دانلود کتاب رمان چند قدم زندگی , دانلود کتاب رمان فلسفی , دانلود کتاب رمان

دانلود کتاب رمان چند قدم زندگی

دانلود کتاب رمان چند قدم زندگی

کتاب چند قدم زندگی رمان فلسفی است که چند سطر از آن را با هم مرور می کنیم :
… ساعت چند بود ؟ کجای خیابان بودم ؟ نمی دانم . هوا پر از نور بود . خیابان و تمام ساختمان ها و درخت ها برایم ناآشنا و غریب بود . هیچ جنبنده ای به چشم نمی خورد و انگار نفس دنیا را بند آورده بودند . جهان گویا خالی از آدمی شده بود . آدمی ای که به زندگی معنی می بخشد . آدمی که با هیاهویش ، بودنش را می گوید ولی من کسی را نمی دیدم …
– ببخشید چیزی شده !
کسی جوابم را نداد . انگار صدای مرا نشنیده بودند . کسی تکانی نخورد و این لج مرا درمی آورد و حس کنجکاوی کلافه ام کرده بود . محکم شانه های فرد جلویی را تکان دادم ولی یادم نمی آید زن بود یا مرد ! نمی دانم و بلندتر داد زدم :
– چیزی شده ! اتفاقی افتاده !
سر چرخاند پشت سرش که من بودم و یکهو وحشت کرد و تکان خورد و رفت عقب تر . چشم هاش از حدقه بیرون زد و دهنش را باز کرد . دندان جلوی اش افتاد زمین ، زیر پاش . دهنش کش می آمد و گشادتر می شد . دو دستی به سرش چسبید و …
به دندان های افتاده نگاه کردم و بعد به دیوار که یکهو خشکم زد . قلبم ایستاد . باورم نمی شد . من بودم . یعنی عکس و اعلامیه فوت من به دیوار چسبیده بود . اعلامیه ای بزرگ ، اما کار که می تواند باشد ! با خط کج و کوله نوشته بود من سیزده اسفند می میرم . مثل برق گرفته ها شده بودم . خشکم زده بود و قدرت هیچ حرکتی نداشتم . به اطرافم نگاه کردم . کسی نبود . هیچ کس . وحشت کرده و هراسان رسیدم خانه . نمی دانم چطوری و کی . تو اتاق ، پدر ایستاده بود جلوی آینه . یک گاو لعنتی و بدترکیب نشسته بود رو مبل و بد نگاهم می کرد . داد زدم . پدر نشنید و فقط جلوی آینه می خندید . بعد دهنش را بیش از اندازه باز کرد با دست دندان جلوی اش را درآورد و نشانم داد و بعد زد زیر خنده و من صدایی نمی شنیدم . گاو بد هیبت یکهو بطرفم دوید و داد کشیدم و دیگر نمی دانم با شاخ بزرگش زد به من ؟ بیدار شدم ! یا همه ی این ماجرا خواب بود ! هنوز خواب است ! من مرده ام ! من می میرم ! …
برای دانلود کتاب رمان چند قدم زندگی ، به ادامه مطلب بروید .