فلسفه بودن حکومت اسلامی ۵٫۰۰/۵ (۱۰۰٫۰۰%) ۱ امتیاز
درس اوّل : لزوم تشکیل حکومت اسلام و تهیّه مقدّمات آن
أعوذ بالله من الشّیطان الرّجیم
بسم الله الرّحمن الرّحیم
و صلّی الله علی محمّد و آله الطّاهرین
و لعنه الله علی أعدائهم أجمعین
مطالبی که امروز خدمت آقایان عرض میکنم ، مطالبی است که بسیاری از آن تازگی ندارد و کراراً به نحو پراکنده و منتشر عرض شده و حالا بمقداری که خداوند توفیق بدهد امروز به نحو دستهجمعی و مجموعهای عرض میکنیم و تتّمه آنرا به جلسات بعد موکول مینمائیم ، تا روح و سرّ این مطالب روشن شود .
اصل مطلب در باره ولایت شرعی است که خداوند علیّ أعلی زندگی ما را که روی زمین قرار داده است مهمل قرار نداده ، بلکه میخواهد ما را بر یک اساس و مَشی صحیح و بر یک نحو خاصّی حرکت بدهد که آن صراط مستقیم بسوی خداست. و طبعاً این معنا بسیار دقیق و لطیف و عمیق است که انسان آن صراط مستقیم را پیدا کند ؛ چون صراط مستقیم واحد است ، و أدقّ من الشَّعر و أحَدُّ من السَّیف ، از مو باریکتر و از شمشیر تیزتر .
انسان باید طوری در دنیا زندگی کند که هر لحظهای که میخواهد بمیرد ، با حجّت بمیرد ، و با قلب محکم بمیرد و متزلزل نباشد ؛ و آنچه را که خداوند عالم و أرواح طیّبه و نفوس زکیّه از انسان توقّع دارند ، به اندازه قدرت و سعه خودش انجام داده باشد .
دوران تاریک ستم شاهی
من بخصوصه از زمان کوچکی در همین همّ و غمّ بودم ؛ حتّی یادم میآید وقتی کوچک بودم بخصوص آن سالهائی که سنّم بین شش سال و هفت سال بود ، مرحوم پدر ما رحمه الله علیه در طهران مجالسی داشتند و در مسجدی إقامه نماز میکردند ،تااینکه کمکم قضیّه کشف حجاب پیش آمد و مجالس عزاداری و وعظ در طهران و سائر جاها ممنوع شد . و از همان کوچکی پدر ما دست ما را میگرفت ، و در این مجالس با خودش میبرد .
کشف حجاب
از همان کوچکی این فکر در ذهنِ ما بود که آخر یعنی چه ؟ مثلاً پدر ما یک آدمی است که ما او را دیدهایم و شناختهایم ، بر نهج خودش است ، حرفش درست است و صحیح ؛ آخر این دستگاه چرا با اینها مخالفت میکند ؟ چرا کلاههای معمولی و محلّی را از سر مردم بر میدارند ؟ و کلاه شاپو بر سر مردم میگذارند ؟ چرا کشف حجاب میکنند ؟ پاسبانها چرا زنها را با لگد میکوبند و چادر را از سرشان میکشند و پاره میکنند ؟
این فکر همینطور در ذهن ما بود ، و خلاصه در باطن به اینها لعن میفرستادیم که آخر این چه زندگی است که انسان را با سر نیزه مجبور کنند و بگویند چادرت را بردار ! یا لباست را کوتاه کن ! یا ریشت را بزن ! یا حتماً باید کلاه شاپو سرت بگذاری !
در آنوقت همه مردم مجبور بودند کلاه شاپو سرشان بگذارند ؛ و هر کس شاپو سرش نمیگذاشت أعمّ از کاسب و عمله و بنّا ، او را میبردند کلانتری و حبس میکردند و شلاّق میزدند و شکنجه میدادند ، و این وضع خیلی عجیبی بود .
بله ، تا آنکه کشف حجاب عملی شد ؛ کشف حجاب در سنه 1354 هجری قمری، تقریباً ۵۵ سال پیش واقع شد ؛ و وضع آن زمان اصلاً گفتنی نیست . آن کسانی که دیدهاند میدانند که گفتنی نیست و نوشتنی هم نیست . هر چه انسان بخواهد بنویسد مطلب بالاتر است . و هر چه بخواهد بگوید ، نمیتواند آن مطلب را برساند .
مبارزات مرحوم والد مؤلّف
مرحوم پدر ما مقیّد بودند در ایّام ماه مبارک رمضان پس از اقامه جماعت در مسجدشان ، خودشان منبر بروند و صحبت کنند . در اوائل زمان رضاخان پهلوی که من خیلی کوچک بودم ، و آن وقت را به یاد ندارم (که پس از ایّام نهم آبان 1304 شمسی و تاجگذاری موقّت بود) ایشان در بالای منبر گفته بودند : ای مردم بیدار باشید ! خطرات عجیبی بسوی ما در حرکت است و پیغمبر صلّی الله علیه وآله وسلّم فرمودند که : بترسید از آن زمانی که باد زردی از طرف مغرب بوزد و شما صبح از خواب بیدار شوید و ببنید همه دین و ایمانتان از دست رفته است . امروز آن روز است ؛ گِلادسْتُون انگلیسی که در صد سال پیش قرآن را برداشت و بر روی تریبون کوفت و گفت : ای اعیان زبده انگلیس تا این کتاب در جامعه مسلمین است ، اطاعت از ما در سرزمینهای استعماری انگلستان محال است ! باید این قرآن را از روی زمین بردارید !
در منبر مطالبی شبیه به آن ایراد میکنند و پیشگوئیها و پیشبینیهائی را در جریان واقعه و حمله مفاسد و استعمار مدهش و موحش را شرح میدهند، و در آخر منبر هم دعا میکنند به افرادی که بیدارند و دینشان را در مشقّات و مشکلات حفظ میکنند ، و بعد نفرین میکنند بر دشمنان آل محمّد صلّی الله علیه وآله وسلّم و کسانی که به دین قصد خیانت دارند .
بعد ایشان میآیند منزل در حالی که روزه بودند . والده ما برای ما تعریف میکردند که بعد از یک ساعت چند مأمور و پاسبان به منزل آمدند ، و یک دستوری آوردند که خلاصه باید جلب بشوید ، و به کلانتری تشریف بیاورید . ایشان به عموی ما آقا سیّد محمّد کاظم اطّلاع میدهند که بیایند منزل سرپرستی کنند . و به أهل بیتشان میگویند : من میروم جائی و کاری دارم . ایشان را میبرند به کلانتری ، و از آنجا ایشان را یکسره میبرند برای نظمیّه در حبس شماره 1 ، و یک شبانه روز در همان سلولها ایشان را حبس میکنند ؛ حالا نه استنطاقی ، نه حرفی ، هیچ هیچ ، همینطور بلا تکلیف و بدون ارائه جرم .
کم کم از طهران سرو صدا بلند میشود ، و افرادی شروع میکنند به اقدامات ، از جمله آیه الله آقای میرزا محمّد رضای شیرازی فرزند مرحوم آیه الله مرحوم آقا میرزا محمّد تقی شیرازی رحمه الله علیه که پدرش استاد پدر ما بود ، تلگرافی به شاه میکند . و همچنین بعضی از همین مردم محلّ و کسانیکه قدری غیرت دینی داشتند جمع میشوند که همان وقت بروند به منزل شاه ، و کاخ را سنگباران کنند ؛ که ایشان را بعد از یک شبانه روز آزاد می کنند.
البتّه عرض کردم اینها در آن وقتی بود که من خیلی کوچک بودم که مُدرَکم نیست . خلاصه وضع اینطور بود که اگر کسی میگفت : ملاحظه دین و ایمان خودتان را بکنید ، این بدترین جرم و بالاترین شورش بود .
دولت بیحجابی را رسمی کرد . بعد دانشکده معقول و منقول را برای برانداختن طلاّب و حوزههای علمیّه تشکیل داد ؛ و منبرها را محدود کرد و گفت : هیچکس حقّ منبر رفتن ندارد . چون همه عِمامهها را پاره کرده بودند مگر آنانکه از دولت اجازه رسمی میگرفتند ؛ و بدون استثناء مردم را میبردند به کلانتری و التزام میگرفتند که تا فلان روز باید عمامهات را برداری یا خودشان بر میداشتند ، و قباها را هم میبریدند .
مرحوم پدر ما گفت : من عمامهام را بر نمیدارم و اجازه هم نمیگیرم ! من عمامهای که با اجازه باشد سرم نمیگذارم . در آن وقت علمای طهران بدون استثناء اجازه گرفتند ، آن کسانیکه عمامه بر سر داشتند چاره نداشتند ، چون با اهانت عمامهها را بر میداشتند . ایشان گفت : من بدون عمامه هم کار خود را میکنم و وظیفهام را انجام میدهم . اگر عمامه مرا هم بردارند ، من با همین قبا و لبّاده یک شب کلاه سرم میگذارم و صبح تا غروب در خیابانها فقط راه میروم . گفتند : خوب چرا راه میروی ؟ گفت : برای اینکه مردم مرا ببینند ! فقط همین تبلیغ من است ، در آن وقت همین وظیفه من است . و همین کار را هم میکنم .
ایشان مقیّد بود که حتماً هر سالی یکبار مشرّف بشوند برای کربلا ، و دهه عاشورا را آنجا باشند ؛ و چند سال شهربانی تذکره و گذرنامه را که میخواست به ایشان بدهد میگفت : لباس باید بیعمامه باشد . و ایشان میگفت : من بیعمامه اصلاً کربلا نمیروم ، من عکس بی عمامه نمیاندازم . گفتند : اگر میخواهی بروی این است . گفتند : نمیروم ، و نرفتند کربلا تا هنگامی که تمام آن دستگاه بهم خورد ، و آقایان را هم با عمامه عکس برداری کردند ، و اجازه دادن که با عمامه عکس بردارند .
در طهران و شهرستانها وقتی خواستند بیحجابی را رسمی کنند امر کردند که رئیس هر صنفی یک مجلس ضیافت و میهمانی تشکیل بدهد ، و افراد آن صنف را دعوت کند که با خانمهایشان مکشّفه و با کلاه ( زنها هم با کلاههای فرنگی ) در آن مجلس شرکت کنند . این مجالس خیلی تشکیل شد ؛ در میان ادارات ، شهربانی ، دادگستری ، مجلس ، کسبه ، تجّار ، اصناف ، در همه شهرستانها برگزار شد .
آنوقت در طهران ، برای آقایان علماء که اجباراً باید مجلسی تشکیل دهند و آقایان علما همه در آن مجلس شرکت کنند ، چهار نفر را مشخّص کردند که از سرشناسان درجه یک طهران بودند ؛ و اینها بایستی که مجلسی درست کنند و علماء را با خانمهایشان دعوت کنند . یکی از آن چهار نفر پدر ما بود ، یکی مرحوم آیه الله آقا شیخ علی مدرّس ، یکی مرحوم آیه الله امام جمعه طهران ،و یکی مرحوم آیه الله شریعتمدار رشتی .این چهار نفر را معیّن کردند که بعنوان رئیس ، تمام علما را با خانمهایشان بی حجاب ومکشّفه ، در چهار مجلس در خانههای خود دعوت کنند .
و آن زمان غیر این زمان بود . و آن زمان حتّی غیر از زمان این محمّد رضا هم بود ؛ زمان محمّد رضا شدّت و فشار و مشکلات خیلی بالا بود ، ولی حساب شده و کلاسیک و از راه بود . امّا در آن زمان فقط فُحش و قدّاره و تفنگ بود واگر کسی اینکار را نمیکرد یک پاسبان میآمد و او را میکشید و میبرد ؛ اینطوری بود . و خود آن رضا شاه بارها خودش از ماشین در هنگام عبور از خیابانها پیاده میشد ، و به شکم زنها لگد میزد و چادر از سرشان میکشید . بله خودش یک همچنین آدمی بود .
اگر کسی میخواهد درست از تاریخ اینها اطّلاع پیدا کند ، اجمالاً تاریخی دارد حسین مکّی به نام «تاریخ بیست ساله ایران» در سه جلد ، آن وقتی که بنده در قم بودم این کتاب ممنوع بود . تقریباً سه جلدش 1500 صفحه است . بنده آنرا از یکی از آقایان علماء : آیه الله حاج سیّد احمد زنجانی گرفتم و مطالعه کردم ، و به ایشان برگرداندم . ولی بعد آنرا تهیّه کردم و الا´ن آنرا دارم .
در آن طریق ورود کودتائی که نرمان انگلیسی بدست سیّد ضیاء و رضاخان کرد و همچنین عواقب او و پایان دوره احمدشاه و کیفیّت پیدایش پهلوی و رضان خان ، شرح داده شد ، که بالاخص خواندن زندگانی احمدشاه برای همه لازم است ؛ یکدوره زندگانی احمد شاه باید خوانده شود . و همین حسین مکّی هم یک کتابی دارد به نام «زندگی احمدشاه» که خیلی مطالب از آنجا بدست میآید . ملک الشعراء بهار هم در زندگی احمد شاه کتابی نوشته است .
به هر حال عرض شد یکی از افرادی که مأمور شده بود آقایان علما را دعوت کنند ، پدر ما بود . و رئیس نظمیّه هم سرتیپ محمّد خان درگاهی بود که او را باید از اشرار روزگار محسوب داشت ؛ در شرارتها و جنایتها داستانهائی دارد که از تصوّر بیرون است ، از همان همپیالههای رضاخان بود . هر کسی را میگرفتند میبردند ، دیگر برده بودند ؛ و اصلاً کسی برود حبس و برگردد معنی نداشت . هر کس میرفت ، میرفت . آنقدر افرادی را گرفتند و کشتند و سرها را در انبانهای آهک آبزده گذاشتند و بستند ، إلی ماشاءالله که گفتنی نیست .
در آنوقت پدر ما مریض بود . حصبه داشت و در منزل بستری بود . یکی از مأمومنی مسجد ایشان : مسجد لالهزار که دُکانش در خیابان اسلامبول بود و برای نماز به مسجد میآمد ، ساعت سازی بود به نام سیّد علیرضا صدقی نژاد . و فرد متدیّنی بود ، ولی از طرفی هم با همان سرتیپ محمّدخان درگاهی بمناسبت همین امور تعمیرات ساعت ، سلام و علیک داشت .
یک روز که من از مدرسه به منزل آمدم ، ظهر بود ، کیفم دستم بود و کوچک بودم ، آمدم در قسمت بیرونی خدمت پدرمان نشستم و ایشان هم در بستر افتاده بودند ؛ دیدم در زدند ، و این سیّد علیرضا صدقی نژاد آمد منزل و سلام کرد و نشست و شروع کرد به احوالپرسی و پدر ما هم افتاده بود . در بین احوالپرسی و سخنانش گفت که : سرتیپ محمّد خان درگاهی آمده در دکّان ما و گفته که تو به آقا این خبر را بده که ایشان هم یکی از چهارنفری هستند که در طهران معیّن شدهاند برای اینکه مجلس تشکیل بدهند . ولی من گفتم آقا مریضاند ، الا´ن توی رختخواب افتادهاند . سرتیپ گفت : ما صبر میکنیم تا ایشان حالشان خوب شود ، ما صبر میکنیم .
تا این جمله را پدر ما شنیدند بلند شدند و در رختخواب نشستند و گفتند : تو فلان … خوردی گفتی فلان کس مریض است . من کجا مریضم ؟ من سالمم! این پدر سگ ولدالزّنای بی غیرت دیّوث خیال میکند که ما مثل خودش هستیم ؛ و شروع کرد به فحش دادن ، از آن فحشهای بسیار قبیح و زشت نه از این فحشهای عادی که این پدر سوخته چه هست و چه هست ، این ملوط و این بیپدر (اشاره به رضاخان) را که از مازندران آوردهاند ، اطّلاع داریم که در سخنرانیها گفتند : والده ما جده او ، ایشان را از مازندران آورد ؛ یعنی پدرش معلوم نیست . این پدر ندارد ، این لوطی است ، این فلان است که دست دخترانش (اشرف و شمس) را گرفته و در ۱۷ دی ، و برده نشان سربازها داده بعنوان جشن . او خیال میکند ما مثل خودش دیّوث هستیم که دخترهای خودمان را به مردم نشان دهیم ؟ زن خودمان را نشان دهیم ؟
ایشان شروع کرد به فحشدادن و رنگش شده بود مثل توت سیاه ، و آن بیچاره سیّد علیرضا رنگش مثل لیمو زرد شده بود . اصلاً داشت میمرد !
برو بگو به این ولد الزّناها (اشاره به سرتیپ درگاهی) که عین این پیغام مرا برای این غول بیابانی ببرند : ما دین داریم ، شرف داریم ، عزّت داریم ، مسلمانیم ، حیا داریم ، زنهای ما عفیفاند ، نجیبند ؛ این خیال را از سر خودت دور کن !
و امّا من یک سر دارم و اگر خیلی بیشتر از این هم سَر میداشتم ، حاضر بودم در این راه بدهم . حالا متأسّفم چرا یک سر دارم ! امّا زن و بچّهام بعد از اینکه من کشته شدم اینها را هم نمیتوانید ببرید ، مگر اینکه طناب به پایشان ببندید و توی کوچه بکشید ، وسط کوچه هم آنها جان میدهند .
برخیز برو .
صدقی نژاد گفت : آقا من چطور این حرفها را به سرتیپ بگویم ؟ چطور من این حرف را بزنم ؟ عین اینها را من بروم بگویم ؟! من چطور بگویم ؟!
گفتند : از شفاعت جدّم در روز قیامت محروم باشی اگر یک کلمه از اینها را که بتو گفتم کمتر بگوئی .
سیّد علیرضا صدقینژاد برخاست و با حالی بسیار افسرده و ناراحت رفت .
و بعد مرحوم پدر ما بما گفت که : سرتیپ محمّد خان رفته دکّان سیّد علیرضا ، و او هم ماجرا را گفته که ایشان چنین پیغامی دادهاند . سرتیپ هم سری تکان داده و گفته : تا ببینیم تا ببینیم (یعنی که آیا واقعاً راست میگویند یا نه ؟)
در دنباله کاری که پدر ما کرد ، آقای شیخ علی مدرّس هم گفته بود : من این کار را نمیکنم ! آقای شریعتمدار رشتی هم گفته بود : من اینکار را نمیکنم ! مرحوم امام جمعه طهران هم گفته بود : من یک سر دارم ، آن را هم در این راه میدهم ! ما اینکار را نمیکنیم ؛ آن سه تا هم نفی کردند .
امّا این جریان در اصناف دیگر انجام شد و بعضی از افرادی که غیرتمند بودند شروع کردند به خودکشی کردن . چون دعوت میکردند زنهایشان را با خودشان در این مجالس و آنها هم میبایست شرکت کنند و بعضی هم حاضر نبودند و بالاخره بخصوص در خود طهران خیلیها خودکشی کردند .
از جمله یکی از کسانیکه خودکشی کرد ، از قوم و خویشهای خود ما بود ؛ یک محمّدخانی بود شریفزاده ، و این شوهر دختر خاله مرحوم مادر ما بود ، و از اجزای آنوقت دادگستری بود ، مرد متدیّنی هم بود . به او گفته بودند که : عیالت را فلان شب باید بیاوری دادگستری در فلان مجلس .
ایشان شب میآید مقدار زیادی تریاک میگیرد و میخورد ، و در خیابان راه میافتد ، منزل هم نمیآید ، آب زیادی هم میخورد و راه میرود که این زهر اثر خودش را بکند . نزدیک طلوع آفتاب بود که روی همان خیابان به زمین میافتد ، او را به منزل میآورند و به فاصله یک ساعت میمیرد .
افرادی به همین کیفیّت خودکشی کردند . این انتحارها در وقتی صورت گرفت که رضاخان رفته بود برای مازندران ، در آنجا شنیده بود که قشون روس یک مانوری در سرحدّ دادهاند ، و لذا ترسید و دید الا´ن که روسها آمدهاند در سرحدّ ، اگر این قضیّه کشف حجاب و زد و خوردها موجب اغتشاش در داخل کشور باشد مصلحت نیست . از همانجا تلگراف زد به «جَم» که رئیس الوزرای آن وقت بود که فعلاً دست نگهدارید تا بعداً خبر بدهم . و جم هم این مجالس را همان زمان به کلّی تعطیل کرد . جم همان کسی بود که در وقت حرکت رضاخان به مازندران به او گفته بود : اگر اعلیحضرت همایونی تشریف ببرند برای مازندران و برگردند ، آب از آب تکان نمیخورد و تمام چادرها برداشته شده است .
مرحوم پدر ما وقتی که رضاخان از ایران رفت ، در همان وقتی که انگلیسها و روسها آمده بودند ، نُقل خرید آورد در منزل ما ، و به اندازهای خوشحال بود که کم وقتی من ایشان را آنقدر شاداب دیدم . و سوگند یاد کرد که چند سال است (یا ده سال است) که یک شب نشد که من بیایم خانه با فکر راحت بخوابم و امید داشته باشم که تا صبح زنده هستم . وضع اینطور بود .
این قضایا منحصر در چادر و حجاب و امثال اینها نبود ، بلکه هدف از بین بردن قرآن بود ؛ یعنی همان حرف نخست وزیر و رئیس حزب سوسیالیست انگلیس که مسیحی ولی صهیونیزم مسلک بود . که او واقعاً استعمار انگلیس را در آن وقت جان داد و او مردی بود عجیب ، تاریخش کوبنده است ، کارهایش شکننده و بشر براندازنده است .
اینها بطوری وارد شدند که دین و ایمان و مذهب و شرف و دختر و پسر و حَمیّت و زندگی و مال و ثروت و عزّت و … همه را بردند .
این بود نمونهای از مسأله کشف حجاب که ما همه این مسائل را وجب به وجب میدیدیم . در مدرسه هم که میرفتیم چه مدرسه ابتدائی و چه دوران نهائی ، معلمها ، ناظم وبچّهها پیوسته ما را مسخره میکردند و میگفتند : تو آخوندزاده هستی ! آخوندها مفت خورند ، آخوندها چنین ، آخوندها چنان . پولها را میدهند این عربهای سوسمارخور میخورند . چرا حجّ میکنند ؟ چرا پولهایشان را نمیدهند مردم بروند انگلیس ؟ چرا نمیدهند بچّههایشان بروند فرانسه تحصیل کنند ؟ (آن وقت فرانسه خیلی آبادتر از انگلستان امروز بود ، لسان فرانسه هم رواجش بیشتر بود ، عنوان فرانسه هم بیشتر بود .)
دیگر شما هیچ متلکی را باورنکنید که ما از اینها نشنیده باشیم . حالا چکار هم بکنیم ؟ چارهای نداشتیم . در مدرسه ابتدائی خیلی بچّهها غلبه داشتند و اذّیت میکردند . معلّمهای تربیت شده در دانشسرای عالی و ادبیّات ، در کلاسها چه زخم زبانها که نمیزدند و چه ابطال حقوقها که نمینمودند ؛ ولی ما در وجدانمان میدیدیم که بیجامیگویند ، این متلکها و این حرفهایشان درست نیست .
مؤلف در سیر مراتب علوم
وقتی که رفتیم به قسمتهای بالاتر ، دیگر بچّهها مسخره نمیکردند ، ما خیلی در دروس زرنگ بودیم ، در کارها و درسها ، و هم شاگردیها محتاج درسهای ما بودند ، لذا از این جهت به ما احترام میگذاشتند ، ولی به حرف ما که کسی گوش نمیکرد . در همین دوران هنرستان و تخصّص در قسمتهای فنّی که طیّ شد ، من تا آن روز آخری که از مدرسه آمدم بیرون ، زُلف نداشتم ؛ و به کلّی سرم را با ماشین میزدم ، و لباسم کوتاه نبود . و معلّمین ما همه تحصیل کرده آلمان و چه و چه بودند . رئیس مدرسه هم ابتدا امیر سهام الدّین غفّاری (ذکاء الدّوله) و سپس دکتر مفخّم بود با چه وضعیّاتی . امّا اینها بمن ، به نظر تقدیس نگاه میکردند ، میدیدند که نمیتوانند بگویند فلان کس از نقطه نظر اینکه یک بچّه کودن و نفهم و عقبافتادهای است اینکارها را میکند .
مثلاً معلّم آلمانی ما آقای علی اصغر صبا که شاید الا´ن حیات داشته باشند ، این مرد عجیبی بود . او هیچ وقت در دفتر کلاس نمره نمیداد ، بلکه دفترش یک دفتر بغلی بود توی جیبش ، و در آن نمره بچّهها را یادداشت میکرد و معدّل آن نمرهها را میگرفت و آنرا نمره امتحان قرار میداد و امتحان هم نمیکرد . یک آدمی بود بسیار ساعی و کوشا و از بچّهها درس میخواست . افرادی را که درس نمیخواندند سخت تنبیه میکرد ، خلاصه خیلی جدّی بود . زبان آلمانی او هم بسیار خوب بود ؛ و ما در تمام این دورانی که در آنجا بودیم حتّی یکبار ندیدیم که در یک جمله یا در یک آرتیکل اشتباه کند ، أبداً .
او بقول امروزیها ماکزیمم و حدّ أعلای نمرهاش هفده بود ؛ اصلاً در عمرش دیده نشده بود که به کسی نمره هیجده بدهد ، و آن نمره هفده را حتماً به من میداد . همیشه نمره من در دفترش هفده بود . خیلی هم مرا دوست داشت . یک روز به من گفت : بیا فلان حکایت را بگو . ما رفتیم آن حکایت را به آلمانی گفتیم ، از اوّل تا آخر . و او یک اشتباه کوچک نتوانست از ما بگیرد ، حتّی یک اشتباه کوچک کوچک ، مثلاً یک دِ را دِن بگوئیم ، و در این چیزها که نمیشود انسان اشتباه نکند ، بچّهای که مدرسهایست .
آنروز به من در کتابچّهاش نمره هیجده داد و گفت : حسینی قسم بخدا پانزده سال است نمره هیجده به کسی ندادهام .
خلاصه این دوران را هم ما گذراندیم ، ولی همان وقتی که ما قسمت ماشین سازی و تکنیک را طی میکردیم و آن دروس را میخواندیم ، عشق این را داشتیم که این کارهایمان تمام بشود برویم دنبال خودمان ، ببینیم چه خبرها هست .
چون فکر میکردم پدرمان یک آدمی است مجتهد ، و با آنکه ما را اجبار بر تحصیل علوم دینی نمیکند و اینکار را هم نکرد ، ولی معذلک از مشوّقات و مرغّبات بسیاری ما را بهرهمند مینمود ، فلهذا خودمان با رغبت آمدیم و از اول هم دنبال همین مسائل بودیم .
وقتی که آن دوره تمام شد ، برای ما هیجده کار پیدا شد : تحصیل در آمریکا ، تحصیل در شوروی ، معاوت مهندس سالور در کارخانه سیمان حضرت عبدالعظیم ، یک سری چاههای آرتزین میکندند در لار ، گفتند تو برو آنجا ؛ خلاصه هیجده شغل بود که ما از میان تمام اینها رشته طلبگی را برای خودمان انتخاب کردیم ، بدون اینکه هیچکس به ما الزامی بکند .
و مرحوم آیه الله آقا میرزا محمّد طهرانی صاحب کتاب «مستدرک البحار» که از اعاظم علمای عصر و دائی پدر ما بودند ، در همان وقت از سامراء آمدهبودند به طهران ، بعد مشرّف شدند به مشهد . ما هم در خدمتشان آمدیم مشهد ، و بدون اینکه به کسی اطّلاع بدهیم ، به دست ایشان عمامه گذاشتیم و قبا پوشیدیم و رفتیم طهران ؛ که پدر ما ، ما را با عِمامه دید . و هشت روز طهران ماندیم تا اینکه برای ما وسائل اولّیهای درست کردند ، بعد رفتیم قم در مدرسه مرحوم آیه الله سیّد محمّد حجّت رحمه الله علیه حجره گرفتیم ، و آنجا مشغول بودیم . و در تمام مدّت دوران تحصیل علوم جدید برخوردها ، تصادمها ، مجادلهها ، احتجاجات ، بحثها با بچّههای مدرسه ، با معلّمین با بالاترها ، با کمونیستها ، با بیدینها و با لامذهبها داشتیم و بالاخره در تمام این مسائل به عنوان مدافع از مذهب و اسلام و اصالت دین و قرآن غوطهور بودیم .
ما که در حوزه مقدّسه علمیّه قم مشغول کار شدیم خیلی خوب کار میکردیم ؛ من در شبانه روز علاوه بر اوقاتی که درس میخواندم ، ده ساعت تمام هم مطالعه میکردم . و اینکه من در قسمتهای فنّی هر ساله شاگرد أوّل بودم به جهت این نبود که در منزل درس بخوانم ، بلکه همین قدر که از منزل میخواستم به مدرسه بروم یکی از کتب دروس را در راه مطالعه میکردم ، و همیشه شاگرد اوّل میشدم ؛ فقط من رسم فنّی حساب فنّی و ریاضیّات را در منزل حلّ میکردم که آن هم نمیشد رسم را در بین راه کشید ، و لکن در قم روزی ده ساعت مطالعه میکردم ، و باز هم میگفتم : خدایا ای کاش به من یک وقت بیشتری میدادی و شبانه روز را قدری امتداد میدادی تا ما آنطور که میل داریم بتوانیم به کارها و نوشتجات و دروسمان برسیم .
تا اینکه الحمد لله و له الشکر کارمان در قم تمام شد من هنگامی که از قم حرکت کردم برای نجف اشرف بعضی از اساتید ما نظر میدادند که من مجتهدم .
بسیاری از دوستان به من نظر خاصّی داشتند و پیوسته با این نظر با ما مواجه بودند . مرحوم آیه الله شیخ محمّد صدوقی یزدی رحمه الله علیه که چه آدم شریف و خوبی بود ، یک روز آمد حجره ما و گفت : من امروز فقط آمدهام این را به تو بگویم که جنابعالی مجبوری و موظّفی و خلاصه متعهّدی از طرف پروردگار که به نجف بروی و حدّاقل شش سال طهران نیائی .
بسیاری از رفقا هم اصرار زیادی بر کارهای ما داشتند که بالاخره ما هم مشرّف شدیم به نجف اشرف . و در نجف اشرف هم مجموع ماندمان هفت سال شد که در این مدّت بحثهای ولایت فقیه و بحثهای اجتهادی و مسائل گوناگون پیش آمد . و من رسالهای درباره وجوب عینی تعیینی نماز جمعه در نجف نوشتم که الا´ن موجود است . و بحثهای ولائی ولایت فقیه و امثال آن یک بحثهائی است مخصوص طلبهها تا اینکه بالاخره برای ما خوب ملموس و مشهود شد که خداوند برای عالَم ولیّ و صاحب اختیاری معیّن نموده است و این دستگاههای ظلم و جور به هیچ وجه من الوجوه دارای اعتبار نیست و سندیّت ندارد و خداوند برای ما راهی تعیین نموده و منهاجی معیّن کرده است که ما باید خودمان را به آنها برسانیم .
وجوب تشکیل حکومت اسلامی
از اینکه در روایات عدیده داریم که : اسلام بر پنج پایه است : نماز و روزه و زکات و حج و ولایت ، و مَانُودِیَ بِشَیءٍ مِثلَ مَا نُودِیَ بِالوِلاَیَهِ ، هیچ چیز اهمیتش مثل اهمیّت ولایت نیست بر ما روشن شد که : بر طبق آیات قرآنی و روایات أمری که از همه واجبتر است همین تشکیل حکومت اسلامی است .
ما مسلمانیم ، نماز میخوانیم ، روزه میگیریم ، زکات میدهیم ، خمس میدهیم ، حج میرویم ؛ ولی همهاش بی رمق و بی مایه و بیرنگ ، زیرا که بالای سر ما پرچم کفر است . [1]
توجه کنید ، چه عرض میکنم ، اگر شما برای مثال یک منزلی داشته باشید خیلی خیلی کوچک و محقّر ، و به جای پرده هم لنگ آویزان کرده باشید ، آشپزخانه هم در نداشته باشد ، امّا مال خودتان باشد ، اختیارش بدست شما باشد ، نگرانی نداشته باشید که نگاه خیانتی در این منزل به خودتان ، به زنتان ، به بچّهتان بشود آیا این بهتر است یا اینکه یک باغی داشته باشید مثلاً ده هکتار و چه و چه و چه با درختهای زیاد ، ولیکن اختیار آن در دستتان نباشد ، نگاه اجنبی در آن باغ باشد ؛ صاحب اختیار آن با شما نباشید ، کدام برای شما بهتر است ؟ طبعاً آن منزل کوچک .
ما در زمان طاغوت هر چه داشتیم بر آن اساس داشتیم ، پرچم کفر بالای سر ما بود .
من وقتی که در نجف بودم میخواستم اقامه بگیرم رفتیم نزد قنسول نجف ، گفت : باید تقاضا بنویسی ، من نوشتم .
بسم الله الرّحمن الرّحیم … و فلان و فلان و فلان و … تقاضا را دادم ، گفت، بسم الله نباید باشد ، گفتم ، چرا ؟ گفت چرا ندارد ، برای اینکه رسم نیست و کاغذها هیچکدام بسم الله ندارد ، یکساعت با او بحث کردیم که ، آخر شما مقررّاتی که ندارید ، دستوری که ندارید ، نظام نامهای که ندارید ، که بسم الله نباید باشد ، حالا از اینکه مُد نیست رسم نیست کسی بسم الله بنویسد ، نوشتنش که عیب نمیشود ، بالاخره … تازه او آدم متدیّنی بود ، نماز خوان بود ، ولی اینطوری بود ، برای یک بسم الله نوشتن عادی بالای سر یک نامه یکساعت بحث شد تا بالاخره قبول کرد و نامه ما را با بسم الله گرفت .
اینها برای چیست ؟ برای آن پرچمی است که بالا سر ماست ، چون پرچم اسلام نیست ، ما اگر در مملکت کفر زندگی کنیم ، حالا میخواهد ایران باشد ، میخواهد عراق باشد ، میخواهد مصر باشد ، هر کجا باشد ، آن پرچم کفری است که حاکم است . یعنی پرچم خارجیها و اینها همه نوکر و دست نشانده آنها هستند . آنها میآیند یک نفر را تطمیع میکنند ، پول میدهند ، وعده میدهند ، چنین و چنان ، او هم کودتا میکند . یک کودتای معنوی و مادی ، ظاهری و باطنی ، و همه مردم را میبرد به آنجائی که دستور دارد ببرد . امّا زیر پرچم کیست ؟ حالا هر چه بر پرچم بنویسند ، لا إلَه إلاّ الله ، محمّد رسول الله ، امّا این پرچم انگلیس کافر است ، پرچم اسلام نیست .
پرچم اسلام آنجائی است که وقتی انسان بسم الله بنویسد اگر آنرا بر نمیدارد ببوسد و روی چشمش بگذارد ، لااقل آنرا ردّ نکند ، این بسم الله است؛ بسم الله که حرف بدی نیست و ما دیدیم که قضیّه منحصر به این مسائل نیست . از بچّهها و زنها و طرز خانه و طرز لباس زنها و لباس بچّها و تعلیم مدارس و روزنامهها و رادیو و خلاصه تمام شئون زندگی ، همهاش از این قرار است .
ما زبان نمیتوانستیم باز کنیم ، به کسی بگوئیم : این کار را بکن ، نمیتوانستیم بگوئیم : این کار را نکن . نمیتوانستیم به یکی از محارم خودمان بگوئیم : آقاجان ، این جورابی که میپوشی و با آن بیرون میروی ، این جوراب نازک است . پا نماست . چون میگفت : اگر من از همین جورابهای معمولی پا کنم ، به من میگویند : اُمُّل . جاری من هم همینطور است . آن جاری من هم همینطور است . همه همینطور و از همین جورابها میپوشند ، و دیگر این حرفها گذشته است .
یا مگر به کسی میتوانستیم بگوئیم : آقا مدرسه نرو . یا فلان مدرسه برو ، و آنها میرفتند به آن مدارس . دیگر همه چیز خود را از دست میدادند و اینها که میروند ، میروند دیگر . سخن ، سخن از خود مدرسه نیست . سخن از آن محیط است ، سخن از آن فرهنگ و تعلیمات است . آن جهت نگران کننده است که انسان را خسته میکند . و گرنه خود مدرسه رفتن عیبی ندارد .
خلاصه با آن ترتیب که طاغوت پیش میرفت ما دیدیم هیچ چارهای نیست مگر اینکه انسان شروع کند به مبارزه با حکومت جور تا حکومت عدل را تشکیل دهد ؛ چون تشکیل حکومت اسلامی از اوجب واجبات و از أهمّ فرائض است . برای مثال ، اگر نماز شما روی جهتی ترک شد ، آن مقداری که چوب میخورید کمتر است از اینکه در صدد و اهتمام تشکیل حکومت اسلامی نباشید ، او مقدّم است ، نماز ظهر وقتی قبول است که انسان در سایه حکومت اسلام باشد، روزه وقتی قبول است که انسان در سایه اسلام باشد ، حجّ وقتی مقبول است که انسان در سایه اسلام باشد ، و همه چیزها ؛ وقتی انسان در زیر پرچم پیغمبر صلّیالله علیه وآله وسلّم است همه اعمال او قبول است ، وقتی انسان پیغمبر صلّی الله علیه وآله وسلّم را رها کرد و رفت زیر پرچم معاویه و أبوسفیان ، حالا هر چه نماز بخواند ، هر چه روزه بگیرد ، خیلی روشن است که آن نماز ، نماز نیست . آن نمازی که أبوسفیان و معاویه بپسندد و إمضا کند، نماز نیست چون او اصلاً وضعش و مکتبش ضدّ نماز است ، او عامل نماز برأنداز است ، نه ایجاد کننده نماز .
آگاه کرد ن مردم از راه وعظ
باری بحمدالله کارمان در نجف هم تمام شد ، و به طهران برگشتیم . در طهران در مجالس و محافل همهاش گفتگو از این بود که : آخر قرآن که اینطور به ما میگوید ، پس چراما نمیفهمیدیم ؟ ما باید حکومت اسلامی تشکیل دهیم و نفوذ و سیطره کفر را از سرمان برداریم . حالا میفهمیم ، و ما تا بحال قرآن نمیخواندیم ، چرا ما این آیات را نمیخواندیم ؟ چرا نمیفهمیدیم ؟ چرا به هر کس میگوئیم ، میگوید : ای آقا رها کن این حرفها را . اینها برای زمان دولت امام زمان علیه السّلام است .
حتّی در آن وقتی که من از نجف برگشته بودم یکی از آقایان معروف و مهمّ طهران آمده بود دیدن ما وقتی که ما بازدیدش رفتیم – خدا رحمتش کند ، مرد بسیار خوب ، بسیار مقدّس ، بسیار صادق و خیلی عالم بود – یک قدری از این صحبتها که کردیم ، ایشان گفت : این حرفها که مال دولت اسلام است ، مال حکومت امام زمان عجّل الله فرجه است ، حرفش را الا´ن نزن، اصلاً حرفش را نزن .
بله آن بنده خدا روی مقتضیّات اعتقادی خودش راست میگفت : انسان حرفش را نمیتوانست بزند ، این تصوّر را هم نمیتوانست بکند ، امّا چه باید کرد؟ وقتی که ما ملتزم شدیم بانیکه مسلمانیم ؛ و ملتزم شدیم به اینکه نهج ما قرآن است ؛ و ملتزم شدیم و پسندیدیم و این راه را انتخاب کردیم ؛ غیر از این هم راه دیگری نیست ؛ خوب انسان باید چکار کند !
لذا در مسجد شروع کردیم از این آیات قرآن تفسیر کردن و بیان کردن و گفتن ؛ حتّی در آن ماه رمضان اوّلی که بنده در مسجد بعد از اقامه نماز عصر خودم منبر میرفتیم و موعظه مینمودم ، فقط آن یکماه مبارک را اختصاص دادم به بحث درباره معارضه و مبارزه با کفّار و آیاتی از قبیل ، لاَ تَجِدُ قَوْمًا یؤمِنُونَ باللَهِ وَ الیَومِ الاْخِر یُؤآدُّونَ مَن حَادّ اللَهَ وَ رَسُولَه ،[۲] و یا آیه : یَـأیُّهَا الَّذِینَ ءَامَنُوا لاَ تَتَّخِذُوا بِطَانَهً مِن دُونِکُم لاَ یَأْلُونَکُم خِبَالاً وَدُّوا مَا عَنِتُم [3] را توضیح میدادم .
و نیز در مورد سیطره انگلیس و کیفیّت غلبه آنها و دار زدن مرحوم مرجع وقت عالم ربّانی آیه الله حاج شیخ فضل الله نوری سخن میگفتم .
بعد از اینکه مجلس تمام شد ؛ یک سرهنگی که در آن روز در مسجد حاضر بود ، و با ما یک نسبتی داشت آمد و به من گفت : سیّد از این حرفها نزن ! زن و بچّه داری ! میگیرند و میبرندت دیگر از تو خبری نمیشود .
خلاصه تمام فکرمان این بود که حالا باید چکار کنیم ؟ ما بایستی که کار را از جائی شروع بکنیم که مؤثّر و درست باشد . چون حساب ، حساب این نیست که من بیایم امروز به عیالم امر کنم که این کار را بکن یا این کار را نکن ، با دعوا یا فلان و یا فلان ، او هم اینجا نکند برود بصورت دیگر آنرا انجام دهد ، یا اینکه او بکند ، امّا فلانی نکند یا خواهرش گوش بکند ، برادرش گوش نکند . آنهم یک مسأله و ده مسأله که نیست بلکه باید کار اساسی باشد . عیناً مانند اینکه شما بروید داخل دُکّان کبابی که بوی کباب همه جا را پر کرده است ؛ بعد شما هی فوت کنید ، این فوت کجا میرود ؟ دود کباب از یک طرف میرود و از صد جای دیگر میآید ، عیناً مانند ساختمانی که آتش گرفته ، دود و گاز خفقان آمیز ، پیوسته متصاعد میشود ، فوت فایده ندارد . باید حساب اساسی باشد با منطق و با روش صحیح و با توجّه تامّ .
بالاخره فکر کردیم ما باید در درجه اوّل یک عدّه افرادی را با خودمان همراه کنیم که آنها با ما هم نیّت باشند و در پنهان با هم مجالسی سرّی داشته باشیم.
در طهران مجموع افرادی که با ما در این موضوع ، در آن وقت همفکر شدند مجموعاً شاید ۱۰ نفر میشدند که یکی از آنها همان عالمی بود که در اوّل وهله گفتار ما را به سخریّه میگرفت و میگفت : حالا وقت این حرفها نیست . ولی بعد خودش از اهل این جلسه ما شد . یکی از آنها همین مرحوم آقای حاج شیخ مرتضی مطهری بود . یکی آقای حاج سیّد صدرالدین جزایری بود . یکی آقای حاج شیخ محمّد باقر آشتیانی بود ، یکی اقای حاج شیخ جواد فومنی بود. همان آقای فومنی که در خیابان خراسان در مسجد نو اقامه جماعت مینمود . خدا رحمتش کند .
یکبار او را زندان کرده بودند ، من رفتم برای زندان دیدن ایشان . ولی اجازه برای ملاقات ندادند . من یک شیشه عطر دادم به آن واسطه ببرد برای ایشان .
و بعد از اینکه از زندان آمد بیرون رفتم برای دیدنش . گفتم : آفرین ، مرحبا . این آقا روحش بال باز کرد . برخاست مرا بوسید و گفت : آقا خدا پدرت را رحمت کند . خدا مادرت را رحمت کند من رفتهام زندان چه شکنجهها دیدهام و چه مصیبتها کشیدهام ، ولی هر کس میآید دیدن من به من میگوید : اصلاً آقا چرا این کارها را میکنی ؟ این زمان موقع این حرفها نیست . انسان باید تقیّه کند ، مشت بر نیشتر کوفتن غلط است و فلان . تو در میان تمام اینها به من میگوئی : آفرین ، بارک الله که این کارها را کردی .
و بالاخره این مرد بزرگ که از راستان و صادقان و غیرتمندان بود و بسیار زحمت کشید ، از غصّه دق کرد ، بله اینقدر اذیّتش کردند و ملامتش نمودند که دقّ کرد و یرقان گرفت و در بیمارستان بازرگانان فوت کرد ، خدا رحمتش کند . او مرد خیلی متعصّبی بود ، خیلی با فهم بود ، خیلی غیّور بود .
مؤلّف در کنترل شدید ساواک
بالاخره ما مجالسی داشتیم و در مطالب مورد نظر کار میکردیم . البتّه در تقیّه کامل از دولت به تمام معنی ـ چون اگر دولت از ارتباط ما مطّلع میشد که هیچ تمام زحماتمان نقش بر آب بود . حتّی ما در أحمدیّه دولاب که منزل داشتیم ، گرچه تلفن نداشتیم ، ولی بخاطر همان رفت و آمدها این سازمان امنیّت بیانصاف یک منزل در مقابل منزل ما ساخت و یکنفر را در آنجا نشاند برای کنترل کارهای ما ، و این غیر از آن مفتّشینی بود که در مسجد میآمدند ، به چه صورتها و به چه شکلها که خدا میداند بصورت گدا و مستحقّ ، بصورت فکلی و دکتر ، بصورت تاجر و مقدّس مآب ، بصورت طلبه و محصّل .
در این دانشسرای عالی که بالاتر از مسجد ما بود ، چندین نفر از این محصّلین دانشکده ، اینها مأمور سازمان امنیّت بودند که در آن وقت ته ریش داشتند ، تسبیح داشتند ، به قرآن وارد بودند ، میآمدند مسأله میپرسیدند ، بعضی اوقات اشکها میریختند گریه میکردند ، توجّه فرمودید !
بعضی از آنها را من نمیشناختم ،واقعاً من نمیشناختم ، بعد شناختم . گفتم : خدایا پناه بر تو . این آقا محاسن که دارد ، دانشجو هم هست ، مرتّب هم هست ، اهل قرآن هم هست ، اهل تفسیر هم هست ، وقتی هم میآید پیش انسان سه چهارتا استخاره میکند ، استخارههای با توجّه ، بعد آنوقت بعضی صحبتها میکند از این طرف و آنطرف ، چگونه انسان آنها را بشناسد ؟
من در خطبه نماز عید فطر بود ، که وقتی خطبه میخواندم ، یکبار اشاره به حکومت اسلامی کردم ، و آیه مبارکه : وَ أُخری تُحِبُّونَها ، نَصْرٌ مِنَ اللَهِ وَ فَتْحٌ قَرِیبٌ وَ بَشِّرِ الْمُؤْمِنینَ ، را تفسیر نمودم که یکی از دانشجوها حاضر بود و سپس او را شناختم . پس از اتمام خطبه آمد و نزد من نشست و گفت : بنا بر این مُفاد کلمات شما لازم است حکومت اسلام تشکیل شود . اینکه باید از کجا شروع کنیم ؟ من بخصوص با تمام قوا حاضرم در خدمت شما باشم ؛ چند نفر از رفقای ما نیز ، برای جانفشانی حاضرند . شما برنامه عمل خود را نشان دهید ! جلسات خود را معرّفی کنید تا این جوانان با جان و دل ملحق شوند .
این جوان بعداً معلوم شد که از مأمورین رسمی سازمان امنیت است و خداوند تفضّل نمود که در پاسخ او گفتم : این خطبه من مطالب کلّی بود ؛ و گرنه ما سازمان و برنامهای نداریم .

به نکات زیر توجه کنید