بازدید
أعوذ بالله من الشّیطان الرّجیم
بسم الله الرّحمن الرّحیم
و صلّی الله علی محمّد و آله الطّاهرین
و لعنه الله علی أعدائهم أجمعین
مطالبی که امروز خدمت آقایان عرض میکنم ، مطالبی است که بسیاری از آن تازگی ندارد و کراراً به نحو پراکنده و منتشر عرض شده و حالا بمقداری که خداوند توفیق بدهد امروز به نحو دستهجمعی و مجموعهای عرض میکنیم و تتّمه آنرا به جلسات بعد موکول مینمائیم ، تا روح و سرّ این مطالب روشن شود .
اصل مطلب در باره ولایت شرعی است که خداوند علیّ أعلی زندگی ما را که روی زمین قرار داده است مهمل قرار نداده ، بلکه میخواهد ما را بر یک اساس و مَشی صحیح و بر یک نحو خاصّی حرکت بدهد که آن صراط مستقیم بسوی خداست. و طبعاً این معنا بسیار دقیق و لطیف و عمیق است که انسان آن صراط مستقیم را پیدا کند ؛ چون صراط مستقیم واحد است ، و أدقّ من الشَّعر و أحَدُّ من السَّیف ، از مو باریکتر و از شمشیر تیزتر .
انسان باید طوری در دنیا زندگی کند که هر لحظهای که میخواهد بمیرد ، با حجّت بمیرد ، و با قلب محکم بمیرد و متزلزل نباشد ؛ و آنچه را که خداوند عالم و أرواح طیّبه و نفوس زکیّه از انسان توقّع دارند ، به اندازه قدرت و سعه خودش انجام داده باشد .
دوران تاریک ستم شاهی
من بخصوصه از زمان کوچکی در همین همّ و غمّ بودم ؛ حتّی یادم میآید وقتی کوچک بودم بخصوص آن سالهائی که سنّم بین شش سال و هفت سال بود ، مرحوم پدر ما رحمه الله علیه در طهران مجالسی داشتند و در مسجدی إقامه نماز میکردند ،تااینکه کمکم قضیّه کشف حجاب پیش آمد و مجالس عزاداری و وعظ در طهران و سائر جاها ممنوع شد . و از همان کوچکی پدر ما دست ما را میگرفت ، و در این مجالس با خودش میبرد .
کشف حجاب
از همان کوچکی این فکر در ذهنِ ما بود که آخر یعنی چه ؟ مثلاً پدر ما یک آدمی است که ما او را دیدهایم و شناختهایم ، بر نهج خودش است ، حرفش درست است و صحیح ؛ آخر این دستگاه چرا با اینها مخالفت میکند ؟ چرا کلاههای معمولی و محلّی را از سر مردم بر میدارند ؟ و کلاه شاپو بر سر مردم میگذارند ؟ چرا کشف حجاب میکنند ؟ پاسبانها چرا زنها را با لگد میکوبند و چادر را از سرشان میکشند و پاره میکنند ؟
این فکر همینطور در ذهن ما بود ، و خلاصه در باطن به اینها لعن میفرستادیم که آخر این چه زندگی است که انسان را با سر نیزه مجبور کنند و بگویند چادرت را بردار ! یا لباست را کوتاه کن ! یا ریشت را بزن ! یا حتماً باید کلاه شاپو سرت بگذاری !
در آنوقت همه مردم مجبور بودند کلاه شاپو سرشان بگذارند ؛ و هر کس شاپو سرش نمیگذاشت أعمّ از کاسب و عمله و بنّا ، او را میبردند کلانتری و حبس میکردند و شلاّق میزدند و شکنجه میدادند ، و این وضع خیلی عجیبی بود .
بله ، تا آنکه کشف حجاب عملی شد ؛ کشف حجاب در سنه 1354 هجری قمری، تقریباً ۵۵ سال پیش واقع شد ؛ و وضع آن زمان اصلاً گفتنی نیست . آن کسانی که دیدهاند میدانند که گفتنی نیست و نوشتنی هم نیست . هر چه انسان بخواهد بنویسد مطلب بالاتر است . و هر چه بخواهد بگوید ، نمیتواند آن مطلب را برساند .
مبارزات مرحوم والد مؤلّف
مرحوم پدر ما مقیّد بودند در ایّام ماه مبارک رمضان پس از اقامه جماعت در مسجدشان ، خودشان منبر بروند و صحبت کنند . در اوائل زمان رضاخان پهلوی که من خیلی کوچک بودم ، و آن وقت را به یاد ندارم (که پس از ایّام نهم آبان 1304 شمسی و تاجگذاری موقّت بود) ایشان در بالای منبر گفته بودند : ای مردم بیدار باشید ! خطرات عجیبی بسوی ما در حرکت است و پیغمبر صلّی الله علیه وآله وسلّم فرمودند که : بترسید از آن زمانی که باد زردی از طرف مغرب بوزد و شما صبح از خواب بیدار شوید و ببنید همه دین و ایمانتان از دست رفته است . امروز آن روز است ؛ گِلادسْتُون انگلیسی که در صد سال پیش قرآن را برداشت و بر روی تریبون کوفت و گفت : ای اعیان زبده انگلیس تا این کتاب در جامعه مسلمین است ، اطاعت از ما در سرزمینهای استعماری انگلستان محال است ! باید این قرآن را از روی زمین بردارید !
در منبر مطالبی شبیه به آن ایراد میکنند و پیشگوئیها و پیشبینیهائی را در جریان واقعه و حمله مفاسد و استعمار مدهش و موحش را شرح میدهند، و در آخر منبر هم دعا میکنند به افرادی که بیدارند و دینشان را در مشقّات و مشکلات حفظ میکنند ، و بعد نفرین میکنند بر دشمنان آل محمّد صلّی الله علیه وآله وسلّم و کسانی که به دین قصد خیانت دارند .
بعد ایشان میآیند منزل در حالی که روزه بودند . والده ما برای ما تعریف میکردند که بعد از یک ساعت چند مأمور و پاسبان به منزل آمدند ، و یک دستوری آوردند که خلاصه باید جلب بشوید ، و به کلانتری تشریف بیاورید . ایشان به عموی ما آقا سیّد محمّد کاظم اطّلاع میدهند که بیایند منزل سرپرستی کنند . و به أهل بیتشان میگویند : من میروم جائی و کاری دارم . ایشان را میبرند به کلانتری ، و از آنجا ایشان را یکسره میبرند برای نظمیّه در حبس شماره 1 ، و یک شبانه روز در همان سلولها ایشان را حبس میکنند ؛ حالا نه استنطاقی ، نه حرفی ، هیچ هیچ ، همینطور بلا تکلیف و بدون ارائه جرم .
کم کم از طهران سرو صدا بلند میشود ، و افرادی شروع میکنند به اقدامات ، از جمله آیه الله آقای میرزا محمّد رضای شیرازی فرزند مرحوم آیه الله مرحوم آقا میرزا محمّد تقی شیرازی رحمه الله علیه که پدرش استاد پدر ما بود ، تلگرافی به شاه میکند . و همچنین بعضی از همین مردم محلّ و کسانیکه قدری غیرت دینی داشتند جمع میشوند که همان وقت بروند به منزل شاه ، و کاخ را سنگباران کنند ؛ که ایشان را بعد از یک شبانه روز آزاد می کنند.
البتّه عرض کردم اینها در آن وقتی بود که من خیلی کوچک بودم که مُدرَکم نیست . خلاصه وضع اینطور بود که اگر کسی میگفت : ملاحظه دین و ایمان خودتان را بکنید ، این بدترین جرم و بالاترین شورش بود .
دولت بیحجابی را رسمی کرد . بعد دانشکده معقول و منقول را برای برانداختن طلاّب و حوزههای علمیّه تشکیل داد ؛ و منبرها را محدود کرد و گفت : هیچکس حقّ منبر رفتن ندارد . چون همه عِمامهها را پاره کرده بودند مگر آنانکه از دولت اجازه رسمی میگرفتند ؛ و بدون استثناء مردم را میبردند به کلانتری و التزام میگرفتند که تا فلان روز باید عمامهات را برداری یا خودشان بر میداشتند ، و قباها را هم میبریدند .
مرحوم پدر ما گفت : من عمامهام را بر نمیدارم و اجازه هم نمیگیرم ! من عمامهای که با اجازه باشد سرم نمیگذارم . در آن وقت علمای طهران بدون استثناء اجازه گرفتند ، آن کسانیکه عمامه بر سر داشتند چاره نداشتند ، چون با اهانت عمامهها را بر میداشتند . ایشان گفت : من بدون عمامه هم کار خود را میکنم و وظیفهام را انجام میدهم . اگر عمامه مرا هم بردارند ، من با همین قبا و لبّاده یک شب کلاه سرم میگذارم و صبح تا غروب در خیابانها فقط راه میروم . گفتند : خوب چرا راه میروی ؟ گفت : برای اینکه مردم مرا ببینند ! فقط همین تبلیغ من است ، در آن وقت همین وظیفه من است . و همین کار را هم میکنم .
ایشان مقیّد بود که حتماً هر سالی یکبار مشرّف بشوند برای کربلا ، و دهه عاشورا را آنجا باشند ؛ و چند سال شهربانی تذکره و گذرنامه را که میخواست به ایشان بدهد میگفت : لباس باید بیعمامه باشد . و ایشان میگفت : من بیعمامه اصلاً کربلا نمیروم ، من عکس بی عمامه نمیاندازم . گفتند : اگر میخواهی بروی این است . گفتند : نمیروم ، و نرفتند کربلا تا هنگامی که تمام آن دستگاه بهم خورد ، و آقایان را هم با عمامه عکس برداری کردند ، و اجازه دادن که با عمامه عکس بردارند .
در طهران و شهرستانها وقتی خواستند بیحجابی را رسمی کنند امر کردند که رئیس هر صنفی یک مجلس ضیافت و میهمانی تشکیل بدهد ، و افراد آن صنف را دعوت کند که با خانمهایشان مکشّفه و با کلاه ( زنها هم با کلاههای فرنگی ) در آن مجلس شرکت کنند . این مجالس خیلی تشکیل شد ؛ در میان ادارات ، شهربانی ، دادگستری ، مجلس ، کسبه ، تجّار ، اصناف ، در همه شهرستانها برگزار شد .
آنوقت در طهران ، برای آقایان علماء که اجباراً باید مجلسی تشکیل دهند و آقایان علما همه در آن مجلس شرکت کنند ، چهار نفر را مشخّص کردند که از سرشناسان درجه یک طهران بودند ؛ و اینها بایستی که مجلسی درست کنند و علماء را با خانمهایشان دعوت کنند . یکی از آن چهار نفر پدر ما بود ، یکی مرحوم آیه الله آقا شیخ علی مدرّس ، یکی مرحوم آیه الله امام جمعه طهران ،و یکی مرحوم آیه الله شریعتمدار رشتی .این چهار نفر را معیّن کردند که بعنوان رئیس ، تمام علما را با خانمهایشان بی حجاب ومکشّفه ، در چهار مجلس در خانههای خود دعوت کنند .
و آن زمان غیر این زمان بود . و آن زمان حتّی غیر از زمان این محمّد رضا هم بود ؛ زمان محمّد رضا شدّت و فشار و مشکلات خیلی بالا بود ، ولی حساب شده و کلاسیک و از راه بود . امّا در آن زمان فقط فُحش و قدّاره و تفنگ بود واگر کسی اینکار را نمیکرد یک پاسبان میآمد و او را میکشید و میبرد ؛ اینطوری بود . و خود آن رضا شاه بارها خودش از ماشین در هنگام عبور از خیابانها پیاده میشد ، و به شکم زنها لگد میزد و چادر از سرشان میکشید . بله خودش یک همچنین آدمی بود .
اگر کسی میخواهد درست از تاریخ اینها اطّلاع پیدا کند ، اجمالاً تاریخی دارد حسین مکّی به نام «تاریخ بیست ساله ایران» در سه جلد ، آن وقتی که بنده در قم بودم این کتاب ممنوع بود . تقریباً سه جلدش 1500 صفحه است . بنده آنرا از یکی از آقایان علماء : آیه الله حاج سیّد احمد زنجانی گرفتم و مطالعه کردم ، و به ایشان برگرداندم . ولی بعد آنرا تهیّه کردم و الا´ن آنرا دارم .
در آن طریق ورود کودتائی که نرمان انگلیسی بدست سیّد ضیاء و رضاخان کرد و همچنین عواقب او و پایان دوره احمدشاه و کیفیّت پیدایش پهلوی و رضان خان ، شرح داده شد ، که بالاخص خواندن زندگانی احمدشاه برای همه لازم است ؛ یکدوره زندگانی احمد شاه باید خوانده شود . و همین حسین مکّی هم یک کتابی دارد به نام «زندگی احمدشاه» که خیلی مطالب از آنجا بدست میآید . ملک الشعراء بهار هم در زندگی احمد شاه کتابی نوشته است .
به هر حال عرض شد یکی از افرادی که مأمور شده بود آقایان علما را دعوت کنند ، پدر ما بود . و رئیس نظمیّه هم سرتیپ محمّد خان درگاهی بود که او را باید از اشرار روزگار محسوب داشت ؛ در شرارتها و جنایتها داستانهائی دارد که از تصوّر بیرون است ، از همان همپیالههای رضاخان بود . هر کسی را میگرفتند میبردند ، دیگر برده بودند ؛ و اصلاً کسی برود حبس و برگردد معنی نداشت . هر کس میرفت ، میرفت . آنقدر افرادی را گرفتند و کشتند و سرها را در انبانهای آهک آبزده گذاشتند و بستند ، إلی ماشاءالله که گفتنی نیست .
در آنوقت پدر ما مریض بود . حصبه داشت و در منزل بستری بود . یکی از مأمومنی مسجد ایشان : مسجد لالهزار که دُکانش در خیابان اسلامبول بود و برای نماز به مسجد میآمد ، ساعت سازی بود به نام سیّد علیرضا صدقی نژاد . و فرد متدیّنی بود ، ولی از طرفی هم با همان سرتیپ محمّدخان درگاهی بمناسبت همین امور تعمیرات ساعت ، سلام و علیک داشت .
یک روز که من از مدرسه به منزل آمدم ، ظهر بود ، کیفم دستم بود و کوچک بودم ، آمدم در قسمت بیرونی خدمت پدرمان نشستم و ایشان هم در بستر افتاده بودند ؛ دیدم در زدند ، و این سیّد علیرضا صدقی نژاد آمد منزل و سلام کرد و نشست و شروع کرد به احوالپرسی و پدر ما هم افتاده بود . در بین احوالپرسی و سخنانش گفت که : سرتیپ محمّد خان درگاهی آمده در دکّان ما و گفته که تو به آقا این خبر را بده که ایشان هم یکی از چهارنفری هستند که در طهران معیّن شدهاند برای اینکه مجلس تشکیل بدهند . ولی من گفتم آقا مریضاند ، الا´ن توی رختخواب افتادهاند . سرتیپ گفت : ما صبر میکنیم تا ایشان حالشان خوب شود ، ما صبر میکنیم .
تا این جمله را پدر ما شنیدند بلند شدند و در رختخواب نشستند و گفتند : تو فلان … خوردی گفتی فلان کس مریض است . من کجا مریضم ؟ من سالمم! این پدر سگ ولدالزّنای بی غیرت دیّوث خیال میکند که ما مثل خودش هستیم ؛ و شروع کرد به فحش دادن ، از آن فحشهای بسیار قبیح و زشت نه از این فحشهای عادی که این پدر سوخته چه هست و چه هست ، این ملوط و این بیپدر (اشاره به رضاخان) را که از مازندران آوردهاند ، اطّلاع داریم که در سخنرانیها گفتند : والده ما جده او ، ایشان را از مازندران آورد ؛ یعنی پدرش معلوم نیست . این پدر ندارد ، این لوطی است ، این فلان است که دست دخترانش (اشرف و شمس) را گرفته و در ۱۷ دی ، و برده نشان سربازها داده بعنوان جشن . او خیال میکند ما مثل خودش دیّوث هستیم که دخترهای خودمان را به مردم نشان دهیم ؟ زن خودمان را نشان دهیم ؟
برو بگو به این ولد الزّناها (اشاره به سرتیپ درگاهی) که عین این پیغام مرا برای این غول بیابانی ببرند : ما دین داریم ، شرف داریم ، عزّت داریم ، مسلمانیم ، حیا داریم ، زنهای ما عفیفاند ، نجیبند ؛ این خیال را از سر خودت دور کن !
و امّا من یک سر دارم و اگر خیلی بیشتر از این هم سَر میداشتم ، حاضر بودم در این راه بدهم . حالا متأسّفم چرا یک سر دارم ! امّا زن و بچّهام بعد از اینکه من کشته شدم اینها را هم نمیتوانید ببرید ، مگر اینکه طناب به پایشان ببندید و توی کوچه بکشید ، وسط کوچه هم آنها جان میدهند .
برخیز برو .
صدقی نژاد گفت : آقا من چطور این حرفها را به سرتیپ بگویم ؟ چطور من این حرف را بزنم ؟ عین اینها را من بروم بگویم ؟! من چطور بگویم ؟!
گفتند : از شفاعت جدّم در روز قیامت محروم باشی اگر یک کلمه از اینها را که بتو گفتم کمتر بگوئی .
سیّد علیرضا صدقینژاد برخاست و با حالی بسیار افسرده و ناراحت رفت .
و بعد مرحوم پدر ما بما گفت که : سرتیپ محمّد خان رفته دکّان سیّد علیرضا ، و او هم ماجرا را گفته که ایشان چنین پیغامی دادهاند . سرتیپ هم سری تکان داده و گفته : تا ببینیم تا ببینیم (یعنی که آیا واقعاً راست میگویند یا نه ؟)
در دنباله کاری که پدر ما کرد ، آقای شیخ علی مدرّس هم گفته بود : من این کار را نمیکنم ! آقای شریعتمدار رشتی هم گفته بود : من اینکار را نمیکنم ! مرحوم امام جمعه طهران هم گفته بود : من یک سر دارم ، آن را هم در این راه میدهم ! ما اینکار را نمیکنیم ؛ آن سه تا هم نفی کردند .
امّا این جریان در اصناف دیگر انجام شد و بعضی از افرادی که غیرتمند بودند شروع کردند به خودکشی کردن . چون دعوت میکردند زنهایشان را با خودشان در این مجالس و آنها هم میبایست شرکت کنند و بعضی هم حاضر نبودند و بالاخره بخصوص در خود طهران خیلیها خودکشی کردند .
از جمله یکی از کسانیکه خودکشی کرد ، از قوم و خویشهای خود ما بود ؛ یک محمّدخانی بود شریفزاده ، و این شوهر دختر خاله مرحوم مادر ما بود ، و از اجزای آنوقت دادگستری بود ، مرد متدیّنی هم بود . به او گفته بودند که : عیالت را فلان شب باید بیاوری دادگستری در فلان مجلس .
ایشان شب میآید مقدار زیادی تریاک میگیرد و میخورد ، و در خیابان راه میافتد ، منزل هم نمیآید ، آب زیادی هم میخورد و راه میرود که این زهر اثر خودش را بکند . نزدیک طلوع آفتاب بود که روی همان خیابان به زمین میافتد ، او را به منزل میآورند و به فاصله یک ساعت میمیرد .
افرادی به همین کیفیّت خودکشی کردند . این انتحارها در وقتی صورت گرفت که رضاخان رفته بود برای مازندران ، در آنجا شنیده بود که قشون روس یک مانوری در سرحدّ دادهاند ، و لذا ترسید و دید الا´ن که روسها آمدهاند در سرحدّ ، اگر این قضیّه کشف حجاب و زد و خوردها موجب اغتشاش در داخل کشور باشد مصلحت نیست . از همانجا تلگراف زد به «جَم» که رئیس الوزرای آن وقت بود که فعلاً دست نگهدارید تا بعداً خبر بدهم . و جم هم این مجالس را همان زمان به کلّی تعطیل کرد . جم همان کسی بود که در وقت حرکت رضاخان به مازندران به او گفته بود : اگر اعلیحضرت همایونی تشریف ببرند برای مازندران و برگردند ، آب از آب تکان نمیخورد و تمام چادرها برداشته شده است .
مرحوم پدر ما وقتی که رضاخان از ایران رفت ، در همان وقتی که انگلیسها و روسها آمده بودند ، نُقل خرید آورد در منزل ما ، و به اندازهای خوشحال بود که کم وقتی من ایشان را آنقدر شاداب دیدم . و سوگند یاد کرد که چند سال است (یا ده سال است) که یک شب نشد که من بیایم خانه با فکر راحت بخوابم و امید داشته باشم که تا صبح زنده هستم . وضع اینطور بود .
این قضایا منحصر در چادر و حجاب و امثال اینها نبود ، بلکه هدف از بین بردن قرآن بود ؛ یعنی همان حرف نخست وزیر و رئیس حزب سوسیالیست انگلیس که مسیحی ولی صهیونیزم مسلک بود . که او واقعاً استعمار انگلیس را در آن وقت جان داد و او مردی بود عجیب ، تاریخش کوبنده است ، کارهایش شکننده و بشر براندازنده است .
اینها بطوری وارد شدند که دین و ایمان و مذهب و شرف و دختر و پسر و حَمیّت و زندگی و مال و ثروت و عزّت و … همه را بردند .
این بود نمونهای از مسأله کشف حجاب که ما همه این مسائل را وجب به وجب میدیدیم . در مدرسه هم که میرفتیم چه مدرسه ابتدائی و چه دوران نهائی ، معلمها ، ناظم وبچّهها پیوسته ما را مسخره میکردند و میگفتند : تو آخوندزاده هستی ! آخوندها مفت خورند ، آخوندها چنین ، آخوندها چنان . پولها را میدهند این عربهای سوسمارخور میخورند . چرا حجّ میکنند ؟ چرا پولهایشان را نمیدهند مردم بروند انگلیس ؟ چرا نمیدهند بچّههایشان بروند فرانسه تحصیل کنند ؟ (آن وقت فرانسه خیلی آبادتر از انگلستان امروز بود ، لسان فرانسه هم رواجش بیشتر بود ، عنوان فرانسه هم بیشتر بود .)
دیگر شما هیچ متلکی را باورنکنید که ما از اینها نشنیده باشیم . حالا چکار هم بکنیم ؟ چارهای نداشتیم . در مدرسه ابتدائی خیلی بچّهها غلبه داشتند و اذّیت میکردند . معلّمهای تربیت شده در دانشسرای عالی و ادبیّات ، در کلاسها چه زخم زبانها که نمیزدند و چه ابطال حقوقها که نمینمودند ؛ ولی ما در وجدانمان میدیدیم که بیجامیگویند ، این متلکها و این حرفهایشان درست نیست .
مؤلف در سیر مراتب علوم
وقتی که رفتیم به قسمتهای بالاتر ، دیگر بچّهها مسخره نمیکردند ، ما خیلی در دروس زرنگ بودیم ، در کارها و درسها ، و هم شاگردیها محتاج درسهای ما بودند ، لذا از این جهت به ما احترام میگذاشتند ، ولی به حرف ما که کسی گوش نمیکرد . در همین دوران هنرستان و تخصّص در قسمتهای فنّی که طیّ شد ، من تا آن روز آخری که از مدرسه آمدم بیرون ، زُلف نداشتم ؛ و به کلّی سرم را با ماشین میزدم ، و لباسم کوتاه نبود . و معلّمین ما همه تحصیل کرده آلمان و چه و چه بودند . رئیس مدرسه هم ابتدا امیر سهام الدّین غفّاری (ذکاء الدّوله) و سپس دکتر مفخّم بود با چه وضعیّاتی . امّا اینها بمن ، به نظر تقدیس نگاه میکردند ، میدیدند که نمیتوانند بگویند فلان کس از نقطه نظر اینکه یک بچّه کودن و نفهم و عقبافتادهای است اینکارها را میکند .
مثلاً معلّم آلمانی ما آقای علی اصغر صبا که شاید الا´ن حیات داشته باشند ، این مرد عجیبی بود . او هیچ وقت در دفتر کلاس نمره نمیداد ، بلکه دفترش یک دفتر بغلی بود توی جیبش ، و در آن نمره بچّهها را یادداشت میکرد و معدّل آن نمرهها را میگرفت و آنرا نمره امتحان قرار میداد و امتحان هم نمیکرد . یک آدمی بود بسیار ساعی و کوشا و از بچّهها درس میخواست . افرادی را که درس نمیخواندند سخت تنبیه میکرد ، خلاصه خیلی جدّی بود . زبان آلمانی او هم بسیار خوب بود ؛ و ما در تمام این دورانی که در آنجا بودیم حتّی یکبار ندیدیم که در یک جمله یا در یک آرتیکل اشتباه کند ، أبداً .
او بقول امروزیها ماکزیمم و حدّ أعلای نمرهاش هفده بود ؛ اصلاً در عمرش دیده نشده بود که به کسی نمره هیجده بدهد ، و آن نمره هفده را حتماً به من میداد . همیشه نمره من در دفترش هفده بود . خیلی هم مرا دوست داشت . یک روز به من گفت : بیا فلان حکایت را بگو . ما رفتیم آن حکایت را به آلمانی گفتیم ، از اوّل تا آخر . و او یک اشتباه کوچک نتوانست از ما بگیرد ، حتّی یک اشتباه کوچک کوچک ، مثلاً یک دِ را دِن بگوئیم ، و در این چیزها که نمیشود انسان اشتباه نکند ، بچّهای که مدرسهایست .
آنروز به من در کتابچّهاش نمره هیجده داد و گفت : حسینی قسم بخدا پانزده سال است نمره هیجده به کسی ندادهام .
خلاصه این دوران را هم ما گذراندیم ، ولی همان وقتی که ما قسمت ماشین سازی و تکنیک را طی میکردیم و آن دروس را میخواندیم ، عشق این را داشتیم که این کارهایمان تمام بشود برویم دنبال خودمان ، ببینیم چه خبرها هست .
چون فکر میکردم پدرمان یک آدمی است مجتهد ، و با آنکه ما را اجبار بر تحصیل علوم دینی نمیکند و اینکار را هم نکرد ، ولی معذلک از مشوّقات و مرغّبات بسیاری ما را بهرهمند مینمود ، فلهذا خودمان با رغبت آمدیم و از اول هم دنبال همین مسائل بودیم .
وقتی که آن دوره تمام شد ، برای ما هیجده کار پیدا شد : تحصیل در آمریکا ، تحصیل در شوروی ، معاوت مهندس سالور در کارخانه سیمان حضرت عبدالعظیم ، یک سری چاههای آرتزین میکندند در لار ، گفتند تو برو آنجا ؛ خلاصه هیجده شغل بود که ما از میان تمام اینها رشته طلبگی را برای خودمان انتخاب کردیم ، بدون اینکه هیچکس به ما الزامی بکند .
و مرحوم آیه الله آقا میرزا محمّد طهرانی صاحب کتاب «مستدرک البحار» که از اعاظم علمای عصر و دائی پدر ما بودند ، در همان وقت از سامراء آمدهبودند به طهران ، بعد مشرّف شدند به مشهد . ما هم در خدمتشان آمدیم مشهد ، و بدون اینکه به کسی اطّلاع بدهیم ، به دست ایشان عمامه گذاشتیم و قبا پوشیدیم و رفتیم طهران ؛ که پدر ما ، ما را با عِمامه دید . و هشت روز طهران ماندیم تا اینکه برای ما وسائل اولّیهای درست کردند ، بعد رفتیم قم در مدرسه مرحوم آیه الله سیّد محمّد حجّت رحمه الله علیه حجره گرفتیم ، و آنجا مشغول بودیم . و در تمام مدّت دوران تحصیل علوم جدید برخوردها ، تصادمها ، مجادلهها ، احتجاجات ، بحثها با بچّههای مدرسه ، با معلّمین با بالاترها ، با کمونیستها ، با بیدینها و با لامذهبها داشتیم و بالاخره در تمام این مسائل به عنوان مدافع از مذهب و اسلام و اصالت دین و قرآن غوطهور بودیم .
ما که در حوزه مقدّسه علمیّه قم مشغول کار شدیم خیلی خوب کار میکردیم ؛ من در شبانه روز علاوه بر اوقاتی که درس میخواندم ، ده ساعت تمام هم مطالعه میکردم . و اینکه من در قسمتهای فنّی هر ساله شاگرد أوّل بودم به جهت این نبود که در منزل درس بخوانم ، بلکه همین قدر که از منزل میخواستم به مدرسه بروم یکی از کتب دروس را در راه مطالعه میکردم ، و همیشه شاگرد اوّل میشدم ؛ فقط من رسم فنّی حساب فنّی و ریاضیّات را در منزل حلّ میکردم که آن هم نمیشد رسم را در بین راه کشید ، و لکن در قم روزی ده ساعت مطالعه میکردم ، و باز هم میگفتم : خدایا ای کاش به من یک وقت بیشتری میدادی و شبانه روز را قدری امتداد میدادی تا ما آنطور که میل داریم بتوانیم به کارها و نوشتجات و دروسمان برسیم .
تا اینکه الحمد لله و له الشکر کارمان در قم تمام شد من هنگامی که از قم حرکت کردم برای نجف اشرف بعضی از اساتید ما نظر میدادند که من مجتهدم .
بسیاری از رفقا هم اصرار زیادی بر کارهای ما داشتند که بالاخره ما هم مشرّف شدیم به نجف اشرف . و در نجف اشرف هم مجموع ماندمان هفت سال شد که در این مدّت بحثهای ولایت فقیه و بحثهای اجتهادی و مسائل گوناگون پیش آمد . و من رسالهای درباره وجوب عینی تعیینی نماز جمعه در نجف نوشتم که الا´ن موجود است . و بحثهای ولائی ولایت فقیه و امثال آن یک بحثهائی است مخصوص طلبهها تا اینکه بالاخره برای ما خوب ملموس و مشهود شد که خداوند برای عالَم ولیّ و صاحب اختیاری معیّن نموده است و این دستگاههای ظلم و جور به هیچ وجه من الوجوه دارای اعتبار نیست و سندیّت ندارد و خداوند برای ما راهی تعیین نموده و منهاجی معیّن کرده است که ما باید خودمان را به آنها برسانیم .
وجوب تشکیل حکومت اسلامی
از اینکه در روایات عدیده داریم که : اسلام بر پنج پایه است : نماز و روزه و زکات و حج و ولایت ، و مَانُودِیَ بِشَیءٍ مِثلَ مَا نُودِیَ بِالوِلاَیَهِ ، هیچ چیز اهمیتش مثل اهمیّت ولایت نیست بر ما روشن شد که : بر طبق آیات قرآنی و روایات أمری که از همه واجبتر است همین تشکیل حکومت اسلامی است .
ما مسلمانیم ، نماز میخوانیم ، روزه میگیریم ، زکات میدهیم ، خمس میدهیم ، حج میرویم ؛ ولی همهاش بی رمق و بی مایه و بیرنگ ، زیرا که بالای سر ما پرچم کفر است . [1]
توجه کنید ، چه عرض میکنم ، اگر شما برای مثال یک منزلی داشته باشید خیلی خیلی کوچک و محقّر ، و به جای پرده هم لنگ آویزان کرده باشید ، آشپزخانه هم در نداشته باشد ، امّا مال خودتان باشد ، اختیارش بدست شما باشد ، نگرانی نداشته باشید که نگاه خیانتی در این منزل به خودتان ، به زنتان ، به بچّهتان بشود آیا این بهتر است یا اینکه یک باغی داشته باشید مثلاً ده هکتار و چه و چه و چه با درختهای زیاد ، ولیکن اختیار آن در دستتان نباشد ، نگاه اجنبی در آن باغ باشد ؛ صاحب اختیار آن با شما نباشید ، کدام برای شما بهتر است ؟ طبعاً آن منزل کوچک .
ما در زمان طاغوت هر چه داشتیم بر آن اساس داشتیم ، پرچم کفر بالای سر ما بود .
من وقتی که در نجف بودم میخواستم اقامه بگیرم رفتیم نزد قنسول نجف ، گفت : باید تقاضا بنویسی ، من نوشتم .
بسم الله الرّحمن الرّحیم … و فلان و فلان و فلان و … تقاضا را دادم ، گفت، بسم الله نباید باشد ، گفتم ، چرا ؟ گفت چرا ندارد ، برای اینکه رسم نیست و کاغذها هیچکدام بسم الله ندارد ، یکساعت با او بحث کردیم که ، آخر شما مقررّاتی که ندارید ، دستوری که ندارید ، نظام نامهای که ندارید ، که بسم الله نباید باشد ، حالا از اینکه مُد نیست رسم نیست کسی بسم الله بنویسد ، نوشتنش که عیب نمیشود ، بالاخره … تازه او آدم متدیّنی بود ، نماز خوان بود ، ولی اینطوری بود ، برای یک بسم الله نوشتن عادی بالای سر یک نامه یکساعت بحث شد تا بالاخره قبول کرد و نامه ما را با بسم الله گرفت .
اینها برای چیست ؟ برای آن پرچمی است که بالا سر ماست ، چون پرچم اسلام نیست ، ما اگر در مملکت کفر زندگی کنیم ، حالا میخواهد ایران باشد ، میخواهد عراق باشد ، میخواهد مصر باشد ، هر کجا باشد ، آن پرچم کفری است که حاکم است . یعنی پرچم خارجیها و اینها همه نوکر و دست نشانده آنها هستند . آنها میآیند یک نفر را تطمیع میکنند ، پول میدهند ، وعده میدهند ، چنین و چنان ، او هم کودتا میکند . یک کودتای معنوی و مادی ، ظاهری و باطنی ، و همه مردم را میبرد به آنجائی که دستور دارد ببرد . امّا زیر پرچم کیست ؟ حالا هر چه بر پرچم بنویسند ، لا إلَه إلاّ الله ، محمّد رسول الله ، امّا این پرچم انگلیس کافر است ، پرچم اسلام نیست .
پرچم اسلام آنجائی است که وقتی انسان بسم الله بنویسد اگر آنرا بر نمیدارد ببوسد و روی چشمش بگذارد ، لااقل آنرا ردّ نکند ، این بسم الله است؛ بسم الله که حرف بدی نیست و ما دیدیم که قضیّه منحصر به این مسائل نیست . از بچّهها و زنها و طرز خانه و طرز لباس زنها و لباس بچّها و تعلیم مدارس و روزنامهها و رادیو و خلاصه تمام شئون زندگی ، همهاش از این قرار است .
ما زبان نمیتوانستیم باز کنیم ، به کسی بگوئیم : این کار را بکن ، نمیتوانستیم بگوئیم : این کار را نکن . نمیتوانستیم به یکی از محارم خودمان بگوئیم : آقاجان ، این جورابی که میپوشی و با آن بیرون میروی ، این جوراب نازک است . پا نماست . چون میگفت : اگر من از همین جورابهای معمولی پا کنم ، به من میگویند : اُمُّل . جاری من هم همینطور است . آن جاری من هم همینطور است . همه همینطور و از همین جورابها میپوشند ، و دیگر این حرفها گذشته است .
یا مگر به کسی میتوانستیم بگوئیم : آقا مدرسه نرو . یا فلان مدرسه برو ، و آنها میرفتند به آن مدارس . دیگر همه چیز خود را از دست میدادند و اینها که میروند ، میروند دیگر . سخن ، سخن از خود مدرسه نیست . سخن از آن محیط است ، سخن از آن فرهنگ و تعلیمات است . آن جهت نگران کننده است که انسان را خسته میکند . و گرنه خود مدرسه رفتن عیبی ندارد .
خلاصه با آن ترتیب که طاغوت پیش میرفت ما دیدیم هیچ چارهای نیست مگر اینکه انسان شروع کند به مبارزه با حکومت جور تا حکومت عدل را تشکیل دهد ؛ چون تشکیل حکومت اسلامی از اوجب واجبات و از أهمّ فرائض است . برای مثال ، اگر نماز شما روی جهتی ترک شد ، آن مقداری که چوب میخورید کمتر است از اینکه در صدد و اهتمام تشکیل حکومت اسلامی نباشید ، او مقدّم است ، نماز ظهر وقتی قبول است که انسان در سایه حکومت اسلام باشد، روزه وقتی قبول است که انسان در سایه اسلام باشد ، حجّ وقتی مقبول است که انسان در سایه اسلام باشد ، و همه چیزها ؛ وقتی انسان در زیر پرچم پیغمبر صلّیالله علیه وآله وسلّم است همه اعمال او قبول است ، وقتی انسان پیغمبر صلّی الله علیه وآله وسلّم را رها کرد و رفت زیر پرچم معاویه و أبوسفیان ، حالا هر چه نماز بخواند ، هر چه روزه بگیرد ، خیلی روشن است که آن نماز ، نماز نیست . آن نمازی که أبوسفیان و معاویه بپسندد و إمضا کند، نماز نیست چون او اصلاً وضعش و مکتبش ضدّ نماز است ، او عامل نماز برأنداز است ، نه ایجاد کننده نماز .
آگاه کرد ن مردم از راه وعظ
باری بحمدالله کارمان در نجف هم تمام شد ، و به طهران برگشتیم . در طهران در مجالس و محافل همهاش گفتگو از این بود که : آخر قرآن که اینطور به ما میگوید ، پس چراما نمیفهمیدیم ؟ ما باید حکومت اسلامی تشکیل دهیم و نفوذ و سیطره کفر را از سرمان برداریم . حالا میفهمیم ، و ما تا بحال قرآن نمیخواندیم ، چرا ما این آیات را نمیخواندیم ؟ چرا نمیفهمیدیم ؟ چرا به هر کس میگوئیم ، میگوید : ای آقا رها کن این حرفها را . اینها برای زمان دولت امام زمان علیه السّلام است .
حتّی در آن وقتی که من از نجف برگشته بودم یکی از آقایان معروف و مهمّ طهران آمده بود دیدن ما وقتی که ما بازدیدش رفتیم – خدا رحمتش کند ، مرد بسیار خوب ، بسیار مقدّس ، بسیار صادق و خیلی عالم بود – یک قدری از این صحبتها که کردیم ، ایشان گفت : این حرفها که مال دولت اسلام است ، مال حکومت امام زمان عجّل الله فرجه است ، حرفش را الا´ن نزن، اصلاً حرفش را نزن .
بله آن بنده خدا روی مقتضیّات اعتقادی خودش راست میگفت : انسان حرفش را نمیتوانست بزند ، این تصوّر را هم نمیتوانست بکند ، امّا چه باید کرد؟ وقتی که ما ملتزم شدیم بانیکه مسلمانیم ؛ و ملتزم شدیم به اینکه نهج ما قرآن است ؛ و ملتزم شدیم و پسندیدیم و این راه را انتخاب کردیم ؛ غیر از این هم راه دیگری نیست ؛ خوب انسان باید چکار کند !
لذا در مسجد شروع کردیم از این آیات قرآن تفسیر کردن و بیان کردن و گفتن ؛ حتّی در آن ماه رمضان اوّلی که بنده در مسجد بعد از اقامه نماز عصر خودم منبر میرفتیم و موعظه مینمودم ، فقط آن یکماه مبارک را اختصاص دادم به بحث درباره معارضه و مبارزه با کفّار و آیاتی از قبیل ، لاَ تَجِدُ قَوْمًا یؤمِنُونَ باللَهِ وَ الیَومِ الاْخِر یُؤآدُّونَ مَن حَادّ اللَهَ وَ رَسُولَه ،[۲] و یا آیه : یَـأیُّهَا الَّذِینَ ءَامَنُوا لاَ تَتَّخِذُوا بِطَانَهً مِن دُونِکُم لاَ یَأْلُونَکُم خِبَالاً وَدُّوا مَا عَنِتُم [3] را توضیح میدادم .
و نیز در مورد سیطره انگلیس و کیفیّت غلبه آنها و دار زدن مرحوم مرجع وقت عالم ربّانی آیه الله حاج شیخ فضل الله نوری سخن میگفتم .
بعد از اینکه مجلس تمام شد ؛ یک سرهنگی که در آن روز در مسجد حاضر بود ، و با ما یک نسبتی داشت آمد و به من گفت : سیّد از این حرفها نزن ! زن و بچّه داری ! میگیرند و میبرندت دیگر از تو خبری نمیشود .
خلاصه تمام فکرمان این بود که حالا باید چکار کنیم ؟ ما بایستی که کار را از جائی شروع بکنیم که مؤثّر و درست باشد . چون حساب ، حساب این نیست که من بیایم امروز به عیالم امر کنم که این کار را بکن یا این کار را نکن ، با دعوا یا فلان و یا فلان ، او هم اینجا نکند برود بصورت دیگر آنرا انجام دهد ، یا اینکه او بکند ، امّا فلانی نکند یا خواهرش گوش بکند ، برادرش گوش نکند . آنهم یک مسأله و ده مسأله که نیست بلکه باید کار اساسی باشد . عیناً مانند اینکه شما بروید داخل دُکّان کبابی که بوی کباب همه جا را پر کرده است ؛ بعد شما هی فوت کنید ، این فوت کجا میرود ؟ دود کباب از یک طرف میرود و از صد جای دیگر میآید ، عیناً مانند ساختمانی که آتش گرفته ، دود و گاز خفقان آمیز ، پیوسته متصاعد میشود ، فوت فایده ندارد . باید حساب اساسی باشد با منطق و با روش صحیح و با توجّه تامّ .
بالاخره فکر کردیم ما باید در درجه اوّل یک عدّه افرادی را با خودمان همراه کنیم که آنها با ما هم نیّت باشند و در پنهان با هم مجالسی سرّی داشته باشیم.
در طهران مجموع افرادی که با ما در این موضوع ، در آن وقت همفکر شدند مجموعاً شاید ۱۰ نفر میشدند که یکی از آنها همان عالمی بود که در اوّل وهله گفتار ما را به سخریّه میگرفت و میگفت : حالا وقت این حرفها نیست . ولی بعد خودش از اهل این جلسه ما شد . یکی از آنها همین مرحوم آقای حاج شیخ مرتضی مطهری بود . یکی آقای حاج سیّد صدرالدین جزایری بود . یکی آقای حاج شیخ محمّد باقر آشتیانی بود ، یکی اقای حاج شیخ جواد فومنی بود. همان آقای فومنی که در خیابان خراسان در مسجد نو اقامه جماعت مینمود . خدا رحمتش کند .
یکبار او را زندان کرده بودند ، من رفتم برای زندان دیدن ایشان . ولی اجازه برای ملاقات ندادند . من یک شیشه عطر دادم به آن واسطه ببرد برای ایشان .
و بعد از اینکه از زندان آمد بیرون رفتم برای دیدنش . گفتم : آفرین ، مرحبا . این آقا روحش بال باز کرد . برخاست مرا بوسید و گفت : آقا خدا پدرت را رحمت کند . خدا مادرت را رحمت کند من رفتهام زندان چه شکنجهها دیدهام و چه مصیبتها کشیدهام ، ولی هر کس میآید دیدن من به من میگوید : اصلاً آقا چرا این کارها را میکنی ؟ این زمان موقع این حرفها نیست . انسان باید تقیّه کند ، مشت بر نیشتر کوفتن غلط است و فلان . تو در میان تمام اینها به من میگوئی : آفرین ، بارک الله که این کارها را کردی .
و بالاخره این مرد بزرگ که از راستان و صادقان و غیرتمندان بود و بسیار زحمت کشید ، از غصّه دق کرد ، بله اینقدر اذیّتش کردند و ملامتش نمودند که دقّ کرد و یرقان گرفت و در بیمارستان بازرگانان فوت کرد ، خدا رحمتش کند . او مرد خیلی متعصّبی بود ، خیلی با فهم بود ، خیلی غیّور بود .
مؤلّف در کنترل شدید ساواک
بالاخره ما مجالسی داشتیم و در مطالب مورد نظر کار میکردیم . البتّه در تقیّه کامل از دولت به تمام معنی ـ چون اگر دولت از ارتباط ما مطّلع میشد که هیچ تمام زحماتمان نقش بر آب بود . حتّی ما در أحمدیّه دولاب که منزل داشتیم ، گرچه تلفن نداشتیم ، ولی بخاطر همان رفت و آمدها این سازمان امنیّت بیانصاف یک منزل در مقابل منزل ما ساخت و یکنفر را در آنجا نشاند برای کنترل کارهای ما ، و این غیر از آن مفتّشینی بود که در مسجد میآمدند ، به چه صورتها و به چه شکلها که خدا میداند بصورت گدا و مستحقّ ، بصورت فکلی و دکتر ، بصورت تاجر و مقدّس مآب ، بصورت طلبه و محصّل .
در این دانشسرای عالی که بالاتر از مسجد ما بود ، چندین نفر از این محصّلین دانشکده ، اینها مأمور سازمان امنیّت بودند که در آن وقت ته ریش داشتند ، تسبیح داشتند ، به قرآن وارد بودند ، میآمدند مسأله میپرسیدند ، بعضی اوقات اشکها میریختند گریه میکردند ، توجّه فرمودید !
بعضی از آنها را من نمیشناختم ،واقعاً من نمیشناختم ، بعد شناختم . گفتم : خدایا پناه بر تو . این آقا محاسن که دارد ، دانشجو هم هست ، مرتّب هم هست ، اهل قرآن هم هست ، اهل تفسیر هم هست ، وقتی هم میآید پیش انسان سه چهارتا استخاره میکند ، استخارههای با توجّه ، بعد آنوقت بعضی صحبتها میکند از این طرف و آنطرف ، چگونه انسان آنها را بشناسد ؟
من در خطبه نماز عید فطر بود ، که وقتی خطبه میخواندم ، یکبار اشاره به حکومت اسلامی کردم ، و آیه مبارکه : وَ أُخری تُحِبُّونَها ، نَصْرٌ مِنَ اللَهِ وَ فَتْحٌ قَرِیبٌ وَ بَشِّرِ الْمُؤْمِنینَ ، را تفسیر نمودم که یکی از دانشجوها حاضر بود و سپس او را شناختم . پس از اتمام خطبه آمد و نزد من نشست و گفت : بنا بر این مُفاد کلمات شما لازم است حکومت اسلام تشکیل شود . اینکه باید از کجا شروع کنیم ؟ من بخصوص با تمام قوا حاضرم در خدمت شما باشم ؛ چند نفر از رفقای ما نیز ، برای جانفشانی حاضرند . شما برنامه عمل خود را نشان دهید ! جلسات خود را معرّفی کنید تا این جوانان با جان و دل ملحق شوند .
این جوان بعداً معلوم شد که از مأمورین رسمی سازمان امنیت است و خداوند تفضّل نمود که در پاسخ او گفتم : این خطبه من مطالب کلّی بود ؛ و گرنه ما سازمان و برنامهای نداریم .
-
فضیلت در فلسفه ی ارسطو
فضیلت در فلسفه ی ارسطو ۴٫۳۲/۵ (۸۶٫۴۳%) ۲۸ امتیازs ارسطو مانند افلاطون، به عالم بر حسب غایات، مقاصد یا وظایف و نقش ها نظر می کند. در طبیعت، غایت دانه ی بلوط این است که درخت بلوط شود. در عالم انسانی، غایت معماری ایجاد […]
مقاله درونگرایی و برونگرایی در معرفت شناسی ۵٫۰۰/۵ (۱۰۰٫۰۰%) ۱ امتیاز مقاله درونگرایی و برونگرایی در معرفت شناسى معاصر منازعه بر سر ماهیت معرفت و تعیین شرایط لازم و کافى حالات مثبت معرفتى فاعل شناسا به دو گونه نظریهپردازى درونگرایانه و برونگرایانه انجامیده است […]
سرگذشت تراژیک فلسفه در ایران ۳٫۰۰/۵ (۶۰٫۰۰%) ۳ امتیازs درآمد فلسفه معاصر در ایران دو رویکرد اسلامی و غربی را در بر می گیرد،رویه نخست که پس از صدرا توسط شارحان و مفسران اندیشه ی وی پی گرفته شده است و دیگری از دوران […]
از آنجا که طبق تعریف یونسکو «Children» به افرادی اطلاق میشود که کمتر از ۱۸ سال دارند، از این رو بنده سعی کردهام در ترجمههایم آن را «فلسفه برای کودکان و نوجوانان» ترجمه کنم. این برنامه که ابتدا با تلاشهای پروفسور متیو لیپمن، در […]
اندیشه ۵٫۰۰/۵ (۱۰۰٫۰۰%) ۲ امتیازs مقالهاى که با عنوان «اندیشه» در اینجا ترجمه شده یکى از مقاله هاى مهم و تاثیرگذار فرگه است. فرگه این مقاله را در ۱۹۱۸ یعنى حدود شش سال پیش از مرگش نوشت و منتشر کرد. منظور فرگه از اندیشه، […]
فلسفه سیاسى افلاطون و ارسطو ۴٫۰۰/۵ (۸۰٫۰۰%) ۲ امتیازs افلاطون و ارسطو را مى توان به عنوان پدران فلسفه سیاسى غرب باستان قلمداد کرد. حتى اگر بگوییم که فلسفه سیاسى معاصر هم متأثر از آن ها بوده، ادعاى گزافى ابراز نکرده ایم. با توجه […]
به نکات زیر توجه کنید