کتاب گوش کن, انسان کوچک!
مترجم کتاب : مریم نعمتطاووسی
نویسنده کتاب : ویلهلم رایش
محل انتشار : تهران
ویراستار :حمید خادمی
رده دیویی : ۳۰۱.۱
تاریخ انتشار کتاب : ۱۳۸۲/۰۳/۰۵
قطع کتاب : رقعی
نوع جلد کتاب : شومیز
تعداد صفحه : ۱۴۶
نوع اثر : ترجمه
زبان کتاب : فارسی
شماره کنگره : HM۲۵۱/ر۲ب۵
نوبت چاپ کتاب : ۱
تیراژ کتاب : ۲۱۵۰
شابک : ۹۶۴-۷۳۸۰-۱۹-۴
این کتاب ‘بازتاب آشوب درونی دانشمند و پزشکی است که در طی سالهای بیشمار, ‘انسان کوچک ‘را مشاهده کرده است .نخست از سر شگفتی و سپس با ترس . وی دیده است که انسان کوچک چه بر سر خود میآورد .تا چه اندازه در رنج است, چگونه سر به شورش بر میدارد و چگونه به دشمنان و قاتلان دوستانش افتخار میکند ;نیز چگونه در هر جا که به نام مردم, قدرت را به دست گرفته, از آن سوئ استفاده کرده و آن را به ابزاری بی رحمانهتر از استبدادی که پیشتر از آن رنج میبرد, بدل ساخته است .استبدادی که در دست طبقات بالای دیگر آزار (sadist)بود .’…بدینسان نویسنده آدمها را به خاطر رفتار غیر انسانی, ‘انسان کوچک ‘خطاب میکند و برای نمونه میگوید’ :انسان کوچک !از خودت بیزاری .میگویی :من که هستم که بخواهم صاحب عقیده باشم, زندگیام را رهبری کنم و دنیا را از آن خود بدانم حق با تو است .تو چه کسی هستی که مدعی زندگیات شدهای به تو خواهم گفت که تو چه کسی هستی .تفاوت تو با یک انسان بزرگ, تنها در یک نکته است :زمانی انسان بزرگ انسانی بسیار کوچک بود ;اما شایستگی ارزشمندی را در خود پرورش داد, و کوچکی و تنگ نظری اندیشهها و اعمالش را شناخت .او در زیر فشار برخی از وظایف, که برای او بسیار ارزش داشتند, آموخت که چگونه حس کمتری و ترحم, شادمانیهایش را به مخاطره میافکنند …انسان کوچک نمیداند که کوچک و فقیر است, و از دانستن این نکته هم میهراسد .او حس ترحم (به خود) و تنگ نظریهایش را در پس توهم نیرو و عظمت ـ نیرو و عظمت کس دیگر ـ پنهان میکند …هر چه را که کمتر بفهمد بیشتر و محکمتر به آن معتقد است و هر نظری را که بیشتر درک کند, کمتر آن را باور دارد .’…
کتاب راز خانه ششگوش
نویسنده کتاب : مریم نعمتطاووسی
تاریخ انتشار : ۱۳۸۱/۰۱/۲۵
محل انتشار : تهران
قطع کتاب : رقعی
رده دیویی : ۸fa۳.۶۲
تعداد صفحه : ۱۸۴
نوع جلد کتاب : شومیز
نوع اثر : تالیف
زبان کتاب : فارسی
نوبت چاپ کتاب : ۱
تیراژ کتاب : ۳۰۰۰
شابک : ۹۶۴-۷۳۸۰-۰۶-۲
داستان, ماجرای زندگی دختری است که بهزعم او همیشه با نزدیک شدن روز تولدش, اتفاقهای عجیبی برای او رخ میدهد’ .اما در میان همه حادثهها, حادثهای تکرار شونده رخ میداد که از تمام حادثههای دیگر عجیبتر مینمود ;دیدار سالیانه سلطان ـ سلطان, که او هیچ به درستی نفهمید چه نسبتی با خانواده آنها دارد, سال پیش مردی در آستانه سی سالگی بود که در روز تولد دختر, نیمه بهار, همچون سالهای پیش, درست در هنگام غروب خورشید, با دستهای ریواس به خانه آنها آمد…هر وقت که او میآمد, دختر میدید که لبهای مادرش, خاتون, سفید میشد و دست و پای پدر خفیف و آرام میلرزید, برای همین بود که همیشه دلش میخواست سلطان زودتر خانه آنها را ترک کند, گرچه او هیچ گاه حس بیزاری نسبت به سلطان در قلب خود حس نکرده بود .’