است ، و همینگوی هرگز « اهمیت ارنست بودن» را از یاد نمی برد .
نويسنده / مترجم : -
زبان کتاب : -
حجم کتاب : -
نوع فايل : -
تعداد صفحه : -
ادامه مطلب + دانلود...