بازدید
از مباحث جالبتوجه این مقاله مبحث ضمایر و مبهمات است. این مبحث که در نوشتههاى فرگه بدین تفصیل تازگى دارد بحثهاى فراوانى را برانگیخته است. به نظر فرگه جملهاى مانند «من اینجا ایستادهام.» اندیشه کاملى را بیان نمىکند، مگر اینکه به جاى «من» و «اینجا» نام گوینده و مکان موردنظر نهاده شود. اما آیا همیشه مىتوان بدون تغییردادن معنا یا اندیشه چنین تغییراتى در جمله داد؟ پاسخ بدین پرسش چندان ساده نیست. فرگه در این مقاله موردى را همذکر مىکند که دو گوینده نام خاصى را به کار برند اما دو معناى مختلف از آن اراده کنند. (ضیاء موحد)
همانطور که واژه «زیبا» در مباحث زیبایىشناسى و «خیر» در اخلاق راه هریک را نشان مىدهد، واژههایى مثل «صادق» نیز در منطق نشانگر راه آن است. هدف همه علوم دستیابى به صدق است، ولى منطق به معناى کاملا متفاوتى با صدق سروکار دارد. تقریبا همان نسبتى را که فیزیک با جرم و گرما دارد منطق هم با صدق دارد. کشف صدق [قضایاى صادق] وظیفه همه علوم است ولى تعیین قوانین صدق کار منطق. واژه قانون به دو معنا به کار مىرود. وقتى از قانون اخلاقى یا قانون مدنى سخن مىگوییم، مراد احکام و دستوراتى است که باید از آنها تبعیتشود ولى آنچه در خارج اتفاق مىافتد لزوما همیشه مطابق آنها نیست. ولى قوانین طبیعت همان جنبههاى کلى رویدادهاى طبیعى است و آنچه در طبیعت واقع مىشود همیشه مطابق با آنهاست. بحث من در باب قوانین صدق بیشتر ناظر به چنین برداشتى از آن است. در اینجا البته سخن از آنچه روى مىدهد نیستبلکه سخن از آن چیزى است که هست. قواعد تصدیق، اندیشیدن، داورى و استنتاج از قوانین صدق مشتق مىشوند و ما البته مىتوانیم بدینمعنا از قوانین اندیشه نیز سخن بگوییم. ولى در اینجا خطر درآمیختن چند امر مختلف با یکدیگر وجود دارد. مردم چه بسا عبارت «قانون اندیشه» را به قیاس با عبارت «قانون طبیعت» تفسیر کنند و از این رو جنبههاى کلى اندیشیدن را نوعى رویداد ذهنى به شمار آورند. قانون اندیشه به این معنا یک قانون روانشناختى خواهد بود. در این صورت ممکن است تصور شود که منطق با فرآیند ذهنى اندیشیدن سروکار دارد و نیز با آن قوانین روانشناختى که این فرآیند مطابق آنها روى مىدهد. ولى این اشتباهى است در فهمیدن هدف منطق. زیرا در این برداشت، صدق در جاى مناسب خود قرار نگرفته است. اشتباهات و اوهام نیز مثل شناخت درست داراى عللى هستند. صادقدانستن آنچه خودش کاذب یا صادق است هم مطابق قوانین روانشناختى صورت مىگیرد. نتیجهگیرى براساس این قوانین و تبیین یک فرآیند ذهنى که به صادق دانستن چیزى مىانجامد، هرگز جاى اثبات صدق آن چیز را نمىگیرد. ولى آیا ممکن نیست قوانین منطق در این فرآیند نقشى داشته باشند؟ من نمىخواهم با این قول جدل کنم، ولى در بحث از صدق، صرف امکان کافى نیست، زیرا ممکن است امور غیرمنطقى هم در این فرآیند سهمى داشته باشند و آن را از صدق دور کنند. تنها پس از شناخت قوانین صدق است که مىتوان در این باب تعیین موضع کرد، ولى پس از آن هم شاید بتوان بدون استناد به فرآیند ذهنى و تبیین آن این مساله را روشن کرد; البته اگر بخواهیم مشخص کنیم که آیا فرآیند یادشده به اینکه چیزى را به درستى صادق بدانیم منتهى مىشود یا نه. براى پرهیز ازاین سوءتفاهم و پیشگیرى از درآمیختن مرزهاى منطق و روانشناسى، من وظیفه منطق را کشف قوانین صدق قرار مىدهم نه قوانین صادقدانستن چیزها یا قوانین اندیشیدن.
اما نخست مىکوشم تا اجمالا شرح دهم که واژه «صادق» را در این باب چگونه به کار مىبرم زیرا بدین طریق مىتوان کاربردهاى بىارتباط با آن را از بحثخارج کرد. در اینجا صادق را نباید به معناى «اصیل» یا «دقیق» به کار برد. همچنین نباید آن را به طرزى به کار برد که گهگاه در بحث از مسائل هنرى به کار مىرود. مثلا آنجا که بحث از صدق در هنر یا هدفبودن صدق در هنر یا صدق یک کار هنرى یا احساسات صادقانه پیش مىآید، در این موارد لفظ صادق را از آن رو صفت لفظى دیگر قرار مىدهند تا بگویند که موصوف را باید به صورت درست و بىعیب و نقصش فهمید. این معناى صادق هم با معناى موردنظر ما از صدق در اینجا مغایرت دارد. مقصود من آن نوع از صدق است که هدف علم تشخیص آن است.
از نظر دستورى چنین مىنماید که واژه «صادق» واژهاى دال بر صفتباشد. از این رو مىخواهیم حدود و حوزهاى را که در آن مىتوان صدق را بر چیزى حمل کرد، حوزهاى را که در آن مساله صدق مطرح مىشود، با دقتبیشتر معین کنیم. صدق بر تصاویر، ایدهها، جملهها و اندیشهها حمل مىشود. نکته قابل توجه اینکه در این موارد چیزهاى شنیدنى و دیدنى در کنار چیزهایى قرار مىگیرند که با حواس ادراک نمىشوند و این خود نشانه آن است که در معناى واژه، تغییراتى حاصل شده است. در واقع هم چنین است. ولى آیا واقعا یک تصویر به عنوان شىء مرئى و ملموس صادق است و یک سنگ یا یک برگ درخت نیست؟ واضح است که نمىتوان هیچ تصویرى را صادق دانست مگر آنکه مقصودى موردنظر باشد. غرض از تصویر آناستکه چیزى را نشان دهد. (حتى ایده را هم به خودى خود نمىتوان صادق دانست، مگر به این منظور که ایده با چیزى مطابق باشد.) از این نکته ممکن است استنباط شود که صدق [در مورد تصویر] عبارت است از مطابقت تصویر با چیزى که مصور شده است. مطابقت هم یک نسبت اضافى است. ولى چنین نتیجهاى با موارد استعمال لفظ «صادق» منافات دارد زیرا صادق از نوع کلمات دال بر نسبت نیست و دلالتبر هیچ چیز دیگرى که باید مطابق آن باشد، ندارد. اگر من ندانم که تابلویى مىخواهد کلیساى بزرگ کلن (۲) را نشان دهد، نمىدانم که باید آن را با چه چیزى مقایسه کنم تا درباره صدقش داورى کنم. علاوه بر این، تطابق در صورتى کامل است که چیزهاى مطابق، با یکدیگر هماهنگ بوده مغایر هم نباشند. بر حسب فرض مىتوان براى تبیین اصل بودن اسکناس آن را به روش استریوسکوپى با یک اسکناس اصل مقایسه کرد. اما خندهدار است که بخواهیم یک سکه طلا را به این روش با یک اسکناس بیست مارکى مقایسهکنیم. ایده را تنها در صورتى مىتوان با چیزى مقایسه کرد که آن نیز خود ایده باشد. و بعد از آن اگر اولى با دومى به طور کامل مطابق بود، آن دو با یکدیگر همساناند. ولى وقتى صدق را به معناى انطباق ایده با یک امر واقعى مىدانند، اصلا مرادشان چنین چیزى نیست. زیرا مغایرت واقعیت و ایده با یکدیگر امرى جوهرى و ذاتى است. اما در این صورت نیز نه مطابقت کامل وجود خواهد داشت نه صدق کامل، بنابراین دیگر هیچ چیز صادق نخواهد بود. زیرا آنچه نیمه صادق است غیرصادق است. صدق کموبیش ندارد. – معالوصف آیا نمىتوان گفت هرگاه مطابقتبه صورت خاصى وجود داشته باشد، صدق هم وجود دارد؟ ولى به چه صورتى؟ در این صورت باید چه کنیم تا بتوانیم صدق چیزى را تعیین کنیم؟ باید تحقیق کنیم که آیا این صادق است که ایدهاى با واقعیتى مطابقت دارد؟ و در اینجا نیز با پرسشى از همان نوع روبرو هستیم و روز از نو روزگار از نو. بنابراین تلاش براى تعریف صدق به مطابقتبه شکست مىانجامد. چنانکه هر تلاش دیگرى هم براى تعریف صدق چنین است. زیرا در هر تعریفى پارهاى از خصوصیات باید ذکر شوند و به هنگام اطلاق و حمل تعریف بر موارد و مصادیق همیشه همین سؤال پیش مىآید که آیا صادق است که این خصوصیات در این مصداق هم وجود دارند یا نه. به این ترتیب گرفتار دور خواهیم شد. پس شاید مضمون و محتواى واژه «صادق» منحصر به خود و تعریفناپذیر باشد.
وقتى صفت صدق را به تصویرى نسبت مىدهیم، نمىخواهیم وصفى را به آن نسبت دهیم که کاملا مستقل از چیزهاى دیگر به این تصویر تعلق دارد. در این موارد همواره شیئى را که کاملا غیر از این تصویر است در نظر داریم و مىخواهیم بگوییم که این تصویر از جهتى مطابق با این شىء است. «ایده [تصور] من با کلیساى بزرگ کلن مطابقت دارد» یک جمله است و مساله صدق هم مربوط به همین جمله [نه تصور من] است. پس آنچه به غلط صدق تصاویر یا ایدهها [تصورات] خوانده شده بود به صورت صدق جملات درمىآید. به چه چیزى جمله مىگوییم؟ رشتهاى اصوات به شرط آنکه معنا داشته باشند. (منظور آن نیست که بگوییم هر رشتهاى از اصوات که معنا داشته باشند، جمله است.) وقتى جملهاى را صادق مىخوانیم در واقع معناى آن را صادق مىدانیم. به این ترتیب مساله صدق فقط ناشى از معناى جمله است. حال باید دید که آیا معناى یک جمله یک ایده است؟ به هر حال صدق عبارت از مطابقت معناى جمله با چیز دیگرى نیست زیرا در این صورت مساله صدق به تسلسل مىانجامد.
بىآنکه در صدد ارائه تعریف باشم، مراد من از «اندیشه» هر چیزى است که مساله صدق درباره آن مطرح شود. بنابراین آنچه را که کاذب استبه اندازه آنچه صادق است، جزء اندیشهها محسوب مىدارم. (۳) پس مىتوانم بگویم: اندیشهها معانى جملهها هستند، بىآنکه بخواهم بگویم معناى هر جملهاى یک اندیشه است. اندیشه که فىنفسه محسوس حواس نیست جامه محسوس جمله را به تن مىکند و به این ترتیب براى ما قابل فهم مىشود. ما مىگوییم که هر جملهاى یک اندیشه را بیان مىکند.
اندیشه چیزى است غیرمحسوس: آنچه که مدرک حواس استخارج از حوزه امورى است که متعلق صدق قرار مىگیرند. صدق امرى مطابق با هیچیک از انطباعات حسى نیست و بنابراین کاملا از کیفیاتى مثل «سرخ»، «تلخ» یا «بوى گل یاس» متمایز است. ولى مگر ما طلوع خورشید را مشاهده نمىکنیم؟ و بعد متوجه نمىشویم که طلوع خورشید صادق است؟ این معنا که خورشید طلوع کرده، چیزى نیست که با پرتوافشانى به چشم ما برسد. این معنا یک امر مرئى مثل خورشید نیست; هر چند که درک و دریافت صدق این معنا که خورشید طلوع کرده، مبتنى بر انطباعات حسى است، ولى صادقبودن، کیفیتى محسوس نیست. اینکه بفهمیم چیزى داراى خاصیت کهربایى استبرمبناى ادراک حسى آن چیز صورت مىگیرد; هر چند که این خاصیت هم مثل صدق، مطابق هیچیک از مدرکات حسى ما نیست. این دو ویژگى [صدق و کهربا بودن] تا اینجا با یکدیگر متوافقاند. ولى براى اینکه بدانیم جسمى خاصیت کهربایى دارد، نیازمند آلات و ادوات حسى هستیم. از طرف دیگر مثلا وقتى صدق این معنا را مىفهمیم که در این لحظه هیچ بویى استشمام نمىکنیم. این فهم مبتنى بر ادراک حسى نیست.
معالوصف باید توجه داشت که ما نمىتوانیم بفهمیم چیزى صفتى را داراستبدون اینکه همزمان صدق این اندیشه را فهمیده باشیم که این چیز این وصف را داراست. بنابراین با هر صفتى از اوصاف اشیاء، صفتى از اندیشه یعنى همان صدق همراه است. باید توجه داشت که مثلا جمله «بوى بنفشهها را مىشنوم» با جمله «این صادق است که بوى بنفشهها را مىشنوم» هممعنا است. بنابراین به نظر مىرسد با افزودن صفت صادق بر اندیشه یادشده، چیزى به آن افزوده نشده است. در عین حال آیا اینکه یک دانشمند پس از تاملات و تحقیقات طاقتفرسا نهایتا مىتواند بگوید «حدس من صادق است» نتیجهاى مهم نیست؟ ظاهرا معناى کلمه صادق معنایى یگانه است. آیا نمىتوان احتمال داد که «صادق» یک وصف به معناى مصطلح آن نباشد؟ ولى علىرغم این تردید و احتمال، عجالتا من همان معناى مصطلح کلمه را مراد مىکنم و آن را یک وصف به حساب مىآورم، تا زمانى که راه مناسبترى در یاد کرد از آن یافته شود.
براى بیان دقیقتر مراد خود از «اندیشه» به بررسى انواع مختلف جمله مىپردازم. (۴) نخست اینکه درصدد انکار معنادارى جملات امرى نیستیم ولى معناى این جملات چنان نیستند که متعلق صدق و کذب واقع شوند. بنابراین معناى یک جمله امرى را اندیشه نمىنامیم. جملات دعایى و تمنایى هم به همین دلیل کنار گذاشته مىشوند و تنها به جملاتى که مطلبى را منتقل یا اظهار کنند پرداخته مىشود. در بین اینها هم جملههاى مربوط به بیان حالات عاطفى مثل ناله و خنده و افسوس را نیز به حساب نمىآورم، مگر اینکه بنا باشد به طریق خاصى با آنها مطلبى انتقال یابد. اما در باب جملات استفهامى چطور؟ در جملاتى که با کلمات استفهام آغاز مىشوند، (۵) ما جملهاى ناقص را بیان مىکنیم و مىخواهیم با تکمیل و تتمیم آنچه پرسش از آن مىکنیم، آن جمله اندیشهاى صادق پیدا کند. (۶) بنابراین جملاتى که با کلمات استفهام آغاز مىشوند نیز در اینجا مورد توجه ما نیستند. ولى جملات استفهامى که با آرى – نه پاسخ داده مىشوند، وضع دیگرى دارند. ما منتظر شنیدن پاسخ آرى یا نه هستم. پاسخ آرى در حکم تصدیق جمله است، زیرا با گفتن «آرى» گوینده اندیشهاى را که قبلا به طور کامل در جمله استفهامى آمده بود تصدیق و تایید مىکند. به این طریق است که مىتوان از جملات خبرى، جملات استفهامى پدید آورد. این توضیح روشن مىکند که چرا جملات مبین حالات عاطفى و احساسى را از نوع ابزار انتقال خبر نمىدانیم، زیرا هیچ جمله استفهامى نمىتوان از آنها ترتیب داد. جمله استفهامى و جمله خبرى اندیشه داورى را دربردارند ولى جمله خبرى چیز دیگرى یعنى تصدیق را هم داراست، چنانکه جمله استفهامى هم ویژگى خاص خود یعنى طلب را. بنابراین در یک جمله خبرى باید دو امر از یکدیگر تمیز داده شود: مضمون و محتوا که بین جمله استفهامى مساوق با آن و جمله خبرى مشترک است و دیگرى تصدیق یا اعتقاد به مضمون جمله خبرى. امر نخست همان اندیشه یا لااقل مشتمل بر اندیشه است. بنابراین مىتوان قضیهاى را بدون اعتقاد به صادق بودن آن مطرح کرد. (۷) این دو امر چنان به هم پیوستهاند که تمایزشان به آسانى مورد غفلت واقع مىشود. بنابراین باید امور ذیل را از یکدیگر تمیز داد:
۱٫ ادراک اندیشه – اندیشیدن
۲٫ اذعان به صدق اندیشه – فعل حکم (۸)
۳٫ ابراز این حکم – بیان تصدیق یا اعتقاد
وقتى یک جمله استفهامى مىسازیم، قبل از آن عمل اول را انجام دادهایم. پیشرفتهاى علمى معمولا به این صورت واقع مىشود: نخست اندیشهاى ادراک مىشود و در این صورت ممکن استبه صورت یک جمله استفهامى بیان شود; پس از تحقیقات لازم این اندیشه ادراکشده نهایتا به عنوان اندیشهاى صادق شناخته مىشود. اذعان به صدق اندیشه را در قالب یک جمله خبرى بیان مىکنیم. براى چنین کارى احتیاج به واژه صادق نداریم. (۹) و حتى اگر هم قید صادق را به آن بیفزاییم، قوت واقعى تصدیقى آن مربوط به افزودن این قید نیستبلکه مربوط به هیات تالیفى جمله خبریه است، (۱۰) و اگر این هیات تالیفى قوت تصدیقى خود را از دستبدهد، قید واژه صادق نمىتواند آن را به او بازگرداند. این امر [ افزودن قید صادق بدون تصدیق به آن] وقتى واقع مىشود که به طور جدى سخن نمىگوییم. [ و قضیه را واقعا تصدیق نمىکنیم] همچنانکه رعدوبرق صحنه تئاتر تنها رعدوبرقى ظاهرى و ساختگى است و جنگ ساختگى فقط جنگ ساختگى است. تصدیق ظاهرى هم فقط تصدیق ظاهرى است، نوعى بازیگرى یا قصهپردازى است. هنرپیشه [در حال اجراى نقش] از طرف خودش چیزى را تصدیق نمىکند و با بیان مطلبى هم که خودش آن را دروغ مىداند، دروغگو خوانده نمىشود. در شعر اندیشههایى هست که اصلا به عنوان اندیشههاى صادق مطرح نیستند، هر چند که در قالب جملات خبرى بیان مىشوند; هر چند ممکن استشاعر تصدیق به مطلب را به شنونده القاء کند. بنابراین همچنان این پرسش مطرح است که شعر موردنظر، حتى اگر در قالب جملات خبرى بیان شده باشد، واقعا مشتمل بر یک تصدیق هم هستیا نه، و اگر گوینده به جد درصدد تصدیق چیزى نبوده، (۱۱) باید به این پرسش پاسخ منفى داد، اعم از اینکه کلمه «صادق» هم در توصیف سخنان او به کار رفته باشد یا نه. این مطلب روشن مىسازد که چرا با اسناد وصف صدق به یک اندیشه چیزى به آن افزوده نمىشود.
یک جمله خبرى، علاوه بر یک اندیشه و تصدیق، غالبا شامل جزء سومى هم هست که تصدیق به تنهایى آن را شامل نمىشود. غرض از افزودن این جزء، تاثیرگذارى بر احساسات و روحیات شنونده و یا تحریک قوه خیال اوست. کلماتى مثل متاسفانه، خوشبختانه از این نوعاند. این نوع کلمات بیشتر در شعر به چشم مىخورند، در عین حال کمتر نثرى هم از آنها خالى است; البته نه در متون مربوط به علوم ریاضى و فیزیک و شیمى بلکه در متون تاریخى . علومى را که اصطلاحا انسانى مىنامیم به شعر نزدیکتر و در نتیجه کمتر علمى هستند تا علوم دقیقه که بهواسطه دقتبیشتر، علومى خشک و عبوساند. زیرا علوم دقیقه تنها معطوف به صدقاند و بس. بنابراین همه آن بخشهاى جملات که قوت تصدیقى جمله به آنها ارتباط ندارد، داخل در بحث علمى نیستند، هر چند پرهیز از آنها حتى براى کسى که از خطرشان آگاه است، دشوار است. وقتى مقصود اصلىرساندن و فهماندن مطلبى باشد که با مفاهیم عقلى نمىتوان بدان رسید، کاربرد این گونه کلمات در جمله موجه خواهد بود. هر چه بحثى دقیقتر و علمیتر باشد ملیت گوینده در آن کمتر مجال بروز و ظهور مىیابد و آسانتر به ترجمه درمىآید. از طرف دیگر هم وجود کلماتى از نوع کلمات مورد بحث در شعر، ترجمه کامل آن را تقریبا همیشه ناممکن مىکنند. زیرا درست همان چیزى که بیشترین نقش را در ارزشمندى شعرى دارد، همان است که زبانها در آن بیشترین اختلاف را با یکدیگر دارند.
قوت تصدیقى کلام وابسته به این اختلاف تعابیر نیست. آنچه در شعر، حال و فضا و تصویر نامیده مىشود، یا آنچه که با آهنگ و وزن نشان داده مىشود، ربطى به اندیشه ندارد.
در زبان چیزهاى زیادى به شنونده براى فهم جملات و کلمات کمک مىکند. مثلا تاکید کردن بر بخشى از جمله از طریق تکیه یا ترتیب خاص کلمات. در اینجا مثلا دو کلمه «قبلا» یا «هنوز» را خاطرنشان مىکنیم. کسى که مىگوید «آلفرد هنوز نیامده» در واقع گفته است «آلفرد نیامده» ولى در عین حال به این نکته هم اشاره کرده که آمدن او مورد انتظار است. به این نکته فقط اشاره کرده است. هیچ کس نمىتواند ادعا کند که چون انتظار آمدن او وجود ندارد، پس جمله یادشده کاذب است. تفاوت «اما» با «و» در این است که آنچه پس از «اما» مىآید، با آنچه قبل آن انتظار مىرود، مغایر است. ولى این مسائل تاثیرى در اندیشه ندارد. یک جمله را با تبدیل فعل آن از معلوم به مجهول و همراه آن تغییر مفعول به فاعل مىتوان تغییر داد. به همین ترتیب مىتوان مفعول باواسطه را به مسندالیه تبدیل کرده، همراه آن از مصدر «دریافتکردن» به جاى مصدر «دادن» استفاده کرد. (۱۲) البته این تغییرات در مجموع پیشپاافتاده و ناچیز نیستند ولى با اندیشه کارى ندارند، یعنى با آنچه صادق یا کاذب است. اگر چنین تغییراتى به طور تام و مطلق ناروا و غیرمجاز شمرده شوند، در این صورت هرگونه تحقیق و پژوهش منطقى ناممکن خواهد بود. نادیدهگرفتن امورى که به اصل مساله مربوط نیستند به همان اندازه مهم است که توجه به تمایزات امور اصلى و محورى. این هم که چه چیزى اصلى و محورى است مربوط به اهداف و مقاصد خاص هرکسى است. ممکن است آنچه را که منطقى بىاهمیت مىداند، براى کسى که به زیباییهاى کلام توجه دارد، امر مهمى باشد.
ادامه مطلب + دانلود...
بازدید
ابن سینا با همهى قدرت و احاطهاى که به فلسفهى ارسطو داشت و با تمام تبحّرى که در شرح و تفسیر اقوال و آراى آن حکیم یونانى به کار برد، در اواخر عمر خود به حکمت اشراق توجه خاصى پیدا کرد و از این راه به عرفان ـ که یکى از ریشههاى اصلى حکمت اشراق است ـ متمایل گردید.
دربارهى رابطهى شیخ الرّئیس و عرفان در میان دانشمندان اسلامى معاصر تا حدّى اختلاف است، به نحوى که بعضى وى را یک عارف و صاحب مقامات مىدانند که در اواخر عمر خود تحوّل فکرى براى او پدید آمده و بهسوى عرفان روى آورده است و برخى دیگر نیز چنین نمىاندیشند. به تعبیر دیگر، کلام در این است که آیا ابن سینا در رابطه با مقامات عارفان تنها به عبارتپردازى پرداخته و یا وى خود نیز اهل راه بوده است؟ البته، بحثى در این نیست که شیخ، عارف به این معنا نبوده که عمرى را در سلوک و عرفان گذرانده باشد و به قول ما چکیدهى عرفان باشد؛ بلکه همان گونه که بیان شد، وى فیلسوف و طبیب ماهر و دقیقى بوده که در اواخر عمر بر اثر خستگى از فلسفه به عرفان روى آورده و چسبیدهى به عرفان است؛ هرچند داراى سوز و گداز و شور و اشتیاق نیز بوده است، و این ترنّم او نسبت به عرفان از نحوهى بیان وى در کتاب «الاشارات والتنبیهات»؛ بهویژه در «مقامات العارفین» در مقایسه با شفا و کتابهاى دیگر او بهطور کامل مشهود است.
این کتاب در حقیقت ارمغانى گرانبها و ارزشمند است که ابن سینا مسایل اساسى منطق، فلسفه و عرفان را با زبان رمز و اشاره و با زحمت فراوان و تلاش بسیار وافر براى شیفتگان راه حق و حقیقت در آن فراهم نموده است.
این کتاب در سه جلد تنظیم شده و متن آن از انضباط و انسجام بالایى برخوردار است که علاوه بر ده نهج که مسایل آن مربوط به منطق است و همچنین ده نمط که به مسایل حکمت طبیعى و الهى و عرفان اختصاص دارد، داراى فصول کوچک خاصى نیز مىباشد که بهطور اجمال به آن اشاره خواهد شد.
ادامه مطلب + دانلود...
بازدید
مسأله جبر و اختیار از دیرباز در میان فیلسوفان و متکلمان مطرح بوده است. نظریه جبر و اختیار ابن عربی را در تفکر عرفانی وی میتوان یافت. او حقیقت هستی را واحد و احکام آن را مختلف میداند؛ لذا بینونیت میان حق و خلق از میان میرود و موجودات ظلی و امکانی، در پرتو ذات حق، مظهر اسماء و صفات الهی میگردند. در این مقاله به تفصیل نظریه ابن عربی را در این زمینه با توجه به آثار وی بیان میکنیم.
کلید واژهها:
فیض اقدس، فیض مقدس، اعیان ثابته، سرّالقدر، اسماء و صفات الهی، اراده تشریعی، اراده تکوینی مسأله جبر و اختیار از کهنترین مسائلی است که در میان صاحبان تفکر فلسفی از یک سو، و به عنوان مسأله جبر و تفویض در میان اهل کلام از سوی دیگر، مورد بحث قرار گرفته است. مشخص نیست که این مسأله دقیقا از چه زمانی مطرح شده، اما بدیهی است که در بینش اسلامی که با هدایتهای پیامبر اکرم صلیاللهعلیهوآله و ائمه اطهار علیهمالسلام شکل میگیرد. اعتقاد به جبر قویا مورد نفی قرار گرفته است و در عین حال اعتقادی راسخ بر مشیت و قضا و قدر الهی وجود دارد. بنابراین روشن است که در دین مقدس اسلام هیچگونه ملازمهای میان اعتقاد به قضا و قدر الهی و اعتقاد به جبر وجود ندارد. با اینهمه، با گذشت کمتر از یک قرن از ظهور اسلام، تفکر جبری در میان مسلمانان پیدا میشود و از این طریق راه برای حفظ منافع خلفای جور، هموار میگردد. بسیاری از مسلمانان در این خصوص در جرگه دو دسته «جبری»ها و «قدری»ها، که بعدها بشکل دو دسته اشاعره و معتزله خود را نشان میدهند، در میآیند. بعدها که مسائل کلامی رواج بیشتری در میان مسلمانان پیدا میکند، بینش سوم که بینش امامیه است، خود را نشان داده، راه سومی را که همان امر بین الامرین و نفی جبر و تفویض بطور مطلق است، پیشنهاد میکند.
در میان اهل فلسفه بندرت بحثی مستقل تحت عنوان جبر و اختیار مطرح میشود.اما به مناسبت بحثهای دیگر نظیر «مسأله ضرورت در مبحث علیت»، «توحید افعالی حق تعالی» و «علم ازلی حق تعالی» این بحث نیز به میان میآید. بطور اجمال ارتباط مسأله جبر و اختیار با سه مسأله مذکور چنین است :
۱ـ ضرورت در علیت: نظر به اینکه عقل به یک ارتباط ضروری میان وجود علت و معلول حکم میکند، که از این حکم عقل با قواعدی فلسفی چون «الشیء مالم یجب لم یوجد»، «کل ممکن محفوف بالوجوبین» و «استحاله تخلف معلول از علت» یاد میشود، اختیار آدمی، آنجا که فاعل و موجد فعلی از افعال خویش است، مورد شبهه قرار میگیرد. زیرا بر این اساس که او علت موجده فعل خویشتن است، ایجاد فعل، امری ضروری مینماید و از آن رو که موجودی مختار است، باید ایجاد فعل امری فی نفسه ممکن باشد، بگونهای که او هم قادر به فعل و هم قادر به ترک آن باشد.
از سوی دیگر چون فعل آدمی در سلسله علل و معالیل موجود در این عالم واقع شده است و در این سلسله رابطهای جز ضرورت و حتم یافت نمیشود، چه جایی برای اختیار آدمی باقی خواهد ماند؟
۲ـ علم ازلی حق تعالی به عالم: معلوم بودن ازلی همه چیز برای حق تعالی، حکم میکند که افعال انسان نیز از ازل معلوم و در نتیجه محتوم و معین باشد؛ به نحوی که بدوا به نظر میرسد دیگر کاری از اختیار انسان ساخته نیست و شبهه معروفی که به خیام نسبت داده شده، بر همین اساس است:
می خوردن من حق ز ازل میدانست
گر می نخورم علم خدا جهل بود
مسأله قضای الهی نیز در همین باب مطرح میگردد و نیز در همین بحث است که باید به مسأله مطرح شده در روایات یعنی «جف القلم بما هو کائن إلی یوم القیامه» به گونهای پاسخ داده شود که از آن جبر استنتاج نشود.
۳ـ توحید افعالی حق تعالی: بینش حکمی و فلسفی به مقتضای عقل چنین حکم میکند که واجب الوجود موجودی باشد که قدرت او نیز مانند علم او بر تمام اشیاء ساری باشد؛ به تعبیر دیگر فاعل و موجد حقیقی همه چیز تنها او باشد. این مسأله در فلسفه به صورتی مبرهن تحت عنوان «لا مؤثر حقیقی فی الوجود إلا الله» بطور مستقل مورد بحث قرار میگیرد. بعلاوه در بحث صفت قدرت واجب الوجود نیز از آن سخن به میان میآید.
در لسان شرع مقدس نیز عباراتی یافت میشود که در مقام بیان توحید افعالی حق، همه اشیاء و افعال به حق تعالی نسبت داده میشود. «والله خلقکم و ما تعملون»؛ یا «و ما رمیت اذ رمیت ولکن الله رمی»؛ یا «قل کل من عندالله»؛ و مانند آن. اگر چه در کنار این آیات، آیاتی نیز افعال را به خود آدمی نسبت میدهند؛ چنانکه در آیه شریفه اول و دوم نیز مشاهده میشود.
با تفحص در آراء متفکران فلسفه و عرفان معلوم میشود بینشی که «عقل» بوضوح بر آن حکم میکند همان است که در کلام معصوم علیهمالسلام تحت عبارت «لا جبر و لا تفویض بل أمر بین الأمرین» خود را نشان میدهد. به همین دلیل است که نظر و سخن فلاسفه و اهل عرفان در این باره به نحوی حکایت از پذیرفتن امر بین الامرین دارد اگرچه هر یک در تبیین آن راه و بیان خاص خود را برگزیدهاند. ما اینک به بررسی دیدگاه ابن عربی که صاحب مکتب عرفان در میان اهل اسلام است، میپردازیم تا با تبیین او از «امر بین الامرین» بودن جبر و اختیار به گونهای که بر مبنای عرفان خاص او استوار است، آشنا گردیم.
جبر و اختیار از دیدگاه ابن عربی
نظریه جبر و اختیار ابن عربی را بیشک در مبانی تفکر عرفانی او میتوان یافت. بارزترین و مهمترین ویژگی تفکر او نظریه وحدت وجود است. او قائل است که حقیقت هستی، حقیقتی واحد است که تنها احکام آن مختلف میگردد. به تعبیر دیگر، عین واحده وجود به صور مختلفی که از یکدیگر ممتاز میباشند، ظهور میکند. براساس این بینش، بینونت میان حق و خلق رخت از میان برمیبندد و تمامی موجودات ظلی وامکانی، پرتو ذات حق و مظهر اسماء و صفات الهی میگردند. یعنی همانگونه که واحد با اعداد بینونتی نداشته، بلکه موجد اعداد و با آنهاست، با آنکه خود عدد نیست، حق نیز موجد اعیان اشیاء و با آنهاست، اما خود آنها نیست:
«و ما خلق تراه العینإلا عینه حق»
و یا در جای دیگری از همان فص: «فالقرب الإلهی من العبد لاخفاء به فی الإخبار الإلهی (و نحن أقرب إلیه من حبل الورید) فلا قرب أقرب من أن تکون هویته عین أعضاء العبد و قواه، و لیس العبد سوی هذه الأعضاء و القوی، فهو حق مشهود فی خلق متوهم. فالخلق معقول و الحق محسوس مشهود عند المؤمنین و أهل الکشف و الوجود.»2
و باز در همان فص آمده است: «و اذا کان الحق وقایه للعبد بوجه و العبد وقایه للحق بوجه فقل فی الکون ماشئت: إن شئت قلت هو الخلق و إن شئت قلت هو الحق، و إن شئت هو الحق الخلق و إن شئت قلت لا حق من کل وجه و لا خلق من کل وجه، و إن شئت قلت بالحیره فی ذلک، فقد بانت المطالب بتعیینک المراتب.»
همین نکته را با تعابیری دیگر میتوان چنین بیان کرد که فیض مقدس که همان وجود است به شرط اطلاق، فعل حق بوده و جامع کلیه آثار در نزول و صعود وجود است و هیچ امری از حیطه آن خارج نیست (و رحمتی وسعت کل شیء)، این
فیض عام و رحمت واسع بوجه وحدت و اتصال به حق دارای حکمی است، و از حیث سریان در موجودات دارای حکمی دیگر؛ از حیث اول است که حق تعالی فرمود: «ما أصابک من حسنه فمن الله» و از حیث دوم است که فرمود: «و ما أصابک من سیئه فمن نفسک» و از آن حیث که نهایتا کلیه وجوه و عناوین و احکام به تجلی حق بر میگردد، فرمود: «قل کل من عندالله، و ما تشاؤون إلا أن یشاء الله.»
این خلاصه بینش عرفانی ابن عربی در این زمینه است. اما تفصیل این طرز تفکر را در مسأله جبر و اختیار، چنانچه بخواهیم از آثار ابن عربی جستجو کنیم، بی تردید به جهت ارتباط مستقیم آن با علم و اراده حق تعالی، بحث درباره اعیان ثابته ـ که علم پیشینی حق به اشیاء را تبیین میکندـ ضروری مینماید.
اعیان ثابته: اعیان ثابته که علم حق به اشیاء در مرتبه ذات است، هیچ علتی ندارند، بلکه اشیاء تنها در «وجود» خود محتاج به حق میباشند، نه در اعیان و امکان و فقر خود. در این باره ابن عربی چنین گفته است:
«و ذلک أن فی مقابله وجوده، أعیانا ثابتا لاوجود لها إلا بطریق الإستفاده من وجود الحق، فتکون مظاهره فی ذلک الإتصاف بالوجود و هی أعیان لذاتها ما هی اعیان لموجب و لا لعله کما أن وجود الحق لذاته لا لعله، کما هو الغنی لله تعالی علی الإطلاق، فالفقر لهذه الأعیان علی الإطلاق إلی هذا الغنی الواجب الغنی بذاته لذاته… و هذه نسبه لا عن أثر، إذ لا أثر لها فی کون الأعیان الممکنات أعیانا و لا فی إمکانها… و لهذا لا نجعله تعالی عله لشیء لأن العله تطلب معلولها کما یطلب المعلول علته، و الغنی لا یتصف بالطلب.»1
همچنین در فص آدمی، «وجود» اعیان موجودات به حق، و «ظهور احکام» آنها به حقایق معقوله کلیه، نسبت داده شده است: «ولو لا سریان الحق فی الموجودات بالصوره ما کان للعالم وجود، کما أنه لولا تلک الحقائق المعقوله الکلیه ما ظهر حکم فی الموجودات العینیه، و من هذه الحقیقه کان الإفتقار من العالم إلی الحق فی وجوده.»
نیز در فص ابراهیمی آمده است که عالم صرفا تجلی حق است در صور اعیان ثابتهای که وجودشان بدون وجود حق محال است و تجلی حق بر اساس تنوع این اعیان و احوال آنها تنوع مییابد:
«و إن العالم لیس إلا تجلیه فی صور أعیانهم الثابته التی یستحیل وجودها بدونه و إنه یتنوع و یتصور بحسب حقائق هذه الأیان و أحوالها.»3
آنچه از عبارات فوق مستفاد است بطور خلاصه این است که اعیان ثابته معلول حق نیستند، اما وجودشان هم چیزی جز وجود حق، که در آن صورت خاص متجلی شده است، نیست. اینک با توجه به این نکته و به ضمیمه این مطلب که ابن عربی، در مواضع متعددی، علم حق را تابع معلوم دانسته و علم حق به عباد را تابع استعدادات و احوال و اعیان ثابته آنها میداند، و نیز اینکه اراده حق هم تابع علم اوست یعنی اراده حق به «معلوم» تعلق میگیرد، این نتیجه ضروری خواهد بود که ما لا اقل از حیث اعیان ثابته خود، مکلف و مسؤول خواهیم بود؛ زیرا افعالی که از ما سر میزند از آن حیث است که مقتضای عین ثابت ازلی ماست و عین ثابت ما مجعول حق نیست، بلکه تنها وجودش منسوب به حق است، پس بدین لحاظ، فعل فعل ماست. اما از سوی دیگر «وجود» این عین ثابت به وجود حق است؛ پس بدان لحاظ (لحاظ وجود) فعل ما و همه موجودات، منسوب به حق است.
همین مطلب را در عباراتی از فص یعقوبی آنجا که درباره معانی «دین» سخن میگوید، مییابیم. ابن عربی میگوید از جمله معانی دین، معنای انقیاد و جزاست و در توضیح آن چنین گوید که مکلف یا منقاد است بالموافقه و یا مخالف است و در هر صورت، حق منقاد عبد است لإفعاله و ما هو علیه من الحال، پس این حال عبد است که تأثیر میکند، و از همین جاست که دین معنای جزا و معاوضه میدهد. اما باطن امر آن است که همه اینها در مرآت وجود حق، اما به مقتضای ذات عباد، تجلی یافته است:
«لکن الأمر یقتضی الإنقیاد و بیانه أن المکلف إما منقاد بالموافقه و إما مخالف… فعلی کل حال قد صحّ إنقیاد الحق إلی عبده لأفعاله و ما هو علیه من الحال. فالحال هو المؤثر فمن هناکان الدین جزاء، أی معاوضه بما یسر و بما ل
یسر فبما یسر، هذا جزاء بما یسر، «و من یظلم منکم نذقه عذابا کبیرا» هذا جزاء بما لا یسر… و هذا لسان الظاهر فی هذا الباب و أما سرّه و باطنه فإنه تجلی فی مراه وجود الحق، فلا یعود علی الممکنات من الحق إلا ما تعطیه دواتهم فی أحوالها، فإن لهم فی کل حال صوره، فیختلف صورهم لإختلاف أحوالهم. فیختلف التجلی لإختلاف الحال، فیقع الأثر فی العبد بحسب ما یکون. فما أعطاه الخیر سواه و لا أعطاه ضد الخیر غیره، بل هو منعم ذاته و معذبها، فلا یذمّنّ إلا نفسه. ولا یحمدن إلا نفسه، «فلله الحجه البالغه» فی علمه بهم، إذا العلم یتبع المعلوم.»1
ادامه مطلب + دانلود...