بازدید
شاه و امیر
در بیرون صورت وزرای درباریان و سفرا را می کشید و در اندرون شبیه خانمها و کنیزان و خواجه سرایان را می ساخت که همه در نهایت شباهت بودند و زیر هرکدام یک جمله مناسب اوضاع و احوال آن شخص و یا شعری یادداشت می کرد. مثلا زیر صورت میرزایوسف مستوفی الممالک نوشته بود: درویش است و شاهد باز. زیر صورت سامی افندی سفیر عثمانی نوشته بود: ترک و حدیث دوستی قصه آب و آتش است. زیر صورت یکی از شاهزادگان درجه اول نوشته بود دیوث است و پول پرست. صورت اغلب زنهای اندرون را هم که طرف توجه بودند سیاه قلم ساخته بود. زیر صورت جیران نوشته بود: گر کسی سرو شنیده است به رفتار این است. زیر صورت گلین خانم نوشته بود: گویند دهان غنچه تنگ است اما نه به تنگی دهانت. زیر صورت شیرازی کوچکه نوشته بود: آن سیه چرده که یرینی عالم با او است. زیر صورت دلپسند خانم نوشته بود:
یارت آمد أی عشق دین و دل مهیا کن یا به عشوه راضی شود یا به غمزه سودا کن
زیر هر کدام هم امضا کرده بودند مشقه العبد الفقیر ناصرالدین شاه قاجار از نقاشی که خسته شد با دو سه نفر از خانم های حرم که شاعره و اهل ذوق بودند به شعر خواندن مشغول شد و این غزل را که پریدوشین ساخته بود برای آنها خواند:
دل می بری و روی نهان می کنی چرا؟ خود می کشی مرا و فغان می کنی چرا؟
گر در کمین کشتن عشاق نیستی تیر کرشمه را به کمان می کنی چرا ؟
گر در خیال مرهم دلهای خسته أی آن تار طره مشک فشان می کنی چرا؟
هنوز غزل تمام نشده بود که حاجی سرورخان خواجه سرا تعظیم کرده به عرض رساند که امیرکبیر شرفیاب شده شاه به محض شنیدن این خبر غزل را نیمه کاره گذارده و از اندرون بیرون رفت.
میرزاتقی خان در عمارت کلاه فرنگی که فتحعلی شاه در وسط گلستان ساخته بود قدم می زد. رسم امیر این بود که در برابر مردم کرنش تمام می کرد و دست به سینه می ایستاد ولی همین که به اطاق خلوت می رفتند و تنها می شدند غدغن می کرد ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
۱٫ این متن تلخیصی است از کتاب دست پنهان سیاست انگلیس در ایران اثر خان ملک ساسانی.
کسی وارد نشود آن وقت بدون اجازه می نشست و با شاه مثل یک استادی که با شاگردش حرف بزند صحبت می کرد و گاهی در کلام تشدد می نمود.
امیر گفت: آقاجان چه می کردی؟
شاه ــ مشغول نقاشی بودم.
امیر ــ کاشکی یک قدری تاریخ گذشتگان می خواندی و عبرت می گرفتی و از آیین جهانداری باخبر می شدی. شعر و نقاشی پس از خستگی دماغ خوب است.
شاه ــ شبها کتاب هم می خوانم.
امیر ــ چه کتابی؟
شاه ــ تاریخ سر جان ملکم را داده ام ترجمه کرده اند و شبها می خوانم.
امیر ــ خواندن آن کتاب برای ایرانیان سم مهلک است. مردکه خیال کرده که با این نامربوطها ممکن استبه مقدسات یک ملتی دست درازی کرد و به شرافت و افتخارات آنها دستبرد زد و به مملکت آنها دست اندازی نمود، چه کسی اصلا شما را به این خیال انداخت که بدهید آن را ترجمه کنند؟
شاه ــ میرزاعلی (شکوه الممالک)
امیر ــ عجب، معلوم می شود او هم با فرنگی ها مربوط است. فورا قلمدان خود را کشیده و اسم او را یادداشت و سپس گفت: آقاجان اول باید از سیاست مملکت آگاه شوی تاریخ گذشتگان و شرح حال بزرگان را بخوانی و هر وقت از اینها خسته شدی به شعر و نقاشی بپردازی. چرا شاهنامه فردوسی، جهانگشای شاه اسماعیل، عالم آرای عباسی،تاریخ نادرشاه را نمی خوانی تا از رجال ایران باخبر باشی و این مسئله را بدان برای هر ایرانی از عالی و دانی بهترین کتابها شاهنامه فردوسی است.
مطلب دیگر که می خواستم بگویم این است که وجود این اشخاصی که دور ورت هستند بسیار مضر است اولا نوکرهای ولیعهدی که از تبریز دنبالت آمده اند باید همه را برگردانی زیرا که شما را کوچک دیده اند حال آنطور که باید و شاید اعتنا نمی کنند. دوم باید اشخاصی به دور خودت جمع کنی که با اجانب سروکار نداشته باشند و تلقینات آنها را به گوش تو نکشند و تو را در امور مملکت بدبین نکنند و خود را دست نشانده اجنبی ندانند. به رعیت ظلم و ستم روا ندراند. در هر کاری رضایت خدا و ترقی و تعالی ایران را درنظر گیرند و و در کارها بصیر و بینا باشند. دیگر آنکه یک کتابچه یادداشت داشته باش همیشه از حال اطرافیانت باخبر باش، همه را به خوبی بشناس و تحقیق کن سر هر یک به کدام آخور بند است. بدون آزمایش به هیج کس اعتماد مکن، کاغذها و یادداشت هایت را محفوظ نگاهدار که دست کسی نیفتد. اسرار مملکت را با هر کسی در میان مگذار.
امیر برخاسته به شاه خدانگهدار گفته در را باز کرده و در جلو پیشخدمتها و درباریان یک تعظیم غرا کرده و بیرون رفت.
شاه که به اندرون رفت پس از ادای فریضه مغرب و عشا امر داد که از کتابخانه شاهنامه فردوسی را آوردند که از نفایس عالم بود خط جعفر بایسنقری که در سنه 835 برای بایسنقر میرزا نوشته جلد سوخته اعلا با نقاشی هایی که هر صفحه اش برای هنرمندان با خراج مملکتی برابری می کند آوردند همین باز کرد این اشعار آمد:
همه مرز ایران پر از دشمن است به هر دوره أی ماتم و شیون است
دریغ است ایران که ویران شود کنام پنگان و شیران شود
همه جای جنگی سواران بدی نشستنگه شهریاران بدی
کنون جای آشوب و جای بلاست نشستنگه تیر جنگ اژدهاست
میرزاتقی خان که با ناصرالدین شاه به تهران آمد اوضاع بی اندازه خراب و شیرازه دولت از هم گسیخته بود. بودجه مملکت سالی دو کرور تومان کسر داشت امیر ناچار از اصلاح بودجه شروع کرد و اول از مواجب و مرسوم تمام طبقات نوکر اندرون مبلغ هنگفتی بکاست و احکام و فرامین مهدعلیا را لغو کرد و به همه دستور داد که اوامر خانم را اجرا نکنند.
مهدعلیا بدوا سعی نمود که دل امیر را به هر وسیله هست ببرد، او را دلداده خویش کند و خود را دلبر او سازد. اما امیر اهل این حرفها نبود و با عشوه و کرشمه از راه بدر نمی رفت خانم هم نمی خواست دست از فرمانروایی و خودسری بردارد لذا به خیال افتاد که ملکزاده خانم دختر شانزده ساله اش را به امیرکبیر پنجاه و چهار ساله بدهد که با او محرم شود و ازاین راه هر چه می خواهد بکند در ۲۲ ربیع الاول ۱۲۲۵ ملکزاده خانم را برای “میرزاتقی خان اتابک اعظم امیرنظام عساکر منصوره“ کابین بستند.
کلیه حسابهای خانم غلط درآمد زیرا امیر بعد از این مزاوجت هم به هیچ وجه روش خود را تغییر نداد و کماکان به احکام و سفارشات و توصیه های خانم وقعی نمی گذاشت. خانم دانست که به هیچ وجه نمی تواند بر این فراهانی یک دنده مسلط شود و او را زیربار بکشد پس کینه امیر را به دل گرفت و بیست و دو رور بعد از عروسی امیر با عزت الدوله در وقتی که دولت در خراسان با سالار مشغول زدوخورد بود و مریدان میرزاعلی محمد باب در مازندران و زنجان آتش فتنه روشن کرده بودند به دستور اجانب و تحریک مهدعلیا و رفقایش روز یکشنبه یازدهم رییع الثانی ۱۲۶۵ چندین فوج از سربازان پادگان مرکز بدون هیچ دلیل بر امیر شوریدند و عزل او را خواستار شدند و به شاه پیغام فرستادند که اگر امیر را معزول نکند هلاکش خواهند کرد. سربازها دور خانه امیر را گرفتند که اگر استعفا ندهد به درون خانه خواهند ریخت نوکرهای امیر دو نفر را از بام زدند.
مهدعلیا و طرفدارانش فورا نزد شاه رفتند و گفتند برای خاطر امیرکبیر که نمی شود چندین فوج را مقتول ساخت چون شاه گفته بود اگر امیر را بکشند همه سربازان را به دار خواهم آویخت.
به شاه اصرار کردند که امیر را معزول کنید تا فتنه ها بخوابد. شاه گفت: “اگر امروز میرزاتقی خان را معزول کنم باید خودم هم از سلطنت دست بکشم چون هر روز عزل و نصب چاکران من به عهده لشکریان خواهد بود“. همدستان مهدعلیا که چنین دیدند ترسیدند که اگر امیر کشته شود شاه چندین صد نفر را به قتل برساند و راه اقدامات و تحریکات آتیه بسته شود.
لذا سربازها را آرام کردند در این هنگامه فقط چند نفر بیگناه تبعید شدند و صورت ظاهر آبها از آسیاها افتاد و میرزاتقی خان بیش از پیش طرف توجه شاه و در کلیه امور مستقل شد ولی درنتیجه شورش سربازها مخالفین خود را کامل شناخته و بر عده جاسوسان و خبرنگاران افزود به طوری که مخالفین نمی توانستند نه مهدعلیا را ملاقات کنند و نه با او مکاتبه نمایند در همان ایام به امر میرزاتقی خان در همه شهر قراولخانه ساختند و اسم شب گذاشتند که از عبور و مرور شبانه مطلع باشد.
چیزی نگذشت که توازن بودجه مملکت از صرف جوییها برقرار گردید راه فتنه و فساد بسته شده امنیت حاصل آمد تجارت به جریان افتاد و اقتدار دولت در داخل و خارج مسلم شد.
٭ ٭ ٭
یک روز صبح شاه مشغول گل بازی بود حاجی سرورخان عرض کرد که رئیس تشریفات پیغام فرستاده که امروز چهار از دسته گذشته سفیر عثمانی شرفیاب خواهد شد. به صندوق خانه رفته قبای صوف آبی پوشیده کمبربند زرین با یک قمه مرصع بسته کلیجه ترمه دربر کرده از اندرون بیرون رفت پس از آنکه وارد تالار شد یکی از پیشخدمتها عرض کرد قربان شنیدید که دیروز امیرکبیر چه کرده شاه پرسید راجع به چه ؟ گفت در زمان حاجی میرزا آقاسی رسم بود وقتی که سفرای خارجه پیشش می آمدند هر کس توی اطاق بود بایستی بیرون برود و اگر کسی از اطاق بیرون نمی رفت پیشخدمت کلاهش را برمی داشت و از ارسی پرت می کرد توی حیاط.
دیروز که سفیر عثمانی به ملاقات امیر رفته بود پیشخدمتها خواسته اند به طریق سابق رفتار کنند امیر نگذاشته و گفته است همه بنشینند سفیر هم دلخور شده و زود رفته است.
هنوز این صحبت تمام نشده بود که گفتند سامی افندی سفیر عثمانی شرفیاب می شود جناب سفیر س از عرض مودت و یگانگی و حفظ وحدت جامعه اسلامی اظهار داشت که روز قبل برای ملاقات جناب اتابک اعظم رفته بودیم بسیار به ما بی اعتنایی کرد اولا اطاق را چنانکه سابقا معمول بود برای پذیرایی ما خلوت نکردند، ثانیا همین که خواستیم با مشارالیه راجع به کارها وارد صحبت شویم اظهار داشت برای مذاکره کارهای دولتی وزیر خارجه معین کرده ام به او مراجعه نمایید و این رفتار به کلی برخلاف پروتکل سابق بوده است…
شاه با کمال ادب فرمود موضوع را تحقیق می کنم بعد به اطلاع شما می رسانم سفیر که رفت پیشخدمتها و درباریان هر یک برخلاف امیر حرفی زدند: یکی گفت به ما دیگر اعتنا ندارد حتی جواب سلامتان را هم نمی دهد. دیگری گفت مواجب مرا از ساله ده هزار تومان به دو هزار تومان تقلیل داده است. دیگری گفت خیالات خامی در سردارد. در این بین گفتند امیر شرفیاب می شود به عادت مالوف امیرکرنش تمام کرده و در اطاق را بستند.
شاه شکایت سفیر عثمانی را بیان کرد امیر گفت:
بی موقع نیست که شما را از جریان سیاست آنها باخیر کنم اساس عثمانی ها ما را هیچ وقت دوست نمی داشتند و سب اصلیش این بود که در مدت قرون گذشته تقریبا همه ممالک اسلامی را تصرف کردند مگر ایران را که نتوانستند سلاطین سیاستمدار ایران همیشه با پادشاهان اروپا برعلیه عثمانیها متحد می شدند هر وقت که عثمانیها قصد تصرف ایران می کردند آنها از عقب هجوم می آوردند و هر وقت قصد تصرف اروپا را می نمودند ایران از عقب حمله می کرد و همین موضوع سبب انحطاط امپراطوری عثمانی گردید تا به کلی از بین رفت بدین جهت کینه ما را در دل نگاهداشته اند از اینها گذشته از وقتی که دولت روس مطابق ماده ۳ عهدنامه ترکمانچای سلطنت ایران را در خاندان مرحوم نایب السلطنه تضمین کرد دولت انگلیس به عثمانیها که رقیب ایران هستند کمک می کند و در هر جا از آنها حمایت نموده و برعلیه ما از آنها تقویت می نمایند و هر وقت که ما خواستیم با عثمانی تحدید حدود کنیم برای اینکه حدود سوق الجیشی آذربایجان به دست ایران نیفتند اخلال کردند واقعه ارض روم و رسواییها را که بر سر من آوردند از آن قبیل است. میرزاجعفر خان مشیرالدوله که چندین مرتبه برای تجدید حدود رفت وبی نتیجه برگشت مگر به خاطر ندارید.
دیروز که سفیر عثمانی با وزیرمختار انگلیس به ملاقات من آمده بودند دیدم منتظرند که اطاق خلوت شود و صحبت کنند گفتم اگر برای تبریک نشان و حمایل که شاه مرحمت کرده آمده اید خلوت کردن لازم نیست از این ملاطفت شما نهایت تشکر را دارم و اگر برای انجام امور دولتی آمده اید وزیر خارجه معین کرده ام با وی مذاکره نمایید، او هم دمق شد و رفت. حالا به شما شکایت آورده است اهمیتی ندارد، او طوطی است. چند روز قبل وزیرمختار انگلیس برای من پیغام فرستاده بود که ممکن است بین دولت و سالار که خراسان را به آتش کشیده واسطه اصلاح شود. من جواب دادم ایران مصر نیست که شما یک محمدعلی پاشای ثانوی بتراشید ما خدیو لازم نداریم.
یکی از روزها که شاه در اندرون نقاشی می کرد و صورت غلام بچه ها را می ساخت سلطان خانم رقاصه جهان خانم وارد شد. مهدعلیا سلطان خانم را به آقاعلی اکبر تارزن سپرده بود که ساز مشق کند شاه هم با او نظربازی می کرد همین که چشمش به رقاصه افتاد گفت بیا ببینم چه یاد گرفته أی. سلطان خانم با گستاخی گفت : ببینم شما از استادتان چه یاد گرفته اید شاه صورتهایی را که ساخته بود نشان داد و فرمود: بیا صورت تو را هم بسازم، اما باید لخت شوی.
رقاصه تحاشی کرد و گفت: اگر شما نقاش خوبی هستید اول صورت آن یارو را که می خواهد شاه بشود بسازید.
شاه گفت: کدام یارو؟ رقاصه گفت: میرزاتقی خان. شاه با تعجب پرسید: این حرف از کجا درآ‚ده و از کی شنیدی؟ سلطان خانم گفت: خدمت سرکار مهدعلیا بودم نبات جهود که جواهر برای فروش به اندرون می آورد این حرف را گفت. نواب مهدعلیا پرسیدند از کجا شنیدی؟ گفت: زن قونسول از من یک جفت گوشواره خواسته بود دیروز گوشواره ها را بردم این حرف را آنجا شنیدم.
شاه قدری به فکر فرو رفت و گفت: در هر صورت باید اول صورت تو را بسازم آن وقت صورت او را.
شاه با وجود اینکه از شنیدن حرف متانت و وقار خود را از دست نداد ولی عصبانی شده دست از نقاشی کشیده وبه گلستان رفت چیزی نگذشت که میرزاتقی خان شرفیاب شد همین که در اطاق را بستند امیر در شکایت را از مهدعلیا گشود و گفت: سرکار نواب یک مشت اراذل و اوباش بی ناموس بی وطن دور خودش جمع کرده شبها با لباس مبدل از اندرون بیرون می رود و روزها در تمام امور مملکت دخالت بیجا می کند به حدی که کارشکنیهای او و دوستانش به اقتدار دولت لطمه زده و عملیات شبانه اش که البته شنیده اید آبروی مملکت را برده و مقام سلطنت را بی عظم و اعتبار کرده است.
شاه می خواست مطلبی را که از سلطان رقاصه شنیده بود برای امیر بگوید ولی از سطوت امیر هم جرات نمی کرد و هم خجالت می کشید و به خود می پیچید. امیر دریافت کرد و گفت مگر می خواهی چیزی بگویی بگو شاه آنچه که از رقاصه شنیده بود بیان کرد. امیر گفت حالا که این نسبتها را به من داده اند به ناچار برای روشن کردن ذهن تو می گویم که به علاوه هرزگیهای شبانه که البته خبر داری اخیرا برای برباد دادن ایران با اجانب همدست شده و به اسم اینکه می خواهد بقعه أی در بی بی زبیده بسازد که به هیچ وجه شجره و تاریخ و صحت و نسب او معلوم نیست اغلب روزها طرفداران و جاسوسان و کارکنان اجنبی صورت ظاهرا برای زیارت امامزاده ولی باطنا برای ملاقات سرکار نواب بدانجا می روند برای عزل من و خرابی ایران کنکاش می کنند چون کارهای من همه برای آبادی ایران و مخالف میل اجانب است. من در این مدت قلیل بودجه مملکت را مرتب کردم، قشون را نظم دادم، کارخانجات پارچه بافی شکرسازی و غیره و غیره به ایران آوردم امر به ساختن دارالفنون داده ام با دشمنان ایران به پیکار مشغولم همه این کارها برخلاف میل بیگانگان است آنها ایران را فقیر و بیچاره و هرج و مرج می خواهند و جهان خانم با آنها و کارکنانشان برای ویرانی ایران همدست شده است.
شاه پرسید: برای ملاقات نواب کیها به بی بی زبیده می روند؟
امیر گفت: شاهزادگان ـ وزرا ـ اعیان ـ مدرسین ـ اطبا و درباریان از هر طبقه هستند که انگشت اجنبی آنها را می چرخاند و هر چه به هرکس نسبت می دهند از آنجا نشر می کند مگر نبات یهودی نگفته بود که این حرف را کجا شنیده است؟ تو از تخمه عباس میرزایی که چشم و چراغ ایران بود و هیچ حرفی را بدون منطق و دلیل نمی پذیرفت. من اسامی همه آنهایی که دربی بی زبیده جمع می شوند برای تو می گویم تو تحقیق کن ببین غیر از این است که من گفته ام. شاه کتابچه یادداشتی را درآورد و اسامی آنها را نوشت: سه نفر از شاهزادگان درجه اول بودند، یکی از علمای دینی اهل بحرین بود، سه نفر مازندرانی یک نفر رشتی، یک نفر شیرازی، یک نفر لواسانی و یک نفر آشتیانی. یک نفر تفرشی و یک نفر کاشی را اسم برد و علاوه کرد که هفته گذشته در خانه یکی از سادات هندوستانی که در تهران تدریس می کند به اسم استفاده از دروس او دور هم جمع شده اند. یک نفر فرنگی هم با لباس مبدل در میان آنها بوده که این مطالب را گفته است. امیر دست کرده از جیب بغل گزارش روز را که مامورین خفیه به او داده بودند درآورده به عرض شاه رساند در آن گزارش نوشته بود:
“ مسیو …. خطاب به حضار کرده و گفت آقایان اولا همه می دانید که میرزاتقی خان پسر آشپز است شماها که همه تان از قدیمی ترین و بزرگترین خانواده های ایران هستید چطور راضی می شوید که یک پسر آشپز بر شما حکم فرمایی کند حقوق همه را قطع کند و به شما تشخص بفروشد.
ثانیا گمان ندارم این مرد مسلمان باشد چون که مسلمانان به سرنوشت و تقدیر قائلند و هر چیز را از خوب و بد از جانب خدا می دانند اگر به اسلام اعتقاد داشت بایستی بداند که این اوضاع ایران از جانب خداست و کوشش بی جهت نکند و مردم را به زحمت نیندازد.
ثالثا این تاسیسات که می کند از قبیل کارخانه پارچه باقی و رنگرزی و شکرسازی و غیره برای این است که با سرتاسر فرنگستان رقابت کند از شما می پرسم آیا همچه چیزی ممکن است.
رابعا نتیجه عملیات او این است که بالاخره ایران را به جنگ بکشاند از همه بدتر قشون درست می کند که با همسایگان ایران جنگ کند و نورچشمان عزیز شما را بی جهت به کشتن بدهد پس به شما واجبست که این عرایض بنده را در میان مردم پراکنده کنید و نگذارید که او مقاصد خود را انجام دهد و در همه جا شهرت دهید که او خیال سلطنت دارد فقط از این راه می توان شاه جوان را با او دشمن کرده و به نتیجه رسید“.
فیروزخان خواجه که پشت در مذاکرات امیر را با شاه گوش می کرد فورا برای جهان خانم خبر برد. سرکار مهدعلیا تهیه اسم شب کرده شبانه با چادر و چاقچور نیم دار به منزل همان وزیری که با او سابقه داشت و جزء رفقای بی بی زبیده بود رفت او هم فورا رفقای بی بی زبیده را خبر کرده همه جمع شدند و با این دستورالعمل همه موافقت کردند:
اول بابیها را مشوق شوند که در همه ایران اغتشاش را ادامه دهند دوم آتش فتنه سالار پسر الهیارخان و آصف الدوله را که به تحریک همین خائنین برپا شده بود دامن بزنند و به سالار وعده دادند که خراسان را از ایران مجزا کرده با هرات و قندهار سلطنتی برایش تشکیل دهند چهارم به آقاخان محلاتی که تازه از ایران به هندوستان فرار کرده بود وارد مکاتبه و مذاکره شوند که به اسمیعلیهای کرمان و قائنات دستور اغتشاش بدهد.
یک روز یکی از علمای طراز اول اصفهان توسط یکی از کارکنان مهدعلیا که در رکاب آمده بود عریضه به شاه نوشته و تقاضای مستمری و تیول و غیره کرده بود شاه عریضه را برای میرزاتقی خان فرستاد.
امیر در حاشیه نوشت: “در زمان مرحوم نایب السلطنه هر وقت از این قبیل اشخاص توقع بیجا می کردند مولای من مرحوم میرزا ابوالقاسم قائم مقام می گفت شاه سرباز لازم دارد، دعاگو لازم ندارد“.
این کاغذ به این تفصیل را هم رفقای بی بی زبیده به نظر علمای دین اصفهان رسانیده و آنها را با امیر طرف کردند.
بعد از مراجعت از اصفهان شاه اختیارات امیرکبیر را بیشتر کرد و امور کلیه و جزئیه را به کف کفایت او واگذار نمود. امیر یک تنه می خواست هم شاه را اداره کند هم سرتاسر ایران را آباد نماید و هم دست اجانب را از دخالت در امور مملکت کوتاه کند.
تمام طبقات نوکر و زنهای اندرون به واسطه تقلیل حقوقشان از امیر شکایت داشتند ملاکین معتبر که سالها مالیات نداده بودند برای سختی امیر در وصول مالیات از او ناراضی بودند.
دزدان شهری و قاطعان طریق به سبب امنیت و قدرت نظامی دولت در مضیقه افتاده بودند.
بیگانگان از پیشرفت روزافزون ایران درکلیه شئون مملکت مشوش و از آینده ملتی که صد سال پیش از آن آسیای غربی را به لرزه درآورده بود: نگران بودند و میرازتقی خان چنان به لیاقت خود مغرور بود که تصور می کرد بر همه مشکلات فائق خواهد آمد.
اگر امیر چند نفر همکار کاردان صمیمی، وطن پرست و با ایمان داشت شاید در تمام نقشه هایی که کشیده بود موفق می شد ولی در آن صدساله أی که از نادرشاه تا ناصرالدین شاه گذشته بود تبلیغات و تحریکات اجنبی چنان هموطنان میرزاتقی خان را به دفائت و جاسوسی و بیوطنی و بی دینی و هره درآیی و یاوه سرایی کشانیده بود که امیر با همه فراستش از این موضوع غافل مانده بود.
یک روز چند نفر از شاهزادگان درجه اول به بهانه شکایت از کسر حقوقشان شرفیاب شدند و شاه را از این اقتدار و استقلالی که به امیر داده ملامت می کردند و حکایت نادرشاه و پسر شاه طهماسب دوم و قصه کریم خان وکیل و شاه اسمعیل سوم را به گوشش کشیدند و ملاطفت امیرکبیر را نسبت به عباس میرزا ملک آرا تعبیر و تفسیر دراز کردند حتی به طور مسخره میرزاتقی خان را طهماسب سوم خواندند. شاه سبب انتخاب این اسم را پرسید. گفتند طهماسب بیک جدش ناظر میرزاحسین وفا وزیر زندیه عموی میرزا بزرگ قائم مقام بوده به آن مناسبت چون خودش طرفدار اسامی ایرانی است و به خاندان صفوی اخلاص بسیار دارد پس از تاجگذاری اسم خود را طهماسب سوم خواهد گذارد.
از آن روز رفتار شاه با میرزاتقی خان تغییر کرد تا آنکه به کلی معزولش کرده امر کرد به کاشان برود. روزی که می خواستند حرکتش دهند مهدعلیا برای خداحافظی به خانه امیر آمد وخواست با او روبوسی نماید. میرزاتقی خان او را از خود دور کرده و گفت: “امیر عادت ندارد با جنده روبوسی کند“. با این دشنامی که امیر روبه روی همه خویشاوندان به او داد مهدعلیا چنان بی تاب و توان شد که به زمین نشست.
ادامه مطلب + دانلود...