جستجو در تک بوک با گوگل!

تابعيت پايگاه تك بوك از قوانين جمهوري اسلامي ايران

شخصیتهای نابغه

608

بازدید

نوابغموتزارت، نابغه دنیای موسیقی
Wolfgang Amadeus Mozart
تولد: ۲۷ ژانویه ۱۷۵۶ (سالزبورگ)
مرگ: ۵ دسامبر ۱۷۹۱ (وین)
خانواده و دوران کودکی
یوهان کریزوستوم ولفگانگ آمادئوس موتزارت، روز ۲۷ ژانوزه ۱۷۵۶ میلادی در شهر سالزبورگ به دنیا آمد. پدر وی لئوپولد موتزارت (تولد ۱۴ نوامبر ۱۷۱۹- مرگ ۲۸ مِی ۱۷۸۷) نام داشت و مادر او آنا ماریا (تولد ۲۵ دسامبر ۱۷۲۰- مرگ ۳ ژوئیه ۱۷۷۸) بود. از هفت فرزند این خانواده، فقط دو نفر باقی ماندند. یکی ولفگانگ آمادئوس که هفتمین و کوچک ترین فرزند و دیگری دختری به نام نانرل (تولد ۳۰ ژوئیه ۱۷۵۱- مرگ ۲۹ اکتبر ۱۸۲۹) که چهارمین فرزند خانواده بود.
هنگامی که موتزارت به دنیا آمد، شش سال از مرگ یوهان سباستین باخ، موسیقیدان نامدار، گذشته بود و پیش از آنکه چهار سالش تمام شود نیز، هندل رخت از جهان بربست. موسیقیدانان بزرگ معاصر باخ و هندل، همه درگذشته بودند و یا مانند رامو و اسکارلاتی کار مهمی انجام نمی دادند. گلوک، چهل و دومین سال عمر خود را می گذرانید و با کوشش فراوان از شیوه اپراهای ایتالیایی تقلید می نمود. هایدن نیز خط مشی خود را به خوب روشن نساخته بود و شهرتی هم اگر داشت به عنوان یک نوازنده ی پیانو بود.
دوره ی باروک داشت به پایان می رسید و سبک لطیف تر و خیال انگیزتری جای آن را می گرفت. سبک روکوکو در واقع همان شیوه ی باروک بود، با این تفاوت که باید با دید دیگری به آن نگریست. در این سبک تزئینات بیش از حد لزوم به کار رفته است و این سبک تا چندین سال در معماری و هنرهای تزیینی، تأثیری ناچیز ولی قطعی داشت. البته همین تأثیر کم، تحول عمیقی در هنر به وجود آورده و در حالت و رنگ آمیزی و راه و رسم هنرهای دیگر نیز مؤثر بوده است.
دوره ی کودکی موتزارت همزمان با دوران شکوفایی عصر روکوکو بود.
پدر موتزارت که خود نیز آهنگساز، استاد موسیقی و ویولون نواز ماهری بود (او کتابی درباره ی «روش نوازندگی ویولون» نوشته است) خیلی زود به استعداد وافر فرزندانش پی برد و تعلیم و تربیت آنان را شخصاً به عهده گرفت. این آموزش منحصر به موسیقی نبود بلکه خواندن و نوشتن، ریاضی، ادبیات، زبان شناسی و تعلیمات اخلاقی را نیز در بر می گرفت. پیشرفت ولفگانگ، با توجه به سنش، در موسیقی شگفت انگیز بود. او توانست نخستین اثر دوره ی کودکی خود را در ۵ سالگی به پدر عرضه کند. موتزارت از ۶ سالگی، سیر و سفر خود را به کشورهای اروپایی شروع کرد و پدر مهربان و جاه طلبش او را به عنوان یک کودک نابغه و خارق العاده (که واقعاً نیز چنین بود) به دیگران معرفی می نمود و پادشاهان و فرمانروایان بزرگ از او استقبال شایانی می کردند. موتزارت وقتی به چهارده سالگی رسید، به تمام کاخ های بین لندن و ناپل، وارد شده و آنها را دیده بود. ذوق و استعداد و تسلط او در تصنیف آهنگ، وی را از عجایب زمان ساخته، آثارش آنقدر ماهرانه بود که عده ای در تصنیف آنها به دست ولفگانگ تردید داشتند و پدرش را خالق آنها گمان می بردند.
وقتی لئوپولد درس پیانو را با دختر هفت ساله ی خود آغاز کرد، ولفگانگ سه ساله بود. وی با شور و علاقه ی بسیار به دست های خواهر خود می نگریست و به تعلیمات پدر گوش فرا می داد و بعد از پایان کار آنها، به زحمت از صندلی بالا می رفت، پشت پیانو می نشست و با دو انگشت کوچک خود، فاصله ی سوم (Tierce) را روی پیانو می گرفت و از شنیدن این صدای گوش نواز که ساده ترین آکورد موسیقی است، لذت می برد.
در چهار سالگی، پدرش سعی کرد به او منوئه و قطعات ساده ای بیاموزد. ولفگانگ یک منوئه را در نیم ساعت و قطعه ای بزرگ تر را در یک ساعت می آموخت و چنانچه اشاره شد او در پنج سالگی شروع به تصنیف آهنگ کرد. اولین منوئه را چنان ماهرانه ساخته بود که توجه پدرش لئوپولد را جلب کرد. این قطعه که در پایان تا حدی بچه گانه تمام می شود، کاملاً با قواعد موسیقی مطابقت می کرد و به این جهت، با آنکه ولفگانگ هنوز به نت نویسی آشنا نبود، پدرش این آهنگ را بدون آنکه چیزی به آن بیفزاید، یادداشت کرد. امروزه این قطعه در موزه ی موتزارت در سالزبورگ نگهداری می شود.
استعداد شایان ولفگانگ باعث شد که پدرش، برای معرفی او به شهرهای دیگر سفر کند. بدین منظور او را در شش سالگی همراه خواهرش به مونیخ، وین، وورتمبرگ، فرانکفورت، آخن و بروکسل برد و در کنسرت هایی که برای آنها ترتیب می داد، موتزارت کوچک ویولون و خواهرش، نانرل، پیانو می نواختند.
در سال ۱۷۶۲ نیز عازم سفر شدند و برای اجرای برنامه ی کنسرتی در حضور فرمانروای «باواریا» به شهر مونیخ عزیمت کردند. شور و شوق زایدالوصفی که در مورد این کودک نابغه ابراز می شد، جاه طلبی لئوپولد را افزون تر ساخت. چندی بعد در همان سال عازم وین شدند و در بین راه هرجا موقعیت مناسبی دست می داد، به اجرای کنسرت می پرداختند. همه جا قریحه ی سرشار این دو کودک، به ویژه هنرمندی ولفگانگ، دوستان و علاقمندان بسیاری برای آنها به همراه می آورد. در وین با استقبال بی نظیری روبرو شدند، چون شهرت آنها قبل از خودشان به آن شهر رسیده بود. چند ساعتی از ورود آنان به شهر نگذشته بود که فرمانی از دربار به ایشان رسید تا قطعاتی در دربار بنوازند.
کاخ شون برون، در وین که در آن بیش از دیگر دربارهای اروپا به موسیقی ابراز می شد موجب پیشرفت نقشه های لئوپولد موتزارت گردید. هر یک از افراد خانواده «ماریاترزا» ملکه ی اتریش، یا آواز می خواند و یا سازی می نواخت و خود ملکه هم درباره ی خود گفته بود تنها موسیقیدان باذوقی است که می توان یافت. در دربار همه، عاشق و دیوانه ی این کودک خردسال شده بودند، بخصوص برای آنکه مدام از همه می پرسید «مرا دوست داری؟ به راستی مرا دوست داری؟» این پرسش های کودکانه، علاقه ی درباریان را به او بیشتر می ساخت و سبب می شد که ولفگانگ خود را به دامن ملکه بیندازد، او را در آغوش گیرد و غرق بوسه سازد.
ماریاترزا علاوه بر پول فراوانی که به این دو کودک تقدیم کرد، دستور داد به هر کدام یک دست لباس درباری نیز هدیه بدهند. ولفگانگ با پوشیدن آن لباس فاخر و گرانبهای ارغوانی رنگ زربفت گلابتون دار آماده شد که تابلویی از او نقاشی کنند.
بزرگان و اعیان شهر وین به روش دربار اقتدا کردند و به زودی خانواده ی موتزارت به خانه های اعیانی و مجلل شهر دعوت شدند. در این هنگام ولفگانگ ناگهان به بیماری مخملک دچار شد و پس از بهبودی اش، خانواده ی موتزارت به زادگاه خود در شهر سالزبورگ بازگشتند. نقشه ی لئوپولد موتزارت برای سفر دوم بسی وسیع تر طرح ریزی شد. وی تصمیم گرفت این بار به پاریس و لندن بروند. در ماه ژوئن ۱۷۶۳ سفر خود را آغاز کردند و از پایتخت های تابستانی شاهزادگان و فرمانروایان گذشتند و به هرجا که قدم می گذاشتند با شگفتی و تحسین از ایشان استقبال می شد. در «اِکس لاشاپل» یکی از خواهران «فردریک بزرگ» سعی کرد آنان را به برلن دعوت کند، ولی لئوپولد راه خود را ادامه داد و رفت. در شهر فرانکفورت «گوته» نویسنده و شاعر آلمانی، که در آن هنگام ۱۴ سال بیش نداشت، کودک نابغه را در حالیکه «کلاه گیس نقره فام به سر و شمشیر به کمر داشت» دید و ساز او را نیز شنید.
آنها اواسط ماه نوامبر به پاریس وارد شدند و پنج ماه در آن شهر اقامت گزیدند. در اینجا نیز همانند وین موفقیت شایانی به دست آوردند و نه تنها درباریان، بلکه همه ی دوستداران ادب و هنر از ایشان تجلیل کردند. در وِرسای، پس از ورود خاناده ی «موتزارت» تمام مقررات سخت لوئی پانزدهم در هم ریخت و مجلس به صورت یک مهمانی خانوادگی درآمد. نخستین اثر برجسته ی موتزارت، چهار سونات برای کلاوسن بود که آنها را در سفر پاریس نوشت و آن را به مادام ویکتور دوفرانس اهدا نمود.
در سفر پاریس، نانرل نیز همراه برادرش بود و در کنسرت این دو کودک هنرمند، لوئی پانزدهم و «مارکیز دو پمپادور» نیز حضور داشتند. چون «پمپادور» خودخواه از ابراز شوق و شعف خودداری کرد، ولفگانگ در کمال سادگی و معصومیت او را بر سر جای خود نشاند و گفت «این کیست که میل ندارد مرا ببوسد؟ ملکه هم مرا بوسیده.» پیش از آنکه لئوپولد موتزارت، پاریس را ترک کند، خرسند بود از اینکه کودکان وی قلب فرانسویان هنردوست را کاملاً مسخر ساخته اند.
در لندن با خانواده ی سلطنتی دیگری آشنا شدند که علاقه ی وافری به موسیقی داشتند. ژرژ سوم و ملکه شارلوت که برای موسیقیدان ها ارزش بسیار قائل بودند، ایشان را با مهر و محبت در دربار پذیرفتند. استاد موسیقی ملکه «یوهان کریستیان باخ» جوان ترین پسر «یوهان سباستین باخ» و جانشین «هندل» و حاکم مطلق و بی معارض موسیقی در انگلیس، بی اندازه شیفته و فریفته ی این کودک خارق العاده شد. موتزارت نیز در آینده هرگز محبت وی را فراموش نکرد. از نخستین کنسرت این دو کودک در لندن بی اندازه استقبال شد، چنانچه پدرشان می نویسد «درآمد سرشار این کنسرت مرا دچار حیرت و وحشت کرد» گویی قدرت تحمل هیجان این توفیق بزرگ را نداشت زیرا به زودی بیمار شد و هفت هفته از بیماری گلودرد، در بستر افتاد. در این زمان ولفگانگ به کار تصنیف موسیقی پرداخت و در کنسرت بعدی، آنچه نواخت، از آثار خودش بود. خانواده ی موتزارت بیش از یک سال در لندن به سر بردند و سپس عازم میهن خود شدند، ولی خط سیر آنان به قدری پرپیچ و خم و طولانی و سلامتشان نیز به طوری مختل شده بود که بازگشت ایشان نزدیک به یک سال طول کشید. پس از اجرای کنسرتی در دربار «شاهزاده اورانژ» در لاهه، به وِرسای برگشتند و باز مورد مهر و محبت بی شائبه ی فرانسویان هنرشناس قرار گرفتند. تابستان را به خوشی در سوئیس گذراندند و از ژنو برای ملاقات «وُلتر» به «فِرنی» رفتند ولی آن شیر غرّان، در بستر بیماری افتاده بود و خانواده ی موتزارت را نپذیرفت.
پس از یک سفر موفقیت آمیز و خاطره انگیز، تقریباً پس از سه سال و نیم، خانواده ی موتزارت، سرانجام در نوامبر ۱۷۶۶ به سالزبورگ، بازگشتند.
لئوپولد موتزارت، چون دخترش نانرل به شانزده سالگی رسیده بود و دیگر معقول نبود که به عنوان کودک معرفی شود، از این رو تصمیم گرفت تمام کوشش و سعی خود را در تربیت پسربچه ی ۱۱ ساله، که بسان ستاره ی اقبال خانواده می درخشید، به کار گیرد. برنامه ریز کنسرت های «ولفگانگ» یعنی پدرش لئوپولد، در هر فرصتی چنان درباره ی قریحه ی پسر خود تعریف و تمجید کرده بود که اسقف اعظم را به شک انداخت و جناب اسقف بر آن شد با آزمایش این کودک اعجوبه دهان لئوپولد، ملازم دربار خود را ببندد. وی متن گفتار یک «اوراتوریو» را بین ولفگانگ و رهبر ارکستر دربار و ارگ نواز کلیسای بزرگ تقسیم کرد و کودک خردسال را در اتاقی تنها گذاشت تا سهم خود را تصنیف کند. برنامه با موفقیت اجرا شد، زیرا همان سال به چاپ رسید و تردید اسقف اعظم نیز درباره ی استعداد کودک نابغه برطرف شد و برای اثبات این امر، بر میزان دوستی و محبت خود نسبت به خانواده ی موتزارت، افزود.
چندی بعد، خانواده ی موتزارت جهت شرکت در جشن عروسی امپراتوری، دوباره عازم وین شدند، ولی شیوع بیماری آبله مانع اجرای این تصمیم شد. عروس از پای درآمد و خانواده ی موتزارت به شهر «اولموتز» گریختند. در آنجا هر دو کودک بیمار شدند و ولفگانگ حدود نه روز بر اثر بیماری، نابینا بود. از آنها در خانه ی یکی از اشراف هنردوست پرستاری شد تا اینکه سلامتی خود را بازیافتند و به پایتخت اتریش بازگشتند، در حالی که دربار را ماتم زده و سوگوار دیدند. با وجود این «ماریا ترزا» و پسرش «ژوزف دوم» آنها را با مهر و محبت پذیرا شدند. امپراتور جدید، به ولفگانگ سفارش تصنیف یک اپرا داد و موتزارت اپرای «دختر ساده» را در موعد مقرر نوشت و تقدیم داشت. اگرچه اجرای این اپرا ماه ها به تعویق افتاد، ولی پس از چند ماه به دستور اسقف اعظم این برنامه در سالزبورگ اجرا شد و او به قدری از کار موتزارت خرسند شد که مقامی والا، ولی بدون حقوق، در گروه موسیقی دربار به وی تفویض کرد.
خانواده ی موتزارت، قریب یک سال در سالزبورگ ماندند، زیرا لئوپولد در اندیشه ی کشیدن نقشه ای برای تسخیر دل مردم ایتالیا بود. ولفگانگ در این مدت مدام در کار تصنیف انواع آهنگ های دلنواز بود و تمام وقت خود را به تمرین و باز هم تمرین می پرداخت. ولفگانگ و پدرش پس از یک خداحافظی گرم با مادر و خواهرش، با تجهیزات کامل به ایتالیا رهسپار شدند و پس از عبور از گردنه ی «برنر» به شهر میلان رسیدند و آنجا از حمایت والی شهر برخوردار گردیدند. در آنجا بود که ولفگانگبه دیدار استاد عالیقدر «گلوک» یعنی «سامارتینی» توفیق یافت. شهرهای پارما، بولونیا، فلورانس، رُم و ناپل همه آغوش خود را به روی ولفگانگ گشودند. برای او جای مادر و خواهرش (نانرل) بسیار خالی می نمود و با نوشتن نامه با آنها راز و نیاز می کرد و با کمال صراحت و بیانی پر از اشاره و کنایه راجع به آنچه می شنید و مردان سرشناسی که می دید، همچنین عادات و آداب مردم هر منطقه، قلمفرسایی می کرد. در شهر «بولونی» که از لحاظ اصول و قواعد موسیقی شهرت و مرکزیت داشت، یکی از برجسته ترین استادان موسیقی، یعنی «پادر مارتینی» که در سنین پیری بود موتزارت را آزمایش و امتحان کرد و ولفگانگ از این آزمایش سربلند بیرون آمد. در فلورانس نیز از امتحانی که از وی گرفته شد، سرفرازتر گشت.
خانواده ی موتزارت مقارن با هفته ی مقدس به رم رسیدند و موسیقی ویژه این هفته را شنیدند. از بخش های مهم این تشریفات، برنامه ی کلیسای «سیکستین» بود که در آن قطعه ی معروف «می زرر» اثر «آلگری» اجرا شد و ولفگانگ خردسال پس از یک بار شنیدن این قطعه آن را نوشت. این کار فوق العاده، توجه دوستانه ی پاپ «کلمان چهاردهم» را جلب کرد و سبب شد دعوتنامه های فراوانی همچون باران، از سوی شاهزادگان و اعیان رُم برای موتزارت فرستاده شود.
پاپ، یک نشان «مهمیز زرین» به وی اهدا کرد و ولفگانگ را نیز، همانند گلوک لقب شوالیه داد. لئوپولد که مردی جاه طلب بود از اینکه پسرش به افتخاری نظیر گلوک نائل آمده بود، بر خود می بالید و تا مدت ها به ولفگانگ اصرار می کرد که عنوان «شوالیه» را در امضایش قید کند، ولی وی در این باره علاقه ای نشان نمی داد و زمانی نگذشت که از آوردن این عنوان در نامه ها، صرف نظر کرد.
پس از توقفی کوتاه در شهر رم، چون راه توسط راهزنان ناامن شده بود، با ترس و لرز فراوان به سمت ناپل رهسپار شدند و در آنجا از خرابه های شهر پومپئی و کوه «وزوو» که دود و مه آن هنوز به آسمان بلند بود، دیدن کردند.
در شهر بولونی افتخار دیگری نصیب موتزارت شد چه، در آنجا آکادمی موسیقی (فیلارمونیک) یکی از مقررات مربوط به عضویت اعضای خود، که حد نصاب سن را بیست سال تعیین کرده بود، به کنار نهاد و پس از انجام آزمایشی سخت، او را به عضویت برگزید.
در میلان موتزارت به تکمیل اپرایی پرداخت که حاکم آن دیار در سفر اول وی به آن شهر سفارش داده بود. اجرای این اپرا با موفقیت پرشوری همراه بود و بیست شب در تالار لبریز از شنونده اجرا گشت.
سرانجام پس از دو سال گردش و اجرای برنامه های موسیقی در شبه جزیره ایتالیا، خانواده ی جهانگرد موتزارت خسته و کوفته، در ماه مارس سال ۱۷۷۱ به سالزبورگ بازگشتند. در این هنگام به موتزارت دو کار مهم سفارش شده بود: یکی تصنیف اپرا برای میلان و دیگری یک «اوراتوریو» برای شهر پادوا. به زودی سفارش ساخت یک سرناد از طرف ماریا ترزا برای عروسی یکی دیگر از فرزندانش به او رسید. ولفگانگ پنج ماه را با شور و حرارت به تصنیف آهنگ های موسیقی گذرانید. پس از آن بار دیگر به میلان سفر کرد و در آنجا سرناد موتزارت در مقابل اپرای موسیقیدان کهنسالی چون «هاسه» بیش از حد انتظار مورد توجه قرار گرفت و باز پدر موتزارت همچون همیشه با افاده ی بسیار چنین گفت: «من واقعاً متأسفم ولی سرناد ولفگانگ تأثیر همه ی آثار هاسه را از بین برد» و خود هاسه که آهنگ های دلکشی ساخته بود با کمال گذشت و جوانمردی گفت: «این کودک، همه ی ما را به محاق خاموشی و گمنامی خواهد کشانید.»
یک روز بعد از آنکه خانواده ی موتزارت از سفر میلان به شهر خود بازگشتند، اسقف اعظم که بسی پیر و شکسته شده بود، دیده از جهان فروبست. این واقعه بیش از آنچه تصور می کردند برایشان غم انگیز بود چون جانشین او «هیرونیموس فون کولورِدو» مردی بود که همواره نامش به زشتی یاد می شد و به قدری بدنام بود که وقتی خبر انتخابش به مقام اسقف اعظمی به شهر سالزبورگ رسید، تمام مردم ماتم گرفتند.
موتزارت پس از مدتی که به تصنیف موسیقی پرداخت، عازم شهر میلان شد و در آن شهر شش ماه اقامت گزید. در آنجا اپرای جدید او به نام «لوچیو سیلا» با موفقیت فراوان به روی صحنه آمد و همین امر والی شهر را بر آن داشت تا در دربار فلورانس برای او شغلی به دست آورد، ولی پیشنهاد وی بیهوده ماند و پدر و فرزند با دلی شکسته برای مبارزه و مقابله با دشواری هایی که در شهر سالزبورگ، بنا به فرمان اسقف اعظم جدید، پیش بینی می کردند، خود را آماده ساختند. در ماه مارس سال ۱۷۷۳ برای بازگشت به سالزبورگ دوباره از گردنه ی «برنر» عبور کردند و موتزارت برای آخرین بار با خاک ایتالیا، وداع گفت و در این هنگام عمرش به نیمه رسیده بود. چندی نگذشت که خانواده ی موتزارت با آنچه از آن می ترسیدند، روبرو شدند. اوضاع شهر سالزبورگ در حکومت «فون کولورِدو» تحمل ناپذیر شده بود. ولفگانگ به فکر افتاد با پدرش به جای دیگری نقل مکان کند و چون مهر و محبت ماریا ترزا را هنوز به یاد داشت، تصمیم گرفت نخست به وین برود. ملکه همچون گذشته آنها را با کمال محبت، پذیرفت ولی این حد تجاوز نکرد و ایشان دست خالی بازگشتند. با همه ی این ناامیدی ها، قلم ولفگانگ از کار باز نمی ایستاد و هم در وین و هم پس از بازگشت به سالزبورگ، برای ناشران آینده ی خود، آهنگ می ساخت. اواخر سال ۱۷۷۴، موتزارت، در این اندیشه بود که اگر بتواند نقش خود را خوب بازی کند، شاید بتواند خود را از قید انضباط خشک و دشوار دربار سالزبورگ رهایی بخشد. خوشبختانه در آن هنگام از طرف فرمانروای باواریا سفارشی برای ساخت یک اپرا دریافت کرد. نتیجه مانند همیشه بود و این اپرا نیز، شنوندگان را مسرور و شاد ساخت. موتزارت، اما بیهوده وقت خود را در مونیخ تلف می کرد، چون کار دیگری نداشت و به ناچار با دلی غمگین به سالزبورگ برگشت تا باز هم آهنگ بسازد و بسازد.
از این به بعد، به تصنیف آثاری پرداخت که نه تنها مورد علاقه ی دوستداران موسیقی بود، بلکه موسیقیدانان نیز از آن لذت فراوان می بردند. موتزارت به افتخار ورود دوک بزرگ به سالزبورگ یک اپرا ساخت و پس از آن پنج کنسرتو، یکی از دیگری بهتر، برای ویولون و ارکستر تصنیف کرد. این پنج کنسرتو که بسیار دلپسند و پرنشاطند، امروزه نیز مانند روزهایی که ساخته شدند، نغز و زیبا هستند و به قلب آدمیان شادی و نیرو می بخشند و آنها را باید جزء آثار برجسته ی موتزارت قلمداد کرد.
در سال ۱۷۷۷ موتزارت ۲۱ ساله به مرحله ای از زندگی رسیده بود که دیگر برایش مقدور نبود در شهر سالزبورگ بدون فعالیت سر کند. علاقه ی قلبی او این بود که اپرا و سمفونی بسازد ولی «فون کولوردو» هیچ یک را مجاز نمی دانست. از این رو لئوپولد موتزارت تقاضای مرخصی کرد و چون اسقف اعظم با این تقاضا مخالفت ورزید، لئوپولد رسماً دادخواهی نمود. پاسخ اسقف، این بار اخراج هر دو (پدر و پسر) از خدمت بود. اگرچه پس از آن خدمات پدر را منظور داشت و به وی اجازه داد در خدمت باقی بماند. در این هنگام ولفگانگ امید داشت بتواند به تنهایی سفر کند، ولی امیدش به یأس انجامید چرا که پدر این اجازه را نداد که او بدون یک همراه از افراد خانواده، سفر کند، از این رو تصمیم گرفت بانو موتزارت، مادر ولفگانگ، در این سفر، پسر خود را همراهی کند. در سپتامبر سال ۱۷۷۷ مادر و فرزند به عزم مونیخ از سالزبورگ خارج شدند.
پنج هفته بعد ارابه ی موتزارت به شهر کوچک «مانهایم» رسید. در این شهر مادر و پسر بیش از چهار ماه اقامت گزیدند: زیرا مانهایم به دسته ارکستر خود بسیار می بالید و آن را بهترین ارکستر اروپا می دانست. این ارکستر با راهنمایی و مدیریت «یوهان اشتامیتز» و جانشینانش در شیوه ی نواختن آهنگ دسته جمعی، چنان انقلابی برپا کردند که امروزه او را پدر ارکستر جدید می دانند. موتزارت که در این دوره ی ترقی نوازندگی به آن شهر وارد شده بود از فرصت، بیشترین استفاده را برد و تا می توانست در کنسرت های این نوازندگان معروف، حضور می یافت و آثار آنها را می شنید. اجرای اپراهای آلمانی، توجه او را بیش از همه جلب کرد و به این ترتیب دست تقدیر که هرگز از روی مهر بر سر موتزارت کشیده نشده بود، او را با «فریدولین وبر» آشنا ساخت. این مرد کوچک اندام عموی موسیقدیدان نامدار «کارل ماریا فون وبر» بود که بعدها نیز پدرزن موتزارت شد.
نامه های موتزارت نشان می دهد که وی دلباخته ی «آلوئیزیا وبر» چهارمین دختر خانواده ی «فریدولین» بوده و در نوشته های خود، این دختر را ناهید ساحل رود رِن لقب داده و صدای او را آسمانی، توصیف کرده است. ولی آلوئیزیا دختر سبک سری بود و نمی توانست منش والای موتزارت را درک کند. موتزارت آماده بود که از همه چیز بگذرد و با دلداده ی خود به ایتالیا سفر کند و در هر گذر و فرصتی کنسرتی ترتیب دهد، ولی پدرش اجازه نداد و با لحنی خشک و ترسناک از سالزبورگ پیغام فرستاد: «به سوی پاریس برو، یک دقیقه هم درنگ نکن و جای خود را در ردیف کسانی که واقعاً بزرگ هستند، باز کن» موتزارت که بارها گفته بود «پدرش، بعد از خداوند، بزرگ ترین کسی است که می شناسد» ناگزیر اطاعت امر کرد و به پاریس سفر کرد، ولی این بار بر خلاف سفر اول موفقیت شایانی به دست نیاورد. یک سمفونی که امروزه به نام سمفونی «پاریس» (297 K در رِماژور و سی و یکمین سمفونی) مشهور است و یک بالت کوچک برای مردم این شهر تصنیف کرد. همچنین آشنایی او با دوک دوگین و دخترش که فلوت و چنگ می نواختند، سبب شد کنسرت فلوت و چنگ (هارپ) را برای آنها بسازد که یکی از آثار شنیدنی و دلکش موتزارت به شمار می رود. ولی هنرمند جوان از نظر مادی در مضیقه بود و بیماری مرموز مادر نیز بر رنج درونی او می افزود.
بیماری و مرگ مادر موتزارت
آناماریا بیمار و بستری شده بود. سرماخوردگی او که در طول سفر از مانهایم تا پاریس بر جانش نشسته بود، هنوز بهبود نیافته بود. ولفگانگ از مادر پرسید: «مامای عزیز، چه شده، حالت خوب نیست؟»
آناماریا نمی دانست چه پاسخی بدهد. او نمی خواست با شکایت از بیماری و درد و رنج خود بار بیشتری بر دوش فرزندش بیفکند. به زحمت تبسمی بر لبانش نقش بست و گفت: «نگران نباش، چیز مهمی نیست. فقط حس می کنیم خسته ام.» مادر هنوز حاضر نبود پزشکی برای بیاورند و با آنکه هوا در ماه ژوئن گرم شده بود، حس می کرد حالش بدتر شده است. وقتی چند روز گذشت و حال وی رو به وخامت رفت، حاضر شد حجامتش کنند. با این کار اندکی بهبودی حاصل شد و توان آن را یافت که از بستر برخیزد، ولی نتوانست روزهای بعد در کنسرتی که ولفگانگ، سمفونی پاریس را اجرا می کرد، حضور یابد. پس از پایان کنسرت، وقتی موتزارت به خانه رسید متوجه شد که حال مادر وخیم تر شده است. این بار از مشاهده ی وضع جسمی او به وحشت افتاد. به مادر گفت سمفونی او مورد تحسین شنوندگان قرار گرفت ولی چنان به نظر می رسید که مادرش چیزی نشنیده است. مادر به شکم خود اشاره ای کرد و نجواکنان گفت: «ولفگانگ، خیلی درد می کند. بیچاره شده ام»
ولفگانگ با شتاب به داروخانه رفت و دارویی را که موردنظر پدر بود و معمولاً در سالزبورگ برای تسکین دردهای معده به کار می بردند، خرید. مادر از آن دارو خورد، ولی حالش بدتر شد. به حدی رنجور و تکیده شده بود که ولفگانگ را دچار اضطراب کرد. مادر به دارویی که وی از داروخانه خریده بود، اشاره کرد و گفت: «در آن شیشه چیزی نیست که بتواند مرا زنده نگهدارد.»
«بروم برایت دکتر بیاورم؟» ولی مادر گویا حرف او را نشنید. پس سئوال خود را با صدای بلندی تکرار کرد. مادر که از شدت درد به خود می پیچید سری تکان داد. با صدایی بسیار ضعیف که به زحمت از گلویش خارج می شد، گفت: «ولفگانگ، خواهش می کنم یک پزشک آلمانی پیدا کن»
وقتی ولفگانگ به اتفاق دکتر فون کلر آلمانی، ساکن پاریس، به خانه رسیدند، حال مادر اندکی بهتر شده بود. مادر از دیدن پزشک آلمانی، آسوده خاطر شد. چه، می توانست صحبت های او را بفهمد و به داروهایی که تجویز می کرد اعتماد کند. ولی روش درمانی این پزشک نیز، مؤثر نیفتاد و پس از چند روز حال مادر بدتر شد. او در حالی که دچار هذیان شده بود، پشت سر هم آب می خواست و لحظه ای بعد به حال اغما فرو رفت. چنان می نمود که دیگر از دست رفته است. ولفگانگ بی درنگ دکتر فون کلر را به بالین مادر آورد. پزشک به آناماریا که در بستر بی حرکت دراز کشیده بود، چنان نگاه کرد که گویی به جسدی می نگرد، سپس گفت: «گمان نمی کنم تا فردا صبح زنده بماند، بهتر است کشیشی خبر کنید تا اعترافات او را بشنود.»
ولفگانگ یک کشیش آلمانی به بالین مادر آورد. آناماریا چشم گشود و چون کشیش را در بالین خود یافت، شروع به صحبت کرد و کشیش نیز مراسم مذهبی را به جای آورد. آناماریا احساس کرد اندکی آرامش یافته است. به پسرش گفت: «از تو می خواهم مرا تنها نگذاری» او نمی خواست در تنهایی بمیرد. با آنکه آتش بخاری شعله می کشید و ولفگانگ می گفت هوای بیرون گرم است، آناماریا از سرما رنج می برد. ساعتی بعد مادر به حال اغما فرو رفت و این حال یک هفته به طول انجامید. در تمام این مدت ولفگانگ بر بالین مادر نشسته بود، چیزی نمی خورد و گاهی جرعه ای شراب می نوشید. دیگر امیدی به شفای مادر نداشت، ولی باز هم راضی نمی شد که از بالین وی دور شود. تختخواب خود را در کنار بستر مادر گذاشته بود و همانجا دراز می کشید تا بتواند دقایقی استراحت کند و در صورتی که مادر صدایش کند، در دسترس باشد، ولی او کوچکترین تکانی نمی خورد. ولفگانگ می دانست که هنوز زنده است و به آرامی دم می زند، بر بیچارگی خود که نمی توانست هیچ کاری برای نجات جان مادر انجام دهد، می گریست. شمع زندگی مادر در جلوی دیدگان وی هر دو رو به خاموشی می رفت.
در شب سوم ژوئیه، یک هفته پس از آنکه کشیش مراسم مذهبی را بر بالین مادر به جا آورده بود، او از حال اغما درآمد و دچار تشنج های لحظات واپسین شد. در آن حال می کوشید سخنانی بر زبان آورد. ولفگانگ شنید که مادر به زحمت می گوید «ولفرل… لئوپولد… نانرل» سپس کوشید سرش را از روی بالش بلند کند چنانکه گویی می خواست یک ملودی دوست داشتنی را بشنود. ولی توان این کار را نداشت. ولفگانگ دست مادر را در دست گرفت، به آرامی فشرد و با او سخن گفت، ولی مادر پاسخی نداد. ولفگانگ سر مادر را بلند کرد تا کمکش کند سخنی بگوید، ولی سر دوباره بر جای خود افتاد. ناگهان وحشتی سراپای ولفگانگ را فرا گرفت در حالی که زاری می کرد، بر صورت مادر بوسه ها زد. ولی هیچ پاسخ و جنبشی از زندگی در او دیده نشد. آینه ی دستی را که مادر با علاقه ی فراوان در سفرها همراه می برد، از زیر بالش درآورد و برابر لبانش نگهداشت، ولی کوچک ترین اثری از دم زدن دیده نشد.
روی کف سنگی اتاق کنار بستر مادر زانو زد و در حالی که می گریست از خداوند برای مادر طلب آمرزش کرد. نجواکنان گفت: «ای خدای بزرگ! بگذار فرشته ها، مادر نازنین مرا به آستان پرمهر تو بیاورند.»
با آنکه دو ساعت از نیمه شب گذشته بود، دو نامه نوشت تا پدرش را برای شنیدن آن خبر دردناک آماده سازد. نخستین نامه را خطاب به «بولینگر» دوست خانوادگیشان نوشت:
«دوست عزیزم. خواهش دارم فقط خودتان بخوانید… سوم ژوئیه، در این روز که دردناک ترین و سخت ترین روز زندگی من است، با من همدردی کنید و در غم و اندوهم شریک باشید. اینک که دو ساعت از نیمه شب گذشته، این نامه را برایتان می نویسم تا اطلاع دهم که مادرم، مادر بسیار گرامی و بهتر از جانم، دیگر با من نیست. خداوند او را به سوی خود فراخواند. بیست و یک دقیقه بعد از ساعت ده، او جان به جان آفرین تسلیم کرد و بر بالین او جز من کسی نبود. به روشنی می دیدم که هیچ کس نمی تواند او را از چنگال مرگ برهاند. بنابراین به مشیت خداوندی تسلیم شدم. در این نامه نمی توانم جزئیات بیماری وی را شرح دهم. سرنوشت این بود که در این زمان و در این دیار، چشم از دنیا فرو بندد… حالا از شما خواهش دارم پدر عزیز مرا آهسته آهسته برای شنیدن این خبر جانگداز، آماده سازید. با همین پست، نامه ای هم برای پدرم می نویسم. ولی در آن، فقط به او اطلاع می دهم که حال مادر چندان خوب نیست و بیماریش شدت یافته است و از پدر راهنمایی می خواهم که بر اساس آن اقدام کنم. خداوند به او صبر و تحمل بدهد که بتواند خبر اصلی را بشنود. بنابراین دوست عزیزم، استدعا دارم لطف و همدردی خود را از پدرم دریغ نورزید و هر طور که صلاح می دانید ذهن او را آماده کنید که وقتی از ماجرای اصلی باخبر شد برایش چندان تکان دهنده نباشد. خواهرم را نیز به امید شما می سپارم. هرچه زودتر به دیدار آنها بروید، ولی از مرگ مادر چیزی نگویید و فقط آنها را آماده سازید. این کار را هرطور صلاح می دانید، انجام دهید. خواهش می کنم ترتیبی بدهید که خدای ناخواسته، من با مرگ عزیز دیگری مواجه نشوم. پدر عزیز و خواهر نازنین مرا دلداری دهید… خداحافظ.
دوست صمیمی و وفادار شما- ولفگانگ آمادئوس موتزارت»
سپس نوشتن نامه به پدر را که بسی دشوارتر بود، آغاز کرد:
«پدر عزیزم، علّت اینکه در ارسال پاسخ نامه ی یازدم ژوئن تو تأخیر روا داشته ام این است که ناگزیرم خبر بسیار دردناک و سختی را به اطلاع شما برسانم: مادر نازنینم سخت بیمار است و من نمی دانم چه بر سرش خواهد آمد. بنابراین خود را مشیت خداوندی تسلیم کرده ام امیدوارم تو و خواهرم نیز همین کار را بکنید… وقتی چنین می اندیشم، احساس آرامش می کنیم… اگر مادرم بهبودی یابد به درگاه خداوندی سپاس می گزارم و اگر خدای ناخواسته، تقدیر این باشد که مادر به آسمان ها برود، مشیت خداوندی را پذیرا خواهم شد… به هر حال بنا به تقاضای مادر، کشیشی بر بالین او حاضر شده و مراسم مذهبی را به جای آورده و اکنون او آرامشی یافته است. وارد جزئیات بیماری مادر نمی شوم، جز اینکه بگویم ناشی از التهاب و ناراحتی معده است، در نتیجه بیماری مسری نیست… حال خودم خوب است و می کوشم تا خونسردی و آرامش خود را در این روزهای سخت و دردناک حفظ کنم… آرزو دارم تو و خواهرم نیز به رغم اینکه چنین خبر ناگواری برایتان نوشته ام سلامت و امیدوار باشید. همه ی امیدم این است که خداوند تو و خواهرم عزیزم را برای من نگهدارد. از دور صدها بار می بوسمت و آرزو دارم هرچه زودتر همه به دور هم جمع شویم، پسر فرمانبر و دوستدار تو…»
روز بعد، موتزارت برای خاکسپاری مادر خویش در کشوری بیگانه اقدام کرد و در این مراسم، تنها یک آشنا حضور داشت. ولفگانگ با تلخی هرچه تمام تر با خود می اندیشید که هر آینه اگر مادرش در سالزبورگ یا حتی در وین درگذشته بود دوستان و آشنایان بسیاری در مراسم تشییع جنازه و خاک سپاری وی شرکت می جستند. مادر را در گورستان کلیسای سنت اوستاش به خاک سپردند. کشیشی که آخرین مراسم را به جای می آورد از ولفگانگ پرسید: «آیا شما از نزدیک ترین بستگان مادام موتزارت هستید؟»
«بله پسرش هستم… تنها پسرش»
«پس از شما می خواهم دفتر ثبت درگذشتگان کلیسا را امضا کنید.«
ولفگانگ به نوشته ی آن صفحه از دفتر به دقت نگاه کرد تا به صحت آن اطمینان یابد. «روز چهارم ژوئیه سال ۱۷۷۸، آناماریا پرتل موتزارت، ۵۷ ساله، همسر لئوپولد موتزارت، رهبر ارکستر دربار سالزبورگ، که روز سوم ژوئیه در خیابان گروشنه درگذشت، در حضور ولفگانگ آمادئوس موتزارت، پسرش و فرانسواهی نا، در گورستان کلیسا به خاک سپرده شد.»
ولفگانگ امضا کرد: «موتزارت» و فرانسواهی نا، تنها دوست حاضر، نام و امضای خود را بر آن افزود.
لئوپولد موتزارت پس از اطلاع از درگذشت غم انگیز همسرش در نامه ای به ولفگانگ چنین نوشت:
«… از بابت من نگران نباش. من سعی می کنم این اندوه بزرگ را مانند یک مرد با بردباری و توکل به خداوند بر خود هموار سازم، ولی تو حالا بهتر می فهمی چه مادر نازنین و فداکاری داشته ای. از این پس جای او خالی خواهد بود و در می یابی که چه موجود عزیز و گرانقدری را از دست داده ای.»
موتزارت پس از ناکامی های بسیار تها به این امید که الوئیزیا همچنان چشم به راه بازگشت اوست، به مانهایم برگشت ولی با همه ی قول و قرارهایی که با آلوئیزیا داشت، دخترک که اینکه شهرتی به دست آورده بود، به پیشنهاد ازدواج موتزارت جواب رد داد. این نخستین ضربه ی بزرگ روحی برای موتزارت بود، ولی او در برابر آن پایداری کرد و در پاسخ به دختر، آهنگی با این مَطلع ساخت: «من دختری که مرا نمی خواهد، ترک می کنم» اما این اتفاق او را در زندگی و هنر به پیش برد چه، پس از بازگشت به سالزبورگ، انقلابی در آثار خود پدید آورد که می توان آغاز سال ۱۷۷۹ را مقارن با شکوفایی بیشتر هنری و خلق شاهکارهای موتزارت دانست.
به پیشنهاد پدر در ژانویه ی سال ۱۷۷۹ با دلی افسرده به سالزبورگ بازگشت و دو سال، دلش در تنگنای این شهر، فِسرد و زنگ زد. اگرچه سِمَت مدیر ارکستر و نوازنده ی اول دربار را داشت، با وجود این وضعش از سابق بهتر نبود. اختلاف بین او و اسقف اعظم روز به روز شدت می یافت. بدتر از همه، چون فهمید که پدرش او را با نیرنگ به سالزبورگ فراخوانده، با وجود مهر قدیمی بین پدر و فرزند، دیگر به هم اعتماد نداشتند. جای شگفتی نیست که از بین تصنیفات بسیاری که در این مدت از او به جای مانده، معدودی از آنها جزء آثار خوب شناخته شده است. بهترین آثار وی در این دوره عبارت است از: سمفونی کنسرتانت (۳۶۴K)، تنها کنسرتوی او برای دو پیانو (۳۶۵K) و سمفونی در دوماژور (۳۳۸K). از این سه اثر به ویژه اولی، بسیار عالی و سرشار از احساسات تند و عمیق است.
خوشبختانه در این هنگام دعوتنامه ای که مدت ها انتظارش را داشت، از مونیخ به او رسید که از وی درخواست شده بود اپرایی برای کارنیوال سال ۱۷۸۱ بسازد. موتزارت نیز اپرای «ایدومنئو، پادشاه جزیره ی کِرت» را بر مبنای اساطیر یونانی تصنیف کرد.
این اپرا حد فاصلی است بین عقیده ی «گلوک» که موسیقی را در خدمت درام می دانست و موتزارت که به موسیقی مطلق عقیده داشت. به نظر می رسد که موتزارت در این اثر درس هایی از اپرای «آلسِست» گلوک گرفته و آنها را به ذهن سپرده بود، بی آنکه خود را در قید مقررات آن محدود کند. اگر گلوک می توانست اپرای ایدومنئو را بشنود، متعجب می شد و رشک می برد از اینکه رقیب جوان، جمله ای از موسیقی او را گرفته و بدون توجه به مضمون درام، موسیقی را بر فراز آسمان ها کشانیده است.
با تکیه به توفیق نسبی که با اجرای «ایدومنئو» در ژانویه ی سال ۱۷۸۱ نصیب موتزارت شد، تصمیم گرفت مدتی در مونیخ بماند و کارنیوال را تماشا کند، ولی در اواسط ماه مارس ناگهان به او خبر رسید که اسقف اعظم او را احضار کرده است و خود برای شرکت در مراسم تشییع جنازه ی «ماریا ترزا» عازم شهر وین است. ماه های بعد، از سخت ترین دوران های زندگی موتزارت به شمار می رود. پر واضح است که این کشیش بدخو تصمیم دارد موسیقیدان برجسته را از هر راه ممکن، تحقیر کند. نامه های هیجان انگیزی بین موتزارت و پدرش رد و بدل می شد و موتزارت به ویژه از این خشمگین بود که چرا اسقف اعظم او را از نواختن ساز در هر جایی، به جز در کاخ خودش منع کرده است. بحران سختی در پیش بود. روز نهم ماه به حضور فون کلوردو پذیرفته شد و اسقف با او بدزبانی کرد و بر سرش فریاد کشید. موتزارت شتابان به خانه رفت و دو نامه نوشت، یکی به اسقف اعظم و در آن خواسته بود با استعفایش فوراً موافقت شود و دیگری برای پدرش که در آن تقاضا کرده بود که اخلاقاً از وی پشتیبانی کند. اسقف اعظم، پاسخ دادن به نامه ی موتزارت را کسر شأن خود دانست و لئوپولد موتزارت نیز به گمان آنکه پسرش در آستانه ی تباهی و مرگ معنوی است، نزد او رفت و از وی خواست که تسلیم شود. البته موتزارت چنین تصمیمی نداشت. پس از اینکه یک ماه به انتظار پاسخ فون کولوردو ماند، یک بار دیگر به کاخ او رفت و این بار یکی از چاپلوسان اسقف وی را از اتاق بیرون راند و این چنین جناب اسقف با استعفای موتزارت موافقت کرد.
مقدمات ازدواج با کنستانس
موتزارت مدتی را در مهمانسرایی که محل اقامت خانواده ی وبر بود، گذراند و در آنجا به خواهر کوچک تر آلوئیزا، یعنی کنستانس، دل بست. ولفگانگ در نامه ای به پدرش از عشق خود به کنستانس و قصد ازدواج با او سخن گفت و در انتظار کسب اجازه و موافقت پدر باقی ماند. دلش می خواست پدرش نخستین کسی باشدکه از موضوع باخبر شود و در نامه اش به تفصیل از نیازی که به سر و سامان گرفتن زندگی داشت و اینکه چگونه کوشش می کرد روی پای خود بایستد، نوشته بود.
در آن زمان بود که امپراتور از وی خواست در یک مسابقه ی پیانونوازی با یک پیانیست برجسته ی ایتالیایی به نام کلمانتی، شرکت جوید. این مسابقه در قصر هافبورگ و در شب عید تولد مسیح با حضور گرانددوک پُل، ولیعهد روسیه و همسرش برگزار می شد. ولفگانگ با شور و شوق فراوان ساعت ها به تمرین پرداخت تا خود را آماده سازد و برای شرکت در مسابقه، پیانوی «اشتین» متعلق به کنتس تون را، که بهترین پیانوی موجود در وین بود، به امانت گرفت. کنتس تون با نهایت لطف و مهرورزی، درشکه ی زمستانی خود را نیز در اختیار ولفگانگ گذاشت. این اظهار لطف کنتس بسیار ارزشمند بود، زیرا شب مسابقه هوا برفی و بسیار سرد و پرسوز بود و درشکه چون دورتادورش پوشیده بود، ولفگانگ را گرم و انگشتانش را برای نوازندگی آماده نگه می داشت، به ویژه جامه ی فاخرش، تمیز و مرتب و از خیس شدن در امان می ماند.
آنچه آن شب ولفگانگ بر تن داشت با ذوق و سلیقه ی فراوان تهیه شده بود، چون ژوزف دوم دوست داشت اطرافیانش را مرتب و خوش لباس ببیند. موتزارت به ویژه از پوشیدن نیم تنه ی آبی رنگی که به رنگ چشمانش بود، احساس خرسندی می کرد. آستر نیم تنه از حریر سفید گلدار بود و این گران ترین لباسی بود که تا آن زمان پوشیده بود. جوراب های سفید ابریشمی و کفش هایی با سگک نقره ای به پا داشت، ولی از نصب سرآستین های توری موج دار- آنچنان که رسم بیشتر مردان شیک پوش آن زمان بود- خودداری کرد، زیرا هنگام نوازندگی مزاحم کارش می شد.
به سوی قصر به راه افتاد و به بخشی از آن، به نام کاخ لئوپولد رسید که اقامتگاه خصوصی امپراتور در آنجا قرار داشت. اینجا، یکی از بخش های چهارگانه ی قصر عظیم و مجلل «هافبورگ» بود. مجموعه ی ساختمان ها، مستطیل بزرگی را تشکیل می داد و مجلل ترین و وسیع ترین کاخ و پارک در دنیای آن روزگار بود. در آن شب، قصر با دیوارهای سنگی و خاکستری رنگ زیر پوششی از برف با جلوه ای سیمگون می درخشید. روبروی درب بزرگ ورودی قصر، درشکه ها و کالسکه های دیگری نیز دیده می شد که به روی آنها نشانه سلطنتی هاپسبورگ نقش شده بود و بر بالای درب بزرگ و مشبک آهنین، عقاب امپراتوری به چشم می خورد.
«فُن اشتراک» رئیس تشریفات، در نزدیکی سرسرای بزرگ ورودی ساختمان، در انتظار او ایستاده بود تا به وی خوش آمد گوید و به تالار موسیقی هدایت کند. ولفگانگ آن طرز استقبال را نشانه ای از تفقد امپراتور به خود تلقی کرد.
موتزارت، متوجه شد بیشتر سالن های بزرگ که از آنها برای رسیدن به تالار موسیقی می گذشتند، آرایشی مشابه داشت: دیوارها سفید و گچکاری های سقف و قاب های وسیع گچبری شده ی دیوارها به رنگ های سرخ تیره یا طلایی بود. ولفگانگ از وسعت سالن ها، سقف های بلند، پنجره های بزرگ، چوب فرش های براق، چهل چراغ های باشکوه، لذت می برد. بخاری های دیواری چینی و سفیدرنگ سالن ها، زیبایی چشمگیری داشت. به عقیده ی موتزارت زیبایی و شکوه قصر هافبورگ به پای قصر «شون برون» نمی رسید. ولی ژوزف دوم قصر هافبورگ را برگزیده بود تا استقلال خود را در برابر مادرش «ماریا ترزا» که از قصر شون برون بیشتر خوشش می آمد، حفظ کند.
وقتی به درب ورودی تالار موسیقی رسیدند، فن اشتراک ناگهان ایستاد و گفت: «آقای موتزارت امیدوارم شما آماده باشید که امشب به بهترین شکل هنرنمایی کنید» و او در پاسخ گفت: «بله، من همیشه آماده هستم.»
«می دانم، ولی امشب وضع فرق می کند. امپراتور با مهمانان روسی خود شرط بندی کرده است که هیچ ایتالیایی نمی تواند در نوازندگی به پای یک آلمانی برسد و اگر شما از حریف خود بهتر نوازندگی نکنید، وی دلخور خواهد شد.»
«آقای فُن اشتراک، شما که به مهارت من آشنا هستید.»
«بله به همین جهت هم از شما برای شرکت در این برنامه دعوت شده است. ولی فراموش نکنید که کلمانتی نیز در نوازندگی پیانو استاد چیره دستی است و مهمانان روسی، خواهان پیروزی او هستند تا نظرشان درباره ی برتری نوازندگان ایتالیایی، نشان داده شود…»
در تالار موسیقی، ولفگانگ، احساس کرد که بیشتر دارد به یک هیئت ژوری نزدیک می شود تا به عده ای مهمان شنونده. از وضع تالار موسیقی نیز خوشش آمد، زیرا آنقدر وسعت داشت که صدای گوشنواز و مطبوع آهنگ موسیقی، همه جا طنین افکند. مبل ها و صندلی ها نرم و راحت بود. گرمای مطبوع بخاری چینی عظیم دیواری، همه ی مهمانان و هر دو حریف نوازنده را گرم نگه می داشت.
ناگهان از میان درب های رفیع و سفیدرنگی که ماهرانه در میان قاب های چوبی دیوارها پنهان بود، امپراتور با مهمانان شاهانه اش وارد تالار شدند.
ولیعهد روسیه، با چهره ای سبزه و هیکلی ستبر، عبوس به نظر می رسید، ولی گراند دوشس که چهره ای زیبا و جذاب داشت زنی شوخ و شنگ به نظر می آمد و در آن لحظه در کنار امپراتور ایستاده بود و امپراتور نسبت به او توجه خاصی داشت. وقتی ژوزف، ولفگانگ را به مهمانانش معرفی می کرد، گفت:
 
«موتزارت یک هنرمند و نابغه است.»
گراند دوشس با صدای بلند و هیجان زده گفت: «ولی من شنیده ام کلمانتی بهتر است!»
امپراتور ژوزف با لحنی پرشعف گفت: «به هر دوی آنها گوش می دهیم و بعد قضاوت می کنیم که کدام بهتر است.»
کلمانتی که کمی عقب تر ایستاده و منتظر بود به مهمانان معرفی شود، مرد جوان ریزنقشی را دید که با ظرافت تمام در برابر امپراتور سر فرود می آورد و به چنان جامه ی فاخری ملبّس بود که گمان برد باید یکی از ندیمان امپراتور باشد. لحظه ای بعد با نهایت شگفتی دریافت آن مرد جوان، کسی جز موتزارت نیست.
ولفگانگ نیز از دیدن قد و بالا و چهره ی جذب کلمانتی، دستخوش حیرت شد و با خود اندیشید همین ظاهر جذاب و دلپسند بدون شک برای حریفش امتیازی به دست خواهد آورد.
وقتی دو موسیقیدان به یکدیگر معرفی شدند نسبت به هم، کمال نزاکت و احترام را به جای آوردند و مؤدب بر جای ماندند تا اینکه امپراتور فرمان داد: «حالا موقع آن است تا برنامه را شروع کنیم…»
چون «کلمانتی» در وین مهمان بود، امپراتور، نخست به او دستور داد برنامه را شروع کند. کلمانتی با چابکی قابل تحسینی، قطعه ی انتخابی خود را نواخت و پیش از آنکه هیاهوی کف زدن مهمانان فرو نشیند امپراتور رو به ولفگانگ کرد و بانگ زد: «آتش» چنانچه گفتی او برای یک حمله در یک میدان جنگ فرا می خواند.
وقتی موتزارت پشت پیانوی «اشتین» قرار گرفت، برای او چیزی وجود نداشت جز موسیقی و ساز پرارزشی که در روبرویش بود. سپس شروع به اجرای یکی از سونات های خود کرد و کلمانتی دریافت که به یک شیوه ی بدیع پیانونوازی گوش می دهد. موتزارت آنقدر روان و با ظرافت می نواخت و دست هایش چنان نرم بر روی صفحه ی پیانو می لغزید که شگفتی و تحسین همه را برمی انگیخت و با چنان دقت و روشنی می نواخت که به موسیقی، صفایی سحرآمیز می بخشید. کلمانتی اندیشید: این، موسیقیدانی است که در نوازندگی همتا ندارد.
هنگامی که قسمت آخر برنامه، یعنی بدیهه نوازی فرا رسید، و کلمانتی نیز در این کار، استادی مسلم به شمار می آمد، با تکنیکی شگفت آور و با سبکی حاکی از چیره دستی، همچنین سرعتی اعجاب انگیز  و با ریزه کاری های شیرین خود، آهنگ های بسیار زیبایی نواخت. تشویق شنوندگان، پرشور و هیجان و پر سروصدا بود. ولفگانگ متوجه شد اخم های امپراتور در

دانلود کتاب






برچسب ها

مطالب مشابه با این مطلب

    جواب های بیل گیتس به سوالات همیشگی آزمون های استخدامی

    بیل گیتس تا به حال هزاران نفر را در مایکروسافت و همچنین بنیاد بیل و ملیندا که یک بنیاد خیریه است، اسخدام کرده است.

    از میرزا اسماعیل دولابی چه می دانید ؟

    از میرزا اسماعیل دولابی چه می دانید ؟ ۴٫۳۷/۵ (۸۷٫۴۵%) ۱۴۵ امتیازs از میرزا اسماعیل دولابی چه می دانید ؟ از میرزا اسماعیل دولابی چه می دانید ؟ محمد اسماعیل دولابی در روستای دولاب از توابع تهران زاده شد. در جوانی به شغل کشاورزی […]

    فاصله اسلام پا برهنگان با مدیران نجومی‌

    فاصله اسلام پا برهنگان با مدیران نجومی‌/ فاصله اسلام پا برهنگان با مدیران نجومی‌/ با انتشار سلسله فیش‌های حقوقی برخی مدیران دولتی در سال گذشته که نشان می‌داد این مدیران از بیت‌المال دریافتی‌های نجومی و بسیار کلان داشته‌اند احساسات عمومی جریحه‌دار شد، رهبر معظم […]

    زندگینامه استیفن هاوکینگ _ دانشمند انگلیسی

    زندگینامه استیفن هاوکینگ _ دانشمند انگلیسی ۳٫۶۷/۵ (۷۳٫۳۳%) ۳ امتیازs زندگینامه استیفن هاوکینگ _ دانشمند انگلیسی/ استیفن هاوکینگ ( انیشتین دوم و کاوشگر سیاهچاله ها) در روز هشتم ژانویه سال ۱۹۴۲ در آکسفورد چشم به جهان گشود. او از هر گونه تحرک عاجز است؛ […]

    مصاحبه خواندنی از زندگی خصوصی آیت الله خامنه ای

    مصاحبه خواندنی از زندگی خصوصی آیت الله خامنه ای ۴٫۴۴/۵ (۸۸٫۸۹%) ۹ امتیازs مصاحبه خواندنی از زندگی خصوصی آیت الله خامنه ای/ حضرت آیت الله سیدعلی خامنه ای رهبر معظم انقلاب اسلامی در زندگی شخصی و سلوک فردی خود چگونه رفتار می کنند؟ چند […]

    پیام های کوتاه تربیتی امام خمینی

    پیام های کوتاه تربیتی امام خمینی ـ میزان بازماندن از حق، متابعت هوای نفس است. ـ ما باید این را بفهمیم که همه چیز هستیم و از هیچ کس، کم نداریم. ـ توکل به خدای تعالی، یکی از فروع توحید و ایمان است. ـ […]




هو الکاتب


پایگاه اینترنتی دانلود رايگان كتاب تك بوك در ستاد ساماندهي سايتهاي ايراني به ثبت رسيده است و  بر طبق قوانین جمهوری اسلامی ایران فعالیت میکند و به هیچ ارگان یا سازمانی وابسته نیست و هر گونه فعالیت غیر اخلاقی و سیاسی در آن ممنوع میباشد.
این پایگاه اینترنتی هیچ مسئولیتی در قبال محتویات کتاب ها و مطالب موجود در سایت نمی پذیرد و محتویات آنها مستقیما به نویسنده آنها مربوط میشود.
در صورت مشاهده کتابی خارج از قوانین در اینجا اعلام کنید تا حذف شود(حتما نام کامل کتاب و دلیل حذف قید شود) ،  درخواستهای سلیقه ای رسیدگی نخواهد شد.
در صورتیکه شما نویسنده یا ناشر یکی از کتاب هایی هستید که به اشتباه در این پایگاه اینترنتی قرار داده شده از اینجا تقاضای حذف کتاب کنید تا بسرعت حذف شود.
كتابخانه رايگان تك كتاب
دانلود كتاب هنر نيست ، خواندن كتاب هنر است.


تمامی حقوق و مطالب سایت برای تک بوک محفوظ است و هرگونه کپی برداری بدون ذکر منبع ممنوع می باشد.


فید نقشه سایت


دانلود کتاب , دانلود کتاب اندروید , کتاب , pdf , دانلود , کتاب آموزش , دانلود رایگان کتاب

تمامی حقوق برای سایت تک بوک محفوظ میباشد

logo-samandehi