جستجو در تک بوک با گوگل!

بازدید
دانلود کتاب رمان تو راست می گفتی پدر
چند سطر از رمان : هنوز زمین از برفی که روز قبلش آمده بود سفید بود . داشتیم جسد پدرم را می بردیم تا در زادگاهش خاکش کنیم . من خواسته بودم تا توی آمبولانس کنا تابوتش بنشینم . برادرم آرشیا هم جلو نزد راننده نشسته بود . پشت سر ما هم تعدادی ماشین که اهل فامیل در حالی که همه سیاه به تن کرده بودند ، ما را همراهی می کردند … شب بود و توی بالکن خانه ام فرشی انداخته بودیم و سماور ، چایی و یک سینی میوه تازه و انارهایی که او از باغ خودشان آورده بود . فرصت خوبی بو تا چیزی ازش بپرسم .