بازدید
همینگوی این کتاب را به مارتا گلهورن تقدیم کرد و در ۲۱ نوامبر ۱۹۴۰ به عنوان سومین همسر ، با او پیمان زناشویی بست . مارتا که برای خودش نویسنده و زنی صاحب اندیشه بود به زودی از این خلق و خوی همینگوی که زنان باید از مردانشان فرمان ببرند و رنگ آنها را به خود بگیرند خسته شد .
هنگامی که مشاجراتشان بالا گرفت و مارتا نتوانست از پس همینگوی برآید ، دیگر بار شغل خبرنگار خارجی را از سر گرفت و او را ترک کرد . ارنست به دنبال این اعلام استقلال همسرش به میخوارگی شدیدی افتاد و تا هنگامی که جنگ جهانی دوم برایش این امکان را فراهم آورد تا به عنوان گزارشگر جنگ ، اندوه خود را در شور و شوق خطر کردن و بوی جنگ فراموش کند ، یک روز خوش به خود ندید .
در چند مأموریت بمباران انگلیسیها و امریکاییها ، بر فراز آلمان پرواز کرد . در سال ۱۹۴۴ مدتی با لشکر پاتون کار کرد . سپس منزجر از گرد و غبار و گل و لای به لشکر چهارم پیاده نظام ایالات متحده پیوست و با سر نترسی که داشت ، احترام سربازان را نسبت به خود بر انگیخت . گفته شد که « او شخصیتی با نفوذ بود » با یک متر و هشتاد و سه سانتیمتر قد « سری همچون شیر » چهره ای سبزه ، شانه های پهن ، عضلاتی ستبر ، سینه پرمو و ریش انبوه توپی سربازان امریکایی با رغبت او را « پاپا » می نامیدند و این لقبی بود که قبلاً اطرافیانش به دلیل ریشش به او داده بودند . اغلب در اتومبیل جیپ خود می نشست و پیشاپیش پیاده نظام حرکت می کرد ؛ به هنگام آزادسازی پاریس در خط اول بود . در آنجا در حالی که به روش همیشیگیش در « ریتس » استراحت می کرد از همنشینی با ماری ولش لذت می برد . در اواخر ۱۹۴۴ با یک بمب افکن نظامی به ایالات متحده بازگشت سپس در مزرعه اش در کوبا اقامت گزید . در ماه مه ۱۹۴۵ ، ماری بهاو پیوست . هنگامی که مارتا از او طلاق گرفت ( ۲۱ دسامبر ۱۹۴۵ ) ارنست طلاق را همچون « هدیه کریسمس » پذیرفت و سه ماه بعد با ماری ولش ـ چهارمین همسرش ـ ازدواج کرد .
در ژوئن ۱۹۴۶ هنگامی که همراه ماری به هاوانا می رفت در اتومبیل با درختی تصادف کرد ، سرش جراحات سختی برداشت ، چهار دنده اش ترک خورد و مفصل زانوی چپش خونریزی کرد . سه ماه بعد . که همراه ماری به سان ولی در آیداهو می رفت ، در متلی در کاسپر وایومینگ ماری به سقط جنین وخیمی دچار شد . همینگوی او را به سرعت به بیمارستانی رساند تنها پزشکی که در آنجا بود ، « انترن » ی بود که از ماری قطع امید کرد . همینگوی به او دستور داد دو کیسه خون و چهار شیشه پلاسما به همسرش تزریق کند . ماری بهبود یافت . زندگینامه نویس او می نویسد که در دوران نقاهت ماری « ارنست ، مثل هر بار که در وضعیتی دشوار گیر می کرد ، به نحو تحسین انگیزی رفتار کرد و بسیار کم نوشید . » همینگوی از این حوادث چنین نتیجه گیری کرد که : « ترتیب سرنوشت را هم می توان داد . و نباید بدون مقاومت به آن تن در داد .
در سراسر سالهای پر حادثه زندگیش ، رویدادها و نمودهایی که به مضحکه های هستی انسان اشاره دارند ـ و اندیشه ها و شخصیت نهانی آدمها را آشکار
می کند ـ نظرش را به خود جلب می کرد . او این نمودها و نکته های باریک را در تکان دهنده ترین و کاملترین داستانهای کوتاه عصر خویش توصیف کرد . تقریباً همه این داستانها با بیانی ژرف و نافذ ، نیشدار و تلخ که ضمن توصیف زندگی در معنی و ارزش آن تردید می کند ، نوشته شده است . در یکی از بهترین آنها برفهای کلیمانجارو ( ۱۹۳۶ ) از نویسنده ای سخن می گوید که در افریقا در حالی که از بیماری قانقاریا در حال مرگ است ، افسوس می خورد که وسوسه برخورداری از زندگی غوطه ور در بطالت اغنیا او را ( که هنرمند است ) از پا درآورده است . این وحشتی بود که خود همینگوی ـ که اغلب دوستان پولداری دور و برش را گرفته بودند ـ می بایستی هراز گاهی ، در حال قایقرانی یا میخوارگی احساس کرده باشد .
او با پیرمرد و دریا ( ۱۹۵۲ ) که ثمره جذبه شش هفته کار بی وقفه بود، خود را تثبیت کرد . این کتاب که بلندتر از داستان کوتاه و کوتاهتر از رمان بود ، به تمامی در یک شماره مجله لایف چاپ شد و رویداد مهم ادبی سال شناخته شد . من با شک و تردید نسبت به ارزش والایی که برای آن قائل شده بودند ، آن را خواندم با تأیید این ستایش زیبای فاکنر ، آن را به پایان رساندم : « زمان ثابت خواهد کرد که این کتاب از تمام آثار ما برتر است . . . سپاس ان خدای را که مرا و همینگوی را آفریده است و هر دوی ما را دوست می دارد ، بر هر دوی ما رحمت آورد و او را بازداشت از اینکه در آن دستکاری کند . »
داستان که با سادگی کلاسیکی بیان می شود ، ب موبی دیک ملویل شباهت دارد ، لیکن بیش از هر چیز به مبارزه خود همینگوی در دریا مدیون است .
ماهیگیری پیر پس از آنکه با مهربانی از همراه بردن پسرک خوبی که می خواهد با او برود سرباز می زند ، یکه و تنها در گلف استریم پارو می زند تا به آخرین و بزرگترین صیدش دست یابد . رکوردی برای جوانان برجا گذارد تا به رقابت با او برخیزند ، و نیز توانایی جسم و جان سالخورده اش را بیازماید . در این درام ، ماهی عظیم الجثه ای نیز شرکت دارد که طعمه را به دهان می گیرد و پیرمرد را هم به نقطه ای بسیار دور از ساحل می کشد . پیرمرد می اندیشد : « ماهی ، داری مرا می کشی . اما حق داری برادر ! من هیچ وقت چیزی بزرگتر و . . . نجیب تر از تو ندیده ام بیا و مرا بکش ! برای من مهم نیست که کی کی را می کشد . . . آدم بر پرنده ها و حیوانات بزرگ ، خیلی هم برتری ندارد . »
شب بر مبارزه سایه می افکند . « ماه همان طور دریا را زیبا می کند که زن را . » از بش با طناب تقلا کرده بر دستهایش زخمهای عمیقی زده است . با خود می گوید : « ولی آدم برای شکست آفریده نشده ، آدم ممکن است نابود شود ، اما شکست نمی خورد . » می برد و می بازد . ماهی تسلیم می شود . اما سنگینتر از آن است که بتوان به داخل قایل آوردش . چاره ای ندارد مگر آنکه او را به کناره قایق ببندد . کوسه ماهیها می آیند به خوردن گوشت ماهی . آن قدر از آنها یکی پس از دیگری می کشد که نیزه هایش تمام می شود . کوسه های دیگری می آیند پیرمرد با پارو با آنها می جنگد .آنها از زیر ضربه ها در می روند و به سورچرانی خود ادامه می دهند . پیرمرد خسته و وامانده در دل شب پارو می زند . به سواحل می رسد . اما در این هنگام غیر از اسکلت ماهی چیزی بر جا نمانده است . ماهیگیران شگفت زده تحسینش می کنند . با آخرین توانش از صخره ها بالا می رود و به درون کلبه و تختخواب خود می خزد ، اما برایش مسلم نیست که پیروز شده یا شکست خورده است .
منتقدان داستان را تمثیلی از مبارزه انسان با دشواریهای زندگی تعبیر کردند . نویسنده هرگونه منظور سمبلیک را انکار می کرد ، اما تمثیل همچنان به جای خود باقی ماند و با بازگیی شعار برگزیده همینگوی کتاب را به سطحی والا می رساند : « نخستین ضرورت در زندگی ، تاب آوردن است » این کتاب کوچک به راستی شایستگی جایزه پولیتزر را داشت که در ۱۹۳۵ به آن داده شد .
غیر از این آن سالها نیکبختی چندانی برایش به همراه نداشت . در ژوئن ۱۹۵۳ همینگوی ماری به جشن گاوبازی دیگری در پامپلونا ، سپس به سفر چهار ماهه ای برای شکار به افریقا برد . همینگوی با آنکه ناچار بود عینک بزند ، هنوز هم تیرانداز خوبی بود و معمولاً همه روز با خطراتی روبرو می شد ، در ۲۳ ژانویه ۱۹۵۴ هواپیمایی « سسنا » یی که با آن به طرف آبشار مارچیسون در اوگاندا می رفتند ، به سیم تلگراف برخورد و سقوط کرد . آنها نجات یافتند و بیشترین صدمه ای که دیدند رگ به رگ شدن شانه راست ارنست بود . روز بعد با هواپیمای دیگری عازم انتبه بودند . هنگامی که هواپیما از زمین بلند می شد ، سقوط کرد و آتش گرفت . زانوی ماری به سختی صدمه دید ؛ سر همینگوی به در خورد و مجروح شد و در نتیجه ضره مغزی دید . کبد و کلیه و طحالش پاره شد ؛ ماهیچه نشیمنگاه و مهره های پایین ستون فقراتش آسیب دید ، بینایی چشم چپ و شنوایی گوش چپش را از دست داد ، پای چپش در رفتگی پیدا کرد و در سر و صورت و بازوهایش سوختگی درجه یک ایجاد شد . ضربه مغزی مدتی او را ضعیف و ناتوان کرد اما در همان حال که درد می کشید ، نامه زیبایی به برنارد برنسون نوشت و از رسیدن به پیری « دوست داشتنی و شکننده » سخن گفت . در این نامه بیان کرد که در فاجعه دوم دو بار آتش را در ریه هایش فرو داده است و افزود که این کار تاکنون هیچ کس را به جز ژاندارک یاری نکرده است . در همین حال تقریباً در تمام شهرهای بزرگ شایع شد که او و ماری کشته شده اند . آنها پس از چند روز استراحت به نایروبی پرواز کردند و از آنجا برای استراحت عازم کوبا شدند . در آنجا همینگوی شجاعانه تصمیم گرفت که سلامتی خود را بازیابد .
در ۲۸ اکتبر ۱۹۵۴ جایزه نوبل به او اهدا شد . گرچه هنوز ضعیف تر از آن بود که بتواند به استکهلم برود . در سال ۱۹۵۶ بود که یک گروه تلویزیونی را در نزدیکی پرو ، در اقیانوس آرام رهبری کرد و پیش از آنکه پیرمرد و دریا ب هصورت فیلم درآید چندین ماهی عظیم به قلاب کشید . در اواخر همان سال و نیز در ۱۹۵۹ همراه ماری باز هم برای دیدن گاوبازی به اسپانیا رفت . در سال ۱۹۶۰ با افزایش تشنج بین واشنگتن و کوبا و فشار خون شدیدش ، همینگوی پذیرفت که در ایالات متحده اقامت کند .
این مطلب شاید درباره ماجراهای زندگی همینگوی بسیار پرگویی کرده و در مورد کتابهایش بسیار کم گفته باشد ، اما هیچ یک از این کتابها به لحاظ حادثه و شخصیت آیا به اندازه زندگی خود او غنی بوده است ؟ به استثنای پیرمرد و ریا رمانهایش بیش از آن پابند زمان و مکانند که بی زمان باشند ؛ آنها معمولاً در رویدادهای تاریخی غرقه اند و این رویدادها با پیش آمدن حوادث جدید از خاط انسان زدوده می شوند . شخصیتهای رمانهای او چندان زنده و جاندار نیستند ؛ قهرمان ناقوس عزای که را می نوازند در مخفیگاههای خود یا درون کیسه خوابش محو می شود غ زن و مرد داستان خورشید همچنان می درخشد ؛ یادبودهای مغشوشی از بیکاره های پاریس و روابط و هرزگیهای جنسی آنانند ؛ قهرمان وداع با اسلحه ، صرفاً به این سبب خلق می شود که خود همینگوی است .
او شگفت انگیز بود ؛ چرا که یکپارچه زندگی بود و نیروی حیاتی ده دوازده گاوباز را داشت . شهامت او برای ستیز با ترس بسیار زیاد بود . اگرچه نیمه کور بود ، پیش از آنکه برای نجات جان به مهارت تیر اندازی خود متوسل شود می گذاشت جانور وحشی تا ده دوازده متری اش پیش بیاید . ما به « من گرایی » او می خندیم اما این امر ناشی از اعتماد به نفسی بود که بر موفقیتها و ذخایر جسمی و ذهنی اش تکیه داشت . تنها مردن بزرگ می توانند « من » خود را خاموش یا پنهان کنند غ گرچه من در آن تردید دارم ، چرا که « من » ستون فقرات شخصیت شهامت و کردار انسان است ، و همینگوی هرگز « اهمیت ارنست بودن» را از یاد نمی برد .
ادامه مطلب + دانلود...
بازدید
‹‹ فیلسوف شهر روس ››
در روز ۲۰ اکتبر سال ۱۹۱۰ میلادی در خانه محقری در ایستگاه راه آهن بین شهر تولا و مسکو بین یکی از عمیق ترین اندیشه ها و چهره های بشری خاموش گردید و با مرگ نابغه بزرگی جهان فلسفه و ادب ضایعه جبران ناپذیری را تحمل کرد .
لئو نیکلایچ تولستوئی در ۲۸ اوت سال ۱۸۲۸ در دهکده ‹‹ یاسنایا پالبانا ›› واقع در حومه شهرستان تولا در خانواده متنعمی چشم به جهان گشود . هنوز دو سال نداشت که مادرش شاهزاده خانم ‹‹ نیکلایو ناوالکوویسکایا ›› و سپس پدرش ‹‹ نیکلا ایلوتچ تولستوئی ›› بدنبال هم درگذشتند و پرورش تولستوئی تحت قیومیت یکی از بستگانش انجام پذیرفت .
در سال ۱۸۶۲ به اروپا مسافرتی کرد و پس از بازگشت با دختر طبیب مشهوری بنام ‹‹ سوفیا آندره یونا ›› ازدواج نمود و در این هنگام بنگارش رمان : ‹‹ آنا کارنینا ›› که فساد اجتماعی روسیه را نشان می دهد و کتاب معروف و جاویدان ‹‹ جنگ و صلح ›› را که نگارش آن پنج سال بطول انجامید پرداخت .
حوادث این کتاب از جنگهای سال ۱۸۲۲ گرفته شده است و کانون وقایع ، خانواده ایست بنام روستف و دوستان ایشان ، این کتاب از لحاظ کیفیت هنری و عمق مضامین و وسعت صحنه های زندگی در ادبیات جهانی بی نظیر است . و در حقیقت این رمان را می توان جالب ترین حماسه بشری قرن نوزدهم بحساب آورد . هنر خلق این اثر بشکلی است که خواننده خود را با مورخی توانا ، نقاشی زبردست و روانشناسی نکته سنج و شاعری ساحر روبرو می بیند ، در صورتیکه قریب هفتصد تیپ مختلف در آن نقاشی شده و هرگز هیچیک از آنها در ذهن فراموش نمی شوند و همه را خواننده با روحیه واقعیتشان بخوبی می شناسد .
تولستوئی در سپتامبر سال ۱۸۸۱ با خانواده اش برای اقامتی طولانی به مسکو سفر کرد ، در این هنگام وسواسی که از آغاز جوانی روح او را می تراشید و رنج و عذابی که از فقر و مسکنت هموطنانش میکشید و ترس از مرگ عاجل او را بیمار نمود تا اینکه بالاخره در سال ۱۹۱۰ در سن ۸۳ سالگی در بین راه مسکو از پا درآمد ، و بنا به وصیتش او را در مولد خودش در محلی که خود تعیین کرده بود بخاک سپردند .
آثار مشهوروی عبارتند از : اعتراف من – آناکارنینا – قزاقها – حاجی مراد – اسیر قفقاز – رستاخیز – قدرت ظلمات – نیروی جهل – قصه های سپاستوپل – کودکی – 6 دوره جوانی – جنگ و صلح – هنر چیست می باشد .
آثار تولستوئی از عظیم ترین اندیشه های بشری است ، اما شاید بعقیده خودش : توفیق کامل نیافته !!! ضمناً همسر تولستوئی که از خانواده مرفهی می بود با محافل دانشگاهی هم در رفت و آمد می بود و برای آزادی دهقانان روسیه بزرگ تلاش می کرد کمک ذیقیمتی برای نویسنده بزرگ روس می بود .
نویسنده توانا روس علاقه مفرطی هم به همسر خود داشت ، زیرا مطالعات دامنه دار سوفی و عطش تسکین ناپذیر او در این راه صرفنظر از زیبائب بهره کاملی از آن داشت در قبال دانستن و فهمیدن بطرز شگفت آوری او را برای همکاری کارهای نویسنده بزرگ روس آماده ساخته بود .
تولستوئی روی اصل همین همکاری زن جوانش مهمترین ومشهورترین و عظیم ترین کارهای خود را در موقع اقامت طولانی خویش در پولیانا نوشته است که از آنجمله است :
جنگ و صلح که از سال ۱۸۶۴ تا ۱۸۶۹ طول کشید ‹‹ پنج سال تمام ›› و آناکارنینا از سال ۱۸۷۳ تا ۱۸۷۶ در حدود چهار سال و اعتراف من از سال ۱۸۷۹ تا ۱۸۸۲ و سونات کروتزر ۱۸۹۰ و قدرت ظلمانی ۱۸۹۵ و بالاخره رستاخیز ۱۸۹۹ و چه حوادثی که در این سالهای پرحاصل ادبی برای تولستوئی و اجتماع او رخ نداد .
تولستوئی فلیسوف و نویسنده شهیر و توانای روسیه بمرز پنجاه سالگی که رسید علاقه عجیب و شدیدی به تصوف و عرفان در او ایجاد شد و رفته رفته به ارواح تصوف معتقد گردید که باید بدنبال حقیقت رفت البته در روزگار جوانی هم گاهگاهی دستخوش چنین مسائلی در عالم خیال میشد ، و در این موضوع از خاطرات ایندوره زندگانیش بخوبی و بروشنی برمیاید .
شاید میخواسته که روزی دین جدیدی بنیان گذارد ‹‹ که در واقع همان مسیحیت باشد ›› منتها مسیحیتی بدون معجزات و بدون احکام خشک و تعبدی .
بدبختی و فقر و تنگدستی طبقات بینوا و زحمتکش همواره باعث تأثر و ناراحتی این پیشوای عدالت میشد و گاهگاهی چنانکه از یادداشتهایش برمیاید ، از اینکه خود در ناز و نعمت بود و خدمتکاران متعددی بانتظار بردن فرمان دور و بر او میلولیدند ، در حالیکه عده ای شبانه روز زحمت میکشیدند بدون اینکه بتوانند قوت لایموت خود و خانواده شانرا بدست آوردند ، بخود سرزنش میکرد و با خود می گفت :
‹‹ مگر همه ابنای بشر برادر نیستند و مگر این وظیفه یکایک ما نیست که بیدریغ به برادران نگون بخت خود کمک زیادی دهیم .››
مشاهده یک دهقان گرسنه ژنده پوش آنچنان او را در غصه و ملال فرومی برد که دیگر قادر نبود امتیازات و رفاه موجود خویش لذت ببرد .
سوفی همسرش در این افکار با او شریک بود و به بینوایان کمک میکرد و در مدرسه ای که همسرش برای دهقانزادگان تأسیس کرده بود تلاش میکرد و زحمت بسیار کشید ، اما بمرزی رسید که دیگر قادر نبود بیش از این با گامها ی تند و سریع و خطرناک شوهرش بطرف یک کمال مطلوب و ایدآل خطرناک که تصور میرفت بسعادت کانون خانوادگیش لطمه ای وارد آورد پیش برود ، مضاف بر آنکه خود از ۱۲- ۱۰ اولاد بیشتر داشت ، و چه چیز برای یک مادر منطقی تر از این هست که بفکر آینده و سعادت اولاد خود باشد ؟
و تولستوئی فقط و فقط به نظرات شخصی خود در خصوص مسائل کلی مربوط بانسان می پرداخت . و اندکی بعد به کلیسای ارتودکس حمله کرد ، و نویسنده نامدار روس علناً دشمنی خود را با آنها آغاز کرد و چنان بشدت با آنان درافتاد که سرانجام کلیسا را تفکیک نمود .
تولستوئی فقط بیک قدرت معتقد بود و آن نیروی خدا بود ، خدائی که تولستوئی از پی او تمام ادیان و فلسفه ها را زیرو روکرده بود … در جوانی کتابهای ولتر نویسنده شهیر فرانسوی را خوانده وکتب ژان ژاک روسو و کانت ، هگل ، شوپنهارو را نیز بررسی کرده بود و بعداً ادیان تمام مردم روی زمین را دقیقاً وارسی کرد و لیکن گمشده خویش را نیافت ، و سرانجام حقیقت را در میان مردم ساده و بینوا و بی مال ومنال پیدا کرد که بزعم او مخلوقات حقیقی خدا هستند .
در سال ۱۸۸۱ میلادی خانواده تولستوئی خاصه فرزندان بزرگتر که می بایستی بفکر تحصیلات خود باشند عازم مسکو شدند و پولیانا را برای ایام سرما و گرما گذاردند ، گرفتاریهای حرفه ای و مشکلات معاشرت و رفت و آمد بیش از پیش موجب ناراحتی فکر تولستوئی شد و چون تمام همش صرف دفاع از طبقات بی بضاعت و مستضعفین میشد ، گاه پیش میامد که هفته ها خانه ص گرانبهایش را که تمام حوادث آن با طرز تفکر تازه اش در تعارض بود ، ترک میکرد و در میان جماعت نیازمندان میگذاردند و رفته رفته کار بجائی رسید که دیگر بافراد خانواده خویش توجهی نداشت ، و بکلی از خانه و آشیانه و زن و فرزند قطع علاقه کرده بود و همسرش نمیدانست برای بدبختی که بگریبان خانواده اش چسبیده بود چه راه علاجی پیدا کند ؟
و دلش می خواست که در سایه آن همه ثروت و مکنت آسوده و مرفه زندگی کند و استفاده از ناز و نعمت فراوانی که در دسترس آنها قرار داشت از نظر او قابل نکوهش نبود !
اما فیلسوف و نویسنده شهیر روس با نظر او و طرز فکرش بسختی مخالف بود و عقیده داشت که همسفر راه زندگیش باید همعقیده و هم گام او باشد و از دنیای فاسد چشم بپوشد و در همان ده زندگی کند و املاکش را به فقیران بدهد و حتی حاضر شده بود تمام حقوق مربوط بچاپ و نشر کتابهایش را به مردم واگذار کند ، و آشکار بود که چنین اندیشه هائی مورد قبول همسرش سوفی نبود ، خلاصه کا تولستوئی فیلسوف و نویسنده توانا به آنجا رسید که گفت :
‹‹ ارث یک امر عادلانه نیست ›› و زندگانی این دو موجود در دو جهت مخالف هم پیش میرفت تا جائی که تولستوئی چندین دفعه خانواده خود را ترک گفته و بشهرهای دور و نزدیک پناه می برد ، و همسرش هم بعلل زایمانهای متعدد و یک عمل جراحی خطرناک ضعیف شد و نتوانست افکار و اعمال شوهرش را تحمل نموده و سبب ناراحتی های روانی او گردید و چندین با ر قصد خودکشی نمود و دو بار او را از استخر قصرش بیرون کشیدند و تولستوئی هم چندین بار با خود میگفت : ایکاش عروسی نمیکردم و ایکاش بچه دار نمیشدم ، عاقبت تولستوئی در سال ۱۸۹۱ بدلایلی حاضر شد ثروتش را میان خانواده اش تقسیم کرده و حقوق مربوط بطبع و انتشار کتبش را جهت خود و برای تقسیم بینوایان و دهقانان بی مال و منال حفظ کرد و بعداً خانواده خود را بقصد استقلال و زندگی در پولیانا در میان دهقانان بی چیز ترک کرد .
دختر کوچک تولستوئی بنام ‹‹ الکساندرا ›› علناً از افکار پدرش دفاع میکرد مادرش را محکوم به نفهمی نمود و بدبختی خانوادگی خودشانرا بحساب مادرش گذاشت ، وسوفی دریافته بود که همه کس در این ماجرا طرفدار همسر اوست نه خود او . از جمله یکی از دوستان صمیمی تولستوئی بنام چرنیکوف که سوفی صحنه های رقت باری قبلاً برای همسرش از نظر حسادت بوجود آورده بود ، تأثیر چرنیکوف در تولستوئی بسیار بود و یکی از دوستان فداکار او محسوب میشد و در زمان تبعید تولستوئی بانگلیس ، کتاب ممنوع او را بچاپ رسانیده و حتی المقدور در نشر آنها کوشش بسیار کرده بود ، با اینوصف سوفی با او دشمن بود و حال آنکه در طبع و نشر کتب تولتویی و تشویق و تحریص نقش اول را داشت . و او مرد ثروتمندی بود که بهیچوجه بعکس تولستوئی قصد تقسیم آنرا نداشت .
ادامه مطلب + دانلود...
بازدید
کتاب زندگی نامه تولستوی
ادامه مطلب + دانلود...